لیلا، گلنار و افسانه سه زنِ چهلوچند سالهاند که خشونت خانگی را تجربه کرده اما آن را تحمل نکردهاند. آنها نه آسان و سریع اما در نهایت توانستهاند که خود را از چرخهی خشونت بیرون بکشند. هر سه نفر تحصیلات دانشگاهی دارند، از همان سالهای نخستِ پس از ازدواج شاغل بودهاند و حالا در لندن زندگی میکنند. در عصر یک روز پاییزی از لیلا، گلنار و افسانه که رفاقتی چند ساله دارند، خواستم به خانهام بیایند تا دربارهی این تجربه با یکدیگر گفتوگو کنیم.
***
مریم فومنی: از شما ممنونم که قبول کردید امروز دور هم بنشینیم و دربارهی خشونت خانگی و تجربههایی که داشتهاید صحبت کنیم. میدانم که با بسیاری از داستانهای زندگیِ یکدیگر آشنا هستید، و به همین علت سعی میکنم که بیشتر شنونده باشم و پیش بردن بحث را به خودتان میسپارم. میتوانیم با این پرسش شروع کنیم که چرا میخواهید دربارهی خشونتی که تجربه کردهاید حرف بزنید و چرا در عین حال آماده نیستید که با اسم خودتان دربارهاش صحبت کنید.
گلنار: برای من سخت است که با اسم واقعیِ خودم دربارهی این تجربه حرف بزنم چون یک طرف ماجرا آدمی است که در آن رابطه با او بودهام و نمیخواهم در فضای عمومی دربارهی او صحبت کنم. اما جدا از این، بازگوییِ خشونتی که بر من تحمیل شده برای خودم هم آسان نیست و هنوز از یادآوریِ اینکه زمانی در چنین موقعیتی بودهام اذیت میشوم. ولی فکر کردم که یک بار باید دربارهاش حرف بزنم، چون باید بپذیرم و قبول کنم که چنین اتفاقی برای من رخ داده است. چون خیلی وقتها آدم وقتی در معرض خشونت، و بهویژه خشونت خانگی و جنسی، قرار میگیرد، دلش میخواهد کل ماجرا را حتی پیش خودش انکار کند. اما پذیرفتن این اتفاق کمک میکند که هم آسیبهایش را درمان کنیم و هم دوباره در آن چاله نیفتیم. علاوه بر این، سخن گفتن از این تجربه شاید بتواند برای زنانی که الان تحت خشونت هستند روزنهی امیدی را باز کند تا بدانند که میتوانند خودشان را از این موقعیت بیرون بکشند. گاهی آدمی که در معرض خشونت است فکر میکند که هیچوقت نمیتواند از آن خلاص شود.
افسانه: اتفاقاً وقتی پیشنهاد کردی که دربارهی تجربهام از تحمل خشونت و بیرون آمدن از آن چرخه حرف بزنم، فکر کردم چرا که نه؟ چرا حرف نزنیم؟ الان حرف زدن از آن تجربه برای من خیلی راحت است. شاید به این علت که حالم خوب است و زندگیام ثبات و آرامش دارد. اما گاهی آن اوایل یا وقتی که در حال تحمل خشونت بودم برای من هم آسان نبود.
لیلا: من هم الان میتوانم و میخواهم که دربارهی این تجربه حرف بزنم. اما نوشتن یا سخن گفتن از آن در فضای عمومی برایم راحت نیست، فقط به خاطر اینکه ممکن است خانوادهام را ناراحت کند. چون خانوادهام حتی ۳۰ درصد از آن چیزی را که بر سرم آمده است نمیدانند. اما من هم فکر میکنم که باید این حرفها گفته شود. من زنان زیادی را میشناسم که تجربههایی شبیه به من دارند اما همچنان در آن رابطه گیر کردهاند و شاید شنیدن اینکه من چطور توانستم از آن رابطهی خشونتبار بیرون بیایم به آنها هم امید و انرژی بدهد.
مریم: شما هیچوقت با خانواده و دوستانتان دربارهی این تجربه حرف زدهاید؟
لیلا: من با چند دوست نزدیک دربارهاش حرف زدهام اما حتی به آنها هم همه چیز را نگفتم. بعضیوقتها به خودم میگویم اصلاً مگر میشود که آدم بگذارد چنین بلاهایی سرش بیاید. به همین علت، خجالت میکشم که بعضی چیزها را تعریف کنم.
افسانه: این حرفت را خیلی خوب میفهمم. آدم وقتی وسط آن داستان است شرمش میآید که بگوید دارد چه میکشد. از خجالت هم بالاتر است که تو این خشونت را تحمل میکنی، بعد آرایش میکنی، لبت را خندان میکنی و میروی بیرون، انگار هیچ اتفاقی برایت نیفتاده. من حتی برای دوستان نزدیکم هم خیلی چیزها را تعریف نکردهام. شرمآور است که بگویم بله، من کتک هم خوردهام. من آدمی بودم که خودم همسرم را انتخاب کرده بودم و نمیخواستم خانوادهام بفهمند که اشتباه کردهام. تا سالها بعد از ازدواجم هم نمیدانستند که من در چه شرایطی هستم. ویترین خیلی خوبی از زندگیام درست کرده بودم و نمیخواستم آن ویترین به هم بخورد. اما مطمئنم که اگر دربارهی آن خشونتها به خانوادهام چیزی میگفتم از من حمایت نمیکردند. من هیچوقت نمیگفتم که شوهرم دست روی من بلند میکند، اما خودشان رفتارهای او را میدیدند. با این حال، هیچوقت واکنشی نشان ندادند و در نهایت هم به تنهایی خودم را از آن زندگی بیرون کشیدم.
مریم: اولین باری که با رفتار خشونتآمیز همسرت مواجه شدی، چه زمانی بود؟
افسانه: من کمی پس از اینکه دیپلم گرفتم ازدواج کردم، و در همان سال اول ازدواج با رفتار خشونتآمیز روبهرو شدم. همسر سابقم همیشه از اینکه گردنم از زیر روسری معلوم شود بدش میآمد. آن روز هم به قصد زدن نیامد، با شدت آمد به طرفم که گلویم را بپوشاند اما زخمیام کرد. آن روز رفتم و جای زخمِ روی گلویم را به پدر و مادرش نشان دادم. اما آنها از پسرشان حمایت کردند. گفتند دخترجان، تو که میدانی شوهرت ناراحت میشود، خب یقهات را بیاور جلو و خودت را درست بپوشان. فهمیدم که حتی اگر به بقیه بگویم که چه کار کرده باز هم فایده ندارد و انتظار دارند که خودم کاری کنم که عصبانی نشود و دست روی من بلند نکند.
مریم: و بعد این رفتارش ادامه پیدا کرد؟
افسانه: این طور نبود که دستِ بزن داشته باشد و مرتب من را بزند. اما عصبانی که میشد حمله میکرد. هل میداد. انگار حرکت دستهایش در اختیار خودش نبود و میخورد به من و زخمی میشدم. یادم است یک بار که رفته بودم سر کار، صورتم کبود بود. آبدارچی گفت: بشکند آن در که تو دوباره با کله رفتی توش! من هر بار میگفتم که به در و دیوار خوردهام اما خب بقیه متوجه میشدند.
گلنار: من اصلاً یادم نیست که بار اول کِی بود. اما از همان ماههای اول بعد از ازدواجمان شروع شد. خشونتی که من تجربه کردم، خشونت روانی بود. این نوع از خشونت، مخصوصاً وقتی در خانه اتفاق میافتد، پیچیدهتر است. چون گاهی حتی برای آدمی مثل من که روی موضوع خشونت علیه زنان کار کرده سخت است که مطمئن شود چیزی که خودش تجربه میکند واقعاً خشونت است یا نه؟
همسر سابقم از مهارت کنترل خشم بیبهره بود. خیلیوقتها خشونت مردان محدود به داخل خانه است و در محیط کار و جاهای دیگر بلدند که خشمشان را کنترل کنند. اما او در موقعیتهای دیگر هم این مهارت را نداشت و بهکرات پیش آمده بود که در مواجهه با دوستان، خانواده و همکارانش هم عصبانی شود و پرخاش کند. البته این هم برای من آزاردهنده بود، مخصوصاً وقتی که شاهدش بودم.
برای من تجربهی این خشونت خیلی سخت بود چون خودم سالها روی موضوع خشونت علیه زنان کار کرده بودم اما در آن موقعیت مثل عالِمِ بیعمل شده بودم. البته این را هم میدانستم که آدم وقتی در یک رابطهی عاطفی است و طرف مقابلش هم در مجموع آدم بدی نیست و این طور نیست که او دیو باشد و تو فرشته، واکنش نشان دادن به خشونت روانی سختتر میشود. من آدمی هستم که وقتی در موقعیت دشواری قرار میگیرم ذهنم به دنبال راهحل میگردد و همیشه فکر میکنم که من آدم قویای هستم و از پس همهچیز برمیآیم و هر مشکلی راهحلی دارد. در مورد رابطهی خودمان هم فکر میکردم که این آدم زندگی سختی داشته و آسیبهای روانیِ دوران کودکیاش هنوز همراهش هستند. ما چه در سالهایی که ایران بودیم و چه بعد از مهاجرت، به علت شرایط سیاسی و اجتماعیِ پیرامونمان زندگی خیلی سختی داشتیم و بیشتر تنشها از بیرون به خانه منتقل میشد. حمایتهای همسرم از من در آن شرایط سخت یکی از دلایلی بود که در برابر رفتارهایش کوتاه میآمدم. در واقع، من مدام دنبال این بودم که بفهمم چه چیزهایی سبب میشود که شروع به پرخاش کند و چطور میشود اینها را حل کرد.
افسانه: یعنی تو هم میخواستی رفتارش را توجیه کنی.
گلنار: بله، شاید همین بوده. یعنی من هم به اشتباه مدام تلاش میکردم که با او مدارا کنم. ولی بعداً که بیشتر به این ماجرا فکر کردم، فهمیدم که هرقدر آدم در تئوری بداند که باید با مسئلهای مثل خشونت خانگی چطور برخورد کند، اما بعضی الگوهای رفتاری هستند که گاهی میتوانند روی همهی تئوریهایی که یاد گرفتهای و حتی یاد دادهای سایه بیندازند. مثلاً وقتی شاهد این بودهای که چطور پدرت سر هرچیزی عصبانی میشود و داد میزند و قهر میکند و مادرت مدام در حال توجیه رفتار پدرت است و محکم نمیایستد جلویش که بگوید تو حق نداری سرِ من داد بزنی، این تبدیل به یک الگوی ناخودآگاه رفتاری میشود که رها شدن از چنگش اصلاً آسان نیست.
در واقع، با اینکه همیشه از کوتاه آمدنهای مادرت شاکی بودی اما ناخودآگاه مادرت را تکرار میکنی. من اگر در خارج از خانه هدف خشونت قرار میگرفتم میدانستم که چطور باید واکنش درست نشان دهم و مراقب خودم باشم. در سر کار بلد بودم که اجازه ندهم کسی رفتار خشونتبار یا آزاردهندهای با من داشته باشد. در خیابان یاد گرفته بودم که چطور آزارگرها را سر جای خودشان بنشانم. اما در خانه، نوعی فضای عاطفی وجود دارد که انگار آدم سپر خودش را زمین میگذارد.
لیلا: تو دستکم میدانستی که این رفتارها مصداق خشونت است. ولی من هیچ تعریفی از خشونت نداشتم و اصلاً نمیدانستم که خشونت فقط کتکزدن نیست. خیلی از رفتارهایی که در پنج-شش سال اولِ ازدواجمان رخ داد از هزاربار کتک زدن بدتر بود اما من آنها را تحمل میکردم. وقتی خانوادهی شوهرم آمدند خواستگاری، پدربزرگم بدون اینکه نظرِ من را بپرسد به آنها جواب مثبت داده بود و پدر و مادرم هم حرفش را قبول کردند. من ۱۷ سالم بود که ازدواج کردم. بعداً در رشتهی حقوق قبول شدم اما چون دانشگاه در شهر دیگری بود شوهرم اجازه نداد که آنجا بروم. در نتیجه، در شهر خودمان در رشتهی دیگری که دوست نداشتم درس خواندم.
شوهرم خیلی با زنهای دیگر بود. حتی در خانهی خودمان هم با زنهای مختلف رابطه داشت. گاهی دو ماه به خانه نمیآمد. من حتی وقتی شوهرم هم نبود اجازه نداشتم که به خانهی پدر و مادرم بروم. هر کاری میکرد، نمیتوانستم به خودش یا دیگران چیزی بگویم. اصلاً نمیدانستم که باید چه بگویم و چطور اعتراض کنم. وقتی هم که توانستم چیزهایی به مادرش بگویم، مادرش میگفت مرد است و همهی مردها همین هستند.
الگوی من در زندگی مادرم بود. مادرِ من یکی از زنان خیلی قدرتمند در شهرمان بود و هست. یک مدیر خیلی توانمند که همه چیز را به شکل عالی در زندگیِ خود و اطرافیانش مدیریت میکرد. پدرم هم زمانی زندانیِ سیاسی بود و شاهد اتفاقات دردناکی در آن دوره بود. وقتی از زندان آزاد شد همیشه عصبانی بود، وسیله پرت میکرد، موقع قهر غذای مادرم را نمیخورد و گاهی روی مادرم دست بلند میکرد. مادرم همیشه به ما میگفت شما مثل من نباشید و نگذارید شوهرتان به شما ظلم کند. تو این را میشنوی اما وقتی مادرت در عمل خشونتهای شوهرش را تحمل میکند و بقیهی زنهای فامیل هم وضعشان همین است، ناخودآگاه مثل آنها میشوی. در فامیل ما، مردهایی بودند که چندتا زن داشتند و خیلی از زنها فکر میکردند همین که شوهرشان هوو نمیآورد سرشان، خوشبخت هستند.
خانوادهی من بعد از شش ماه فهمیدند که شوهرم من را اذیت میکند و آمدند من را بردند و گفتند طلاقم را میگیرند. اما من گریه کردم و گفتم که طلاق نمیخواهم چون مردم فکر میکنند که عیبی داشتهام که طلاقم دادهاند. شوهرم هم که فهمیده بود از طلاق میترسم هرچه پیش میآمد میگفت مهریهات را میدهم و طلاقت میدهم. و مدام من را با طلاق تهدید میکرد.
افسانه: پس تو هم بیشتر خشونتهای روانی را تجربه کرده بودی؟
لیلا: تا یک جایی بله، اما بعد از چند سال به هروئین و تریاک و شیشه معتاد شد و دستِ بزن هم پیدا کرد. هم کتک میزد و هم متوهم شده بود و مدام به من شک میکرد. میآمد جلوی محل کارم و داد و بیداد میکرد.
یک بار آنقدر من را کتک زد که انگشتم شکست و همسایهها زنگ زدند به خانوادهام و آنها دنبالم آمدند. بعد از آن بود که خودکشی کردم و سه روز در آیسییو بودم. اما حتی بعد از خودکشی هم دلم برای شوهرم میسوخت که معتاد است و نمیفهمد. بارها و بارها به مراکز ترک اعتیاد فرستادمش. خانوادهام بارها برایش کار پیدا کردند اما هربار دوباره میرفت سر مواد و کار نمیکرد. من خودم از ۲۱ سالگی کار میکردم و خرج خانه را میدادم. اما پولی که درمیآوردم کافی نبود. یک خانهی دو اتاقهی کوچک اجاره کرده بودم و وقتی پسرم به دنیا آمد، خریدن پوشکِ بچه برایم آرزو بود. اولین باری که من را کتک زد، بچهام یک ساله بود و من هنوز نمیدانستم که شوهرم شیشه مصرف میکند. تازه از دورهی ترک اعتیاد برگشته بود. عصبانی شد و به من سیلی زد. آن بار، ابتدا عذرخواهی کرد اما از آن به بعد دیگر برایش عادی شد و هربار عصبانی میشد من را میزد. یک بار، بعد از خودکشیام، من را از خانه بیرون کرد. من رفتم خانهی مادرشوهرم اما آمد از همانجا هم من را بیرون کرد. من خجالت میکشیدم که به خانهی مادرم بروم. در را قفل میکرد و من و بچهام را ۲۴ ساعت زندانی میکرد. نمیگذاشت سر کار بروم. طوری من را کتک میزد که همسایهها میآمدند. یک شب آنقدر شیشه مصرف کرده بود که متوهم شده بود و زیرتخت و داخل کمدها را میگشت. یک شب دیگر دستهای من را به تخت بست و بهزور به من تجاوز کرد و بعدش گفت برو گمشو. زندگیِ من همین بود، و همینطوری ادامه میدادم چون یاد نگرفته بودم که چطور به این وضعیت پایان دهم.
افسانه: کی یاد گرفتی که باید به این وضعیت خاتمه دهی؟
لیلا: در ۳۰ سالگی، بعد از اینکه بچهی دومم به دنیا آمد. آن موقع شوهرم شروع کرده بود به کراک کشیدن، با شوکر بالای سر من و بچهها میآمد و جلوی بچهها کراک میکشید. آنجا بود که دیدم دیگر نمیتوانم ادامه دهم. البته آن موقع هم طلاق نگرفتم اما در یکی از دفعاتی که شوهرم را فرستاده بودم به کمپ ترک اعتیاد، دست بچههایم را گرفتم و به یک شهر دیگر رفتم. همه مخالف بودند و اصلاً تصمیم آسانی نبود. در آن شهر آزادیِ بیشتری داشتم و با زنهایی آشنا شدم که به شکل دیگری زندگی میکردند و در چارچوب باید و نباید و خشونت مردان خانواده باقی نمانده بودند. دوستی هم پیدا کردم که یک زن مجرد بود و تازه طلاق گرفته بود. وقتی با او معاشرت کردم تازه فهمیدم که چقدر به من خشونت روا شده و دور از خشونتهای شوهرم چقدر زندگی میتواند متفاوت باشد. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.
هرچند ۱۳ سال همهی انواع خشونت را تجربه کرده بودم اما طلاق گرفتن آسان نبود. وقتی درخواست دادم، با اینکه نوشته بودم که شوهرم کتک میزند و معتاد است اما قاضی گفت برای اعتیاد میخواهی جدا شوی؟ اینجا که همه معتادند، برو ترکش بده! گفتم آقای قاضی، من هر کاری کردهام که شوهرم ترک کند اما نکرده. سرانجام، بعد از سه سال توانستم طلاق بگیرم.
مشکل فقط قانون نبود. در جامعه هم حتی برای زنی مثل من که تا پای مرگ کتک خورده بود، طلاق گرفتن پذیرفتنی نبود. با اینکه همهی اعضای خانوادهام راضی بودند که طلاق بگیرم اما مثلاً پدرم میگفت با تو نمیآیم به دادگاه چون با هر طلاقی عرش خدا به لرزه میافتد. در سراسر پروسهی طلاق، من تنها بودم.
من اولین فردی بودم که در کل خانوادهمان طلاق گرفتم. وقتی گفتم طلاق میخواهم، پدربزرگم کل مردهای فامیل را از دو طرف جمع کرد. تنها زنی که آنجا بود فقط خودم بودم. این همان پدربزرگم بود که باعث ازدواج ما شده بود. در آن جلسه پدرشوهرم کلی وعده و وعید داد که اگر طلاق نگیری و برگردی، ما همه چیز را درست میکنیم و شرایط عوض میشود. پدربزرگم به من گفت نظرِ من هم این است که برای آخرین بار به شوهرت فرصت بدهی. من گفتم «نه». این اولین بار در کل خاندان و محلهی ما بود که یک نفر جرئت کرده بود خلاف خواستهی پدربزرگم حرفی بزند. پدربزرگم عصبانی شد و همه به من گفتند که روی حرف پدربزرگت حرف نزن. ولی من تصمیمِ خود را گرفته بودم و فقط طلاق میخواستم.
گلنار: افسانه، خودت از چه زمانی فهمیدی که نمیخواهی در این شرایط باقی بمانی و نقشهی نجاتت را کشیدی؟
افسانه: از همان روزی که داشتم برای خودِ تو دردل میکردم، و به من گفتی بیا یک وبلاگ درست کن و همینها را آنجا بنویس. ۱۵سال پیش بود. من در آن وبلاگ هم توانستم دربارهی زندگیِ دیگران چیزهایی بخوانم و هم توانستم از تجربههای خودم بنویسم، تجربههایی که هیچجای دیگری جرئت نداشتم دربارهشان حرف بزنم.
در فامیل و اطرافیان خودم، یک زوج خوشبخت وجود نداشت. همهی زنهایی که میشناختم زندگیهایی شبیه به خودم داشتند. بنابراین، فکر میکردم که زندگی همین است و چرا باید از این رابطه بیرون بروم؟ وقتی شروع کردم به وبلاگنویسی و وبلاگخوانی، فهمیدم که زندگی بقیهی آدمها مثل زندگیِ خودم نیست. مردهایی را دیدم که محبت کردن و خشونت نکردن را بلد بودند. فهمیدم که دنیای دیگری هم هست که از آن خبر ندارم، دنیایی که زنها در آن راحتترند و میتوانند تصمیم بگیرند. دیدم که آدمها دربارهی رنگ و مدل لباسشان تصمیم میگیرند، تصمیمهای ساده و پیشپاافتادهای که من از آنها محروم بودم. به جایی رسیده بودم که وقتی میرفتیم رستوران، واقعاً نمیدانستم دلم چه میخواهد.
مریم: گلنار نگفتی که آیا خانوادهات خبر داشتند یا نه؟
گلنار: نه، من هم هیچوقت به آنها چیزی نگفتم. فکر نمیکردم که کمکی از دستشان بربیاید و احتمالاً فقط ناراحت میشدند و غصه میخوردند. دیده بودم که وقتی عمهها و خالهها از خشونت شوهرهایشان پیش پدر و مادرم شکایت میکنند، چه اتفاقی میافتد. آنها را نصحیت میکردند که باید قلق مردت را به دست بیاوری، و البته به شوهرش هم به آرامی تشر میزدند. وقتی که کار خیلی بالا میگرفت با شوهرخواهر دعوا و قطع رابطه میکردند اما خواهرِ بیچاره هنوز اسیر زندگی با آن مرد بود و هیچ راهکار سازندهای برای متوقف کردن خشونت نداشتند. به همین علت، من هیچوقت به خانوادهام چیزی نگفتم.
علاوه بر این، نمیدانستم این نوع خشونت روانی را که تجربه میکردم چقدر جدی میگیرند. چون این طور نبود که همسر سابقم چیزی را پرت کند و بشکند. فقط یک بار یک کیسهی ششتاییِ تخم مرغ را با عصبانیت پرت کرد گوشهی اتاق و خودش هم آن را جمع نکرد. آن روز یک نفر آمده بود که به تمیزکاریِ خانه کمک کند و یادم نیست که آیا همسر سابقم در حضور او تخممرغها را پرت کرد یا وقتی که آن خانم آمد تخممرغها را دید و فهمید که ماجرا از چه قرار است. اما تحقیر آن روز را هنوز به یاد میآورم.
من میدانستم که این رفتارها خشونت است. اما چون شدت و تداوم نداشت و خیلی وقتها اصلاً دلیلش من نبودم، در ابتدا تشخیص درستِ وضعیت برایم سخت بود. اتفاقاً چون من در مورد «خشونت علیه زنان» کار میکردم و نسبت به این مسئله حساس بودم، نگران بودم که شاید واکنشی که به رفتارهای همسرم نشان میدهم بیش از حدِّ لازم باشد. چون وقتی یک سیلی میخوری، تکلیفت روشن است که این عمل خشونت است. اما وقتی داد میزند و عصبانیتش حتی حالِ خودش را هم بد میکند و سریع عذرخواهی میکند، تشخیص واکنش درست خیلی سخت میشود.
اما الان اگر با فاصله به خودم در آن روزها نگاه کنم، چند سؤال از خودم میپرسم: آیا از آن رفتارها اذیت میشدی؟ آیا اگر کسی در خیابان با تو چنین رفتاری میکرد، تحمل میکردی و اجازهی تکرار میدادی؟ واقعاً مهم نیست کسی که مرتکب خشونت میشود مردی است که عاشقش هستی یا یک غریبه در خیابان. این رفتار باید متوقف شود.
افسانه: ما اصلاً آموزش ندیدهایم که اذیت شدن یعنی چه، و باید با آن چه کار کرد. ما یاد نگرفتهایم که اگر نمیتوانیم رابطهی ناخوشایندی را تغییر دهیم باید از آن بیرون بیاییم.
گلنار: من در همان چند ماه اول هم خیلی جدی به جدایی فکر کردم، اما جدا نشدم. دعواهایمان همیشه بر سر مسائل جزئی بود و در مورد اصول اساسیِ زندگی اختلاف نظری نداشتیم. حتی خیلی وقتها از دستِ من ناراحت نبود. مشکل سر دیگران بود اما نمیتوانست خشمش را کنترل کند و من دمدستترین آدمی بودم که باید عصبانیتهایش را میدیدم. یکی از چیزهایی که مرا خیلی آزار میداد این بود که موقع عصبانیت از دیگران به آنها فحشهای جنسی میداد (البته در غیاب آنها و جلوی من). بارها به او گفته بودم که وقتی موقع عصبانیت از کسی فحشهای جنسی حوالهاش میکنی، برای منی که همسرت هستم آزاردهنده است چون در موقع معاشقه فکر میکنم که همین رابطهی جنسی میتواند برای تو معنای اِعمال قدرت و تحقیر هم داشته باشد.
افسانه: تو آدمِ تحتِ خشونتِ خوششانسی بودی. من اگر چنین زندگیای داشتم اسمش را خشونت نمیگذاشتم. یک دلیلش این است که تو در همان زمان هم میدانستی که خشونت یعنی چه.
گلنار: من، مخصوصاً در اوایل رابطهمان، یکی از مشکلاتم این بود که اینها را چقدر و تا کجا میتوان یا نمیتوان خشونت دانست. شانسی هم که داشتم این بود که آدمهای امنی در اطرافم داشتم که میتوانستم به آنها بگویم با چنین رفتاری مواجه شدهام و آزار دیدهام، و آنها بدون اینکه مرا قضاوت کنند یا حتی واکنشی را به من پیشنهاد دهند، فقط کمکم میکردند که مطمئن شوم چنین رفتاری مصداق خشونت است. همسر سابقم هم خودش «مخالف خشونت علیه زنان» بود و نمیخواست چنین خشونتی را اعمال کند اما میدانید که بین دانستن تئوری دربارهی یک موضوع و عمل به آن گاهی راه طولانی و سختی وجود دارد.
منظورم این است که اینطور نبود که مثلاً او داد بزند و من ساکت بمانم. اما باید خیلی قاطعتر برخورد میکردم تا این رفتارها ادامه پیدا نکند. الان اگر هر آدم دیگری در هر جایی سرِ من داد بزند محال است که تحمل کنم. آن موقع من خیلی به این موضوع فکر میکردم که چرا او نمیتواند خشمش را کنترل کند و من باید چه کار کنم که این مشکل حل شود. اما الان فکر میکنم که اصلاً دلیل اینکه او چرا خشونت میکرد مهم نیست. مثل این است که من چاقوی تیزی در دست داشته باشم و راه بیفتم در خیابان و دیگران را زخمی کنم. خب معلوم است که اصلاً مهم نیست که بر اساس چه انگیزه و پیشینهای دارم این کار را میکنم؛ کارِ درست این است که چاقو را از من بگیرند و اجازه ندهند که کسی را زخمی کنم. بقیهی ماجرا باید پیش رواندرمانگر و روانپزشک و نهایتاً قانون حل شود، اما هیچکس نباید بایستد و از من چاقو بخورد.
البته ما در زندگیِ مشترک این کار را کردیم، یعنی او پیش رواندرمانگر رفت و روی کنترل خشمش کار کرد و خیلی هم تأثیر داشت و در دورههایی واقعاً متوقف شد، اما باز هم در شرایط بحرانی، حالا گیرم با شدت کمتر، ادامه داشت یا تغییر شکل میداد. مثلاً بهجای فریاد زدن، قهر میکرد.
یک چیز دیگر هم این است که خشونت روانی فقط عصبانیت و پرخاش نیست. در ماههای اولِ ازدواجمان بارها موقع دعوا میگفت که برویم طلاق بگیریم، و من هربار فکر میکردم که بهعنوان آدم عاقلِ ماجرا باید بگویم که بهخاطر هر مشکلی که نباید حرف طلاق را پیش کشید. اما این هم نوعی تهدید بود و امنیت و عزت نفسم را خدشهدار میکرد. به همین دلیل، یک بار که وسط عصبانیت گفت طلاق بگیریم، من هم وسایلم را جمع کردم و گفتم همین الان از خانه بیرون میروم و فردا جدا شویم. حق طلاق را هم موقع ازدواج گرفته بودم. خیلی هم جدی بودم. البته همان موقع هم نمیدانستم که باید با پدر و مادرم و واکنششان چه کار کنم، و میدانستم که اصلاً نمیتوانستند حتی به طلاق فکر کنند. ولی از آن جاهایی بود که صبرم تمام شده بود و فکر میکردم که برای بقیهاش بعداً راهی پیدا میکنم. اما خب وقتی قاطعیتِ من را دید، دیگر تهدید به طلاق برای همیشه تمام شد و تا ۸ سال بعد که واقعاً طلاق گرفتیم حرفی از آن زده نشد. یعنی گاهی آدم باید محکم بایستد و نترسد.
افسانه: این «عاقل ماجرا» را خیلی خوب گفتی. اینکه ما یاد گرفتهایم که زنها باید عاقل ماجرا باشند و ماله بکشند روی کارهای اشتباه و ویترین را قشنگ نگاه دارند.
گلنار: چیز دیگری هم که من را آزار میداد، این بود که به صورت تحقیرآمیز یا با تمسخر دربارهی بدنم و ظاهرم حرف میزد. من نشان میدادم که ناراحت میشوم اما بلد نبودم که چطور متوقفش کنم.
لیلا: اینها را با شوخی میگفت یا با عصبانیت؟
گلنار: با شوخی.
افسانه و لیلا: ما هم این تجربه را داشتیم.
افسانه: تحقیر شدن دربارهی فرم و شکل بدن آنقدر برای من عذابآور بود که در همان اولین قرار با پارتنر فعلیام به او گفتم که ببین، من قد و وزنم اینقدر است و اگر مشکلی با اینها داری یا فکر میکنی که اینها قرار است تغییر کنند، همین الان برو.
گلنار: من در آن سالها اعتمادبهنفسم را از دست داده بودم و احساس میکردم که اصلاً زیبا نیستم. در حالی که الان وقتی به عکسهای آن دوره نگاه میکنم میبینم که واقعاً زیبا بودم و خیلی دردناک است که نمیتوانستم زیباییام را ببینم. اینها شاید چیزهای کوچکی باشند ولی وقتی که چنین آزارهایی را در زندگیات نداری بیشتر میفهمی که چه تأثیرات مخربی روی تو داشتهاند. خشونت روانی، مخصوصاً وقتی که شدید نیست و استمرار ندارد، واقعاً به سختی به رسمیت شناخته میشود. اما درد و رنجِ آن کمتر از خشونت فیزیکی نیست. در تمام آن هشت سال فقط یک بار، آن هم هنگام مستی، به من فحش داد و بعد هم عذرخواهی کرد اما خیلی برای من سخت بود و خیلی اذیت شدم و یادآوریاش هنوز حالم را بد میکند. تأثیر آن خشونتها همچنان در لایههای پنهان ذهنم باقیمانده و هنوز من در موقعیتهایی که در زندگیِ قبلیام میتوانست بهانهی پرخاش یا قهر باشد، دچار استرس میشوم و بدنم منقبض میشود.
افسانه: من هم در اوایل جدایی هنوز گاهی ناخودآگاه در چارچوب همان محدودیتهایی که شوهرم برایم تعیین کرده بود راه میرفتم و میترسیدم که پایم را فراتر بگذارم. اما آدم وقتی مدتی زندگیِ بدون خشونت را تجربه میکند، دیگر حاضر نیست که به وضعیت قبلی برگردد. من تا وقتی که بعد از خروج از ایران، باد لای موهایم نپیچیده بود نمیفهمیدم که برداشتن حجاب چقدر آدم را راحت میکند. بعد از آن، وقتی که شوهرم گیر داد که باید اینجا هم حجاب داشته باشی، محکم ایستادم و گفتم من لباس آستینبلند و یقهبسته میپوشم اما حتی اگر بمیری این چارقد را دیگر سرم نمیکنم. جلوی همان آدم خشن محکم ایستادم. چون باد زیر موهایم رفته بود و فهمیده بودم که چه حس خوبی دارد.
مریم: افسانه تو به ما گفتی که چطور شد به فکر تغییر وضعیت افتادی، اما هنوز نگفتهای که چطور موفق به نجات خودت شدی.
افسانه: چند چیز به من کمک کرد که وضعیت خودم را عوض کنم. یکی مطالعهی کتاب بیشعوری، نوشتهی خاویار کرمنت، بود. من همیشه فکر میکردم که آدم خوبهی ماجرا هستم و بیشعور طرف دیگر ماجرا است. اما بعد از خواندن این کتاب فهمیدم که بیشعور منم که دارم زیر این خشونت دوام میآورم. وقتی در وبلاگم شروع کردم به نوشتن دربارهی آزارهایی که میدیدم، خیلیها برایم کامنت میگذاشتند که خب چرا در این رابطه باقیماندهای؟ خواندن آن کتاب به من فهماند که چرا ماندهام. چون نمیفهمیدم که وقتی موقعیتی دارد من را اذیت میکند باید از آن بیرون بیایم. اینجا هم که مثل ایران نیست و قانون و دادگاه پشت من است و از من حمایت میکند. یک روز دو سه مورد از آزارهایی را که دیده بودم برای معلم زبانم تعریف کردم. او هم مثل همه پرسید چرا ماندهای؟ گفتم نمیدانم که باید چه کار کنم. گفت اینجا آسان است. آدرسی به من داد و گفت میروی اینجا، به تو وکیل مجانی میدهند و کمکت میکنند که جدا شوی.
همین کار را کردم. از روزی که اقدام کردم تا روزی که چمدانم را برداشتم و از آن خانه و آن شهر بیرون آمدم سه سال طول کشید. خودم میخواستم که این پروسه سه سال طول بکشد چون میخواستم پسرم مدرسهاش را تمام کند و برود دانشگاه و بعد من از آن خانه بروم.
مریم: در آن سه سال خشونتهایش همچنان ادامه داشت؟
افسانه: در آن سه سال هم رفتار خشونتآمیزِ او تغییری نکرد، اما من تغییر کرده بودم و سعی میکردم که حرفم را بزنم و ترسم ریخته بود. خیلی از ما زنها میترسیم که اگر از خانهای که در آن گرفتار شدهایم بیرون بزنیم، همان زندگیای را هم که داریم از دست بدهیم، و آینده برایمان مثل یک جادهی تاریک است. اما نمیدانیم که وقتی از یک رابطهی آزاردهنده بیرون میرویم و روی پاهای خودمان میایستیم چقدر لذتبخش است. من در اوج مشکلاتی که در زندگی قبلیام داشتم، جملهای را جایی خواندم که به خوبی در یادم مانده و در مورد خودم کاملاً درست بود: «از زیر و رو شدن زندگیات نترس، شاید زیرش بهتر از رویش باشد.»
لیلا: تفاوت بزرگ زندگیِ فعلی با زندگیِ قبلیام این است که الان مثل گذشته در برابر رفتاری که حس میکنم آلوده به نابرابری یا خشونت است، سکوت نمیکنم و نمیگویم چون زنام باید صبوری پیشه کنم یا چون وضع خیلیها از من بدتر است پس من باید شکرگزار باشم. حالا میدانم که میتوانم شرایطم را تغییر دهم و برای خودم کاری کنم. شاید تغییر عادتهایی که از کودکی با مشاهدهی رفتارهای زنانِ فامیل در من نهادینه شده طول بکشد ولی من هر روز برای این تغییرات یک قدم برمیدارم.
گلنار: بیرون آمدن از چرخهی خشونت برای هیچکس آسان نیست. شاید مهمترین کلید رهایی این باشد که هم بدانیم چه رفتارهایی مصداق خشونت است و هم در اطرافمان آدمهای امنی داشته باشیم که بتوانیم از آنها کمک بگیریم. من هم خیلی وقتها در زندگیِ قبلیام احساس میکردم که نه میتوانم وضعیت را تغییر بدهم و نه به لحاظ عاطفی تواناییِ خروج از آن رابطه را دارم. اما بالاخره توانستم و به آن رابطه پایان دادم.
میدانم که پیمودن این مسیر برای زنانی که استقلال مالی ندارند، گرفتار قوانین تبعیضآمیزند، و از حمایتهای مالی و معنویِ دولت و نهادهای اجتماعی بیبهرهاند، بسیار سختتر است. اما وقتی به زندگیِ زنانی نگاه میکنیم که بهرغم همهی این موانع توانستهاند چرخهی خشونت را در ایران بشکنند، آنگاه میتوان مطمئنتر گفت که خشونت خانگی درد بیدرمان نیست.
برگرفته از خبرنامه هفتگی آسو، ۶ دسامبر ۲۰۲۳