نوروز خجسته باد
مثل همیشه در باز بود. اگر بسته هم میبود با یک سیمِ نازک که از بیرون میکشیدند؛ چفتِ در، باز میشد. سیمی که جایش را، همه نمیدانستند!… خانهای که پیرزن سالها در آن زندگی میکرد و خاطرات همهی فرزندان و نوههایش در آن عجین شده بود. از کودکی تا جوانی… و تا این سالها…
به شنیدن برخورد آرام ضربههایی به شیشهی پنجره، رویش را برگرداند. برف داشت بند میآمد. دانههای نقرهگون برف که در پسِ شیشه اریبوار فرود میآمد؛ حالا کم و کمتر میشد… استکانها و قندانِ بلور مخصوص میهمان را از طاقچه آشپزخانه بیرون میآورد و در سینی میگذارد. با عصا میرود به ایوان. شانه به دیوار تکیه میدهد و لیوان آب را کج میکند روی خاکِ تشنهی گلدانهای شمعدانی. همه رنگش را داشت. صورتی، قرمز، گلبهای وسفید… زمستانها میبردشان داخل خانه تا مصون بمانند از گزند سرما. روزهای عید، نمودی داشت شمعدانیهایش…
موهای جوگندمیاش روی شمعدانیِ جوان تاب میخورد. از جایی که ایستاده همهی حیاط را میبیند. او برای هر گل و درختی، قصه داشت. قدیما برای مرغ و خروس هم قصه و سرگذشتی داشت. دست لاغرش را تکیه میدهد به دیوار و نگاهش به در است و منتطر که ببیند چه کسی آمده است…
«خانم جان سلام. عید شما مبارک. صد سال به این سالها…» پیرزن میبوسدش… «اینسالآ ؟!.. بهار مبارک!…» چای تازهاش را در استکان میریزد. پیرزن از قابِ غبارگرفتهی پنجره، بیرون را نگاه میکند… برف کامل بند آمده. قابِ پنجره چشمهای او را به دنبال خود میکشاند روی عکس نوههایش روی دیوار…
«وقت پیری، دُورِ دنیا تُند میشه. آدم تا جوونه؛ گذر ثانیهها رو نمیفهمه. پیر که بشه؛ یک سال، براش قد یه ثانیه ست. حالا وقتشه که همه اینجا باشن!…»
پیرزن یادِ مادرش، یادِ سفرهی هفتسین، یادِ تهکیسهایی که به عزیزانش میداد. اسکناس تا نخورده آقا بزرگ به بچهها، گرمای خوشایندی را به یاد میآورد که موقع تحویل سال همه را در برمیگرفت. بوی خاطرههای دور، بوی عید در جانِ خستهاش میپیچد. سر میچرخاند به سمت ایوان و حیاط. هوا کمی روشن شده… گویا فردا آفتابیست…
آن شب گذشت.
و شبهای بعد خانه خالی بود…
«حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفانِ حوادث بِبَرَد بُنیادت…»
میگویند باهمهی سختیهای زندگی، نوروز یک فرهنگ دیرپاست. هم با دانش عجین است؛ هم با هنر… دانش، زبانِِ خرد است و هنر، زبانِ چیستی انسان. دانش انسانها را زیر نور افکارشان گِرد میآورد و هنر با احساسِ والای انسانی، جمعشان میکند…
حالا در ِخانه بستهست. ولی آن سیمِ نازک، هنوز هم هست…
پانوشت:
این اشعار از شهید بلخی (درگذشت ۳۲۵ هجری قمری) شاعر و حکیم سده چهارم هجری است:
«اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک ماندی جاودانه.
درین گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه…»
نوروز ۱۴۰۴ پهلوان
@apahlavan