نفرین ابدی بر تو باد
ابلیس!
و به آن چنگالهایِ مرگ آفرین
به ژرفای تاریکی، در روز روشن
که شقایق را به خوابِ اِجباری برد
کلمه در گلویش خفه شد
لعنت به تختی که زندانِ تو بود
به زنجیرهای بسته بر پاهای بی قرارت
لعنت به دستانی که بال پرنده را
می سوزاند،
و پرواز را
از خاطرهِ کبوتر می رباید
لعنت به خوابِ بی گاه
تو را خاموش و با چشمانی بسته
به زیر انبوهِ خاک می فرستد
پلشتی، شَرنگی تلخ
بر گلویم می چکاند،
و حالا شاعر آسوده
به خواب رفته،
آفتابش، روشنتر از همیشه
تنِ رنجورش را گرم-
بر چشمانش نشسته
و… حالا من بی قرارم
تو آسوده ای، جانِ شیفته
زیرا که هنوز زنده ای
چون روحِ سِترگِ آزادی،
در شهر
و فریادِ عدالت، در خیابانهایِ بیدار