باور نمی کنید!
این سراب است
که چشم را می نوازد
از دور و نزدیک پیش میاید
به پیش میاید و قلبها
و مغزها را می فریبد
اینجا که من هستم
جهنمی بیش نیست
و آنجا،
توفانِ مهیبی پشتِ سر گذاشته
اژدهایی،
از پسِ سالها سر برآورده
با آرواره هایِ آهنین
زندگی و رویایِ بچه ها را می بلعد
استخوانها
با هر آنچه در اعماق زمینها
خونِ انسانها را می مکد
و این چاهِ ویل انتها ندارد
می دانم؛
در چشم انداز نگاهِ تو
و در رویایِ شبانه هایت
جهان سبز است وُ دلفریب
اما رفیق، تو کار خودت را بکن
راهِ خودت را برو
استوار، بسانِ صخره هایِ زاگرس
پا بر مدارِ زمین بگذار
با همان دستانِ عاشق
آشنا با دستانِ من و…
ما-
همراز با ستاره ها
تا،
زندگی را از حلقوم
این اژدهایِ چند سر
نجات دهیم.
و این تنها راهِ ماندگاریِ ما
و نجاتِ زندگی
از دستانِ خونینِ سوداگران است
می دانم، چه بیهوده می گذرد
روزگار سخت و دلگیر
در دالانی تنگ و سیاه
اما امید در شریانهای زندگی جاریست
حسن جلالی ۱۵ / ۱۰ / ۱۴۰۳