توهستیِ منی و بی تو هیچ در هیچم. به گِردت ارکه نَگَردم، به گِردِ خود پیچم.
تو از فرازهمی تابی و دهی جانم. شبانگهان به امیدت به راه می مانم.
شبم دراز شد و تو نیامدی به بَرَم. شبانِ تیره، ره سخت بی تو می سپرم.
گهی به راهِ دراز ازنشیب تا به فراز، زخویش پرسم، شاید دگر نیایی باز.
به راهِ شب، همه افواج دیو و دَد به رهند. من از میان روم، اینان ز دُور، ره سپَرَند.
عجب شبی است، مگردُورِ چرخ دیگَر شد؟ تو مانده ای به رَه و روزگار من سَر شد.
بَرا بَرا، به تواُمّیدهاست دردلِ من. که بازگَردی و آسان کنی تو مشکلِ من.
بِتاب بر رَهم و جامَم از شعف پُرکُن. به یُمنِ پرتوِ خود خاکِ دشت را دُرکُن.
بَرا، بتاب، زِنورت جهان شود آباد. به همّت تو شود خَلق از ستم آزاد.
صبور باش و دمی رنگِ غم زِ دِل بِزُدای. شبان گذشت و بَر آمد سحر، مرا دَریاب.
به هوش باش و مرا بین که در رَهِ سَحَرم، زِ راه دور، کنون در رُخِ تو می نگرم.
به راه مان و دَرِ دِل به روی من بُگشای. دگر نمانده رَهی تا رسی به من، هِی های!
به راه بین تو مرا، دَردِ دِل ز یاد بِبر! غبارِ شب زِ دل از شوق بامداد بِبر!
دگرسخن به تو اَم، رهرو سحر، این است. که رهروان سَحَر را شگفت آیین است:
جز اتحاد و بجز همدِلی نباشد راه. چه نیک ترکه شوید همسفر به راهِ پَگاه.
مبادتان که دراین راه تَکرُوان باشید. که نیست دَرد چو همراه دیگران باشید.
شما به شور و شَعَف، من به خویشکاری خویش. چوهمرهید نگردید یک به یک دلریش.
و من فشانَم یکباره نورِ خود به شما.
نَه اینکه نور دَهم لَحظِه لَحظِه تَک تَک را.
به گوش خویش نیوشید یِک به یِک در راه. که رَمز و راز در این است در سفر به پَگاه.
علی رضا جباری (آذَرَنگ)
۲۸/۲/۱۳۹۹ (۲۰۲۰/۵/۱۷)