این دو جمله کوتاه بدون نقطه یا علامت سئوال، در واقع، شروع دنیای جدیدی هستند که در حال رشد است، و نه زایش- فرانسوی ها به آمریکا رفتند که با انقلاب آمریکا افق تحولات را در اروپای آنروز بگشایند، ولی تنها با تضعیف رقیب در اروپا، انقلابی محافظه کارانه تر- هرچند شاه کش تر- را در کشور خویش مستقر کردند- و مجسمه آزادی را به انقلاب آمریکا هدیه دادند. و اینچنین، وظیفه نخست- گشایش افق، نه تنها در اروپا بلکه در نقد و تحول جامعه بشری- در حقیقت به انقلابی که قلعه ارتجاع اروپایی جهانی را در روسیه فرو ریخت، واگذار شد؛ انقلاب اکتبر شیاری را در کره خاکی انداخت که از آن ببعد هرکس بایستد یا بجنبد، نهایتا، در آن شیار میافتد- یا از گذشته میبرد و یا رهسپار آینده میشود- بی صبری و شکاکیت لایه های بریده از گذشته و ناپیوسته به آینده را فعلا فرو می گذاریم.
آمریکا فرزند خود را نشناخت و بالاخره در دامن محافظه کاری افتاد و نهایتا، از جنگ دوم جهانی ببعد، سرکردگی ارتجاع جهانی را بعهده گرفت – روسیه یی دیگر در برشی دیگر از تحولات جامعه جهانی. هر “مردم” ی بفکر تحول سرزمین شان افتادند و دشمنان این تحول را بیرون ریختند، خیلی زود با برسمیت شناختن اینها بعنوان “مردم”، راه را بر هر گونه تحولی بستند و با چنگ و دندان و در “پناه خدا” برسر”مردم” ی که خواهان “تغییری” –حتا کوچک- بودند، سقف هستی را فرو ریختند. آمریکا دست به تحولی بزرگ زد، و در رهبری جهانی قرار گرفت که میساختند و هرچه داشتند را برای جلوگیری از هر تغییری – هم در خود و هم در جهان – “خرج” میکردند و دو باره از سرنو- زنجیره و چرخه بحران-جنگ-بازسازی-بحران-جنگ –بازسازی؛ به این عمل نام “جنگ سرد” داده شد، هرچند گرمایش کره و ویتنام را دهه ها سوزاند تا به سالهای اخیر رسیدیم. پس آمریکا کهنه را نو، ارتجاع را ترقی، و سوختن در ناپالم را نسیم آزادی خواند و کرد- دوره باطلی که رنج جنگ را به روزگار خوش کارو بازسازی، و رنج بحران را به هیجان جنگ آزادی بخش نوید میداد- اینگونه به هردو سوی سکه روانمان – انسانها گرگ یکدیگرند، و “در پناه خدا” همه بره و خواهر و برادر یکدیگر میشوند؛ دوخوی شیطان و رحمان- پاسخ داده میشد. تله یی که ” لایه های بریده از گذشته و ناپیوسته به آینده” را به طرح و شرح خرده فلسفه ها و اگزیستانسیالیسم نیچه یی (“هرکس از ظن خود” مولویی خودمان) و پوزیتیویسم فن مذهب (“عارف کرانه گرفت” حافظ خودمان) کشاند – در جنگ کردن “بیهودگی خود”، و در ساختن “بیهودگی ناخود شده” را تجربه و احساس کردیم و با بابا طاهر بخود گفتیم ” تو که نوشم نیی، نیشم چرایی” تا به اینجا که هستیم رسیدیم.
در روزگار “ویتنام”، عکس بزرگی بود (پستر) که ویتنامی نحیف را نشان میداد که خطوط افقی پرچم آمریکا ( شیرازه قدرت و عظمت طلبی اش) را از جا کنده و با خود میبرد- چیزی که بعدا “سیندرم ویتنام” نام گرفت. ویتنامی ها بزرگترین منت را بر سر آمریکا و آمریکا یی ها دارند – آنها پا برهنه هایی بودند نحیف که برای رهایی مردمی قوی هیکل و “خورده و چریده” که به خانه جنگلی آنها آمده بودند و از عصبانیت “کوچک و بزرگ دهکده ها را سرمیبریدند و با سرآنها در یک دست و خنجری در دست دیگر، مفتخرانه عکس میگرفتند”، میجنگیدند- یکسر چیزی نداشت که از دست بدهد جز زنجیرش، و آنسر، بدون آنکه خود بداند، هرچه داشت را میداد که آن “ناچیز دار” را بنام “جنگ بسیار سرد” برای رهایی بشر از “هیولای کمونیسم” سر جایش بنشاند، در گورستان، سوخته و خاکستر شده، و سربریده برای عبرت سایرین در اطراف جهان.
“جنگ سرد پیروز شد”، و امروز بدهی های این پیروزیها باید پرداخت شوند- میلیونها بیکار، میلیونها تخلیه از هرگونه پس اندازی برای روزگار بازنشستگی، میلیونها رانده شده از “پناه خدا”؛ در این سرگذشت “خدا نیز تنها شد” زیرا همگان از پناهش گریخته یا اخراج شده بودند- پناهندگانی که حال به معبد این “پناهگاه” و قلعه “پیروزی مفتخرانه جنگ سرد” حمله آورده اند که نا امیدانه، شاید، دوباره با اشغال آن، یا “پناه خدا” را بازسازی کنند، و یا خدایی از جنس ضروریات خویش و پاسخگوی به پناهندگانش، از سر نو بسازند – پناهی نو و یا خدایی نو معمای “بودن یا نبودن شکسپیری آنهاست”؛ بازهم تردید و بازگشت به همان “سکه شیطان و رحمان” یا، با مارگارت- شاملو، “راهی دیگر را برخواهند گزید” .
امروز مرز ما با طبیعت از میان رفته است – پناه و پناهگاه و پناهنده، همگی، یا در سردرگمی فرو رفته اند، و یا در “شیار اکتبر” قرن گذشته فرو خواهند افتاد و راهی تعریف و طرحی انسانی – یا حداقل- انسانی تر، به نقد گذشته پرداخته، و پس، تاریخ را خواهند نوشت و ساخت.
آمریکا به روسیه سر قرن گذشته اروپا تبدیل شد- و امروز “اکتبر” اش، اگر فرابرسد، رهایی دوگانه ایست که ویتنامی نحیف برایش جنگید- هم آمریکا و هم جهان. اینبار بازهم ” آرزو بر جوانان پیر شده ” عیب نیست- شاید. وینسرموس، وی شل اورکام؛ شصت یا فراتر- من کف بین نیستم، متفکرم، باید با وقایع جنبید که نه از ذوق زدگی ترکید و نه از بی امیدی دق مرگ شد – واقعیت قانونمندی خویش را دارد و نه اراده تفته ما.