بوی دود می آید
دود جلو چشمانم را می گیرد
دود آتش می شود
شعله سر می کشد
همه جا می سوزد
صدا می آید،
همه فریاد می زنند
و این زبان صریح
از گلوی تاریخ
بی پیرایه
به امروز باز آمده
باد هم می آید
صدا را هم می آورد
خشم فرو می بارد
نفرت از آیینی فرو مرده
بر دیواری فرو می نشیند
این خیابان هنوز در لهیب خواستنها
در خود می گُدازد
که نامی از انقلاب را
بر شناسنامهِ بی مسمای
شاه رضا سنجاق کرده
غم سنگینی بر دل دارد
این معبر،
و این میدان که نامش را فراموش کرده
دیر به دیر
و یا زود هنگام اما تندبادها را
از یاد نبرده،
تکان می خورد بختکی که
شبی سخت
بر سینه ها نشسته
که یک دست رو به آسمان دارد
دستی دیگر به آهنی آخته
و نگاهی خدای گونه
بر چشمانی ذوب شده
و جسمهایی یخ زده در اعصار
تکان می خورد
زمینِ زیرِ پایش
که سخت بود و…
خواب را از چشمان شب ربود…
رحمان
۱۱/دی/۹۶