در سپیدار خیال
باز می خواندم این سرود:
من به پایان نمی اندیشم
آنچه می دیدم زیبا بود
سر سبز حیات
هم چو نیلوفر، از پس پرچین خیال
سر بلند، همچون البرز
سرفراز، همچون نخل
گرم و آفتابی
شرجی و سهیل
ناخدای بی خدا بار سنگین بر دوش
لبم پر ترانه بود
سینه ام از جوانه بود
عشق بود در باور
چون غزلهای خیام
جامی از لب و لعل
تلخی اش گس و می
بر باور خود فرهاد بودم
اسب تروا
چهره ای در تاریخ زمان
عاشقی از سر شوق
باورها نه از سر ذوق
منطقی دیگر
ساربانی و کاروانی دیگر
جلوه ای تازه
در صبح امید
چون خسرو در بزم شیرین
همچون آرش با کمانی دیگر
باور ها و نگاه ها،
پا نهادن بر زمین
گالیله ی زمان
نه در وهم خیال.
دیدم زندگی راه خود می رفت
و من خسته تر از دیروز، اما پا در راه
چون رامین و ویس عاشقانه دل سپردن
خود را دیدم قلندری
که نه کشکول داشت و نه عصا
به فردا می اندیشید، در مسیر راه
نه، به مثل آن دوران
بر آن وهم و خیال
دو قدم مانده بود تا خوشبختی ما
زندگی پر کاهی نیست،
باغ تماشای من و توست
زندگی خاطره های من و توست
نم نم باران است، که می شوید تن ما
گردشی در باغ خیال
خود را دیدم،
ارکستر بزرگی می نواخت در گوشم
نه آن نی لبک کوچک دیروز
آهنگش سرودی دیگر بود
واژهایش از جنس دگر بودند
قصه هایش بودن ما بودند
حرف تازه ای داشت از زندگی
زندگی را بشناس
زندگی پر کاهی نیست، که سهراب می گفت
گر پر کاه بود، چرا مهاجرت؟
یا کوچ چلچله ها
زندگی ساختن است
به از دیروز
آموختن
به از امروز
زندگی، همان بوسه اول است
یا همان دعوت چای
همان باورهاست که در آن شکل می گیریم.
زندگی امروز
نه اسب ترواست، نه آرزوهای صمد
نه آن مسلسل پشت ویترین
علم است و تجربه در همین زمان.
زندگی امروز
سرسبز ترین است!
بیاموزیم از آن
زندگی یک مزرعه است
باغبانش ما هستیم
آنچه می کاریم درو خواهیم کرد