باید عزیزی را در زندان داشته باشی، آن هم یک زندانی سیاسی، تا لحظات سختی را درک کنی که بر خانواده ی او می گذرد.
در هر لحظه از این دوری اجباری، تصور این که به جرم های واهی عزیزت که می توانست برای جامعه اش بسیار تاثیرگذار باشد، در چهاردیواری سلول حبس است، دلت را به درد می آورد. دردی بزرگ که قلبت را چنان می فشارد که انگار هم اکنون از هم خواهد گسست. چرایی بزرگ در ذهنت شکل میگیرد، چرایی که هیچ پاسخی برای آن نمی یابی؟
اما وقتی می اندیشی که او چیزی برای خود نمیخواهد. او دغدغه ثروت و مکنت ندارد و تنها جرم او حقیقتی است که فاش می گوید و زبان سرخش است که سر سبزش را به باد می دهد، دلت انباشته از غروری سترگ می شود. غروری آن قدر بزرگ که نمی گذارد سرخم کنی، همانند او که سرخم نمی کند.
وقتی می شنوی که او عصیان کرده در مقابل این بی عدالتی که در حق او و صدها تن چو او جاری شده و می شود، با نخوردن غذا. دیگر لقمه ای غذا، جرعه ای آب از گلویت پایین نخواهد رفت. نگرانی رهایت نخواهد کرد:
چه خواهد شد؟
آیا گوش شنوایی برای این فریاد بی صدا پیدا خواهد شد؟
آیا از این مصاف سالم بیرون خواهد آمد؟
اما این فقط یک طرف ماجراست.
دیگر لحظه ها بیش از پیش سنگین می شوند و زمان نمی گذرد. انگار پاتاوه ای از سرب به پا کرده و آنقدر آهسته گام می زند که انگار متوقف شده است.
اگر همسر باشی و مادر ، فرزندانت را که نگران پدرشان هستند، هر لحظه می بینی، بی تابی شان را، نگرانی شان را، دلتنگی شان را؛ آن وقت بارت چند برابر خواهد شد. دیگر نگرانی خودت رنگ می بازد، پنهانش می کنی. سعی می کنی دلداریشان دهی در حالی که دل خودت خون است…
هزاران کار داری هر روز به این دادسرا و آن دادگاه باید سر بزنی، با این و آن صحبت کنی تا شاید صدای عزیزت را به گوش کسی، مسئولی برسانی، با این آرزو که راهی، روزنه ای بیابی که اندکی روشنایی امید را به چشمانت برساند. یک سره می دوی و نمی دانی این همه انرژی و توان را از کجا آورده ای!
…
بدانید تنها نیستید. تلاش آنها، شما، خانواده های زندانیان دیگر، دوستان و همراهانشان بی ثمر نخواهد ماند.
دستتان را می فشاریم و همراه با هم “آزادی زندانیان سیاسی” را فریاد می کنیم.
این جا اگر چه گاه
گل به زمستان خسته خار می شود
این جا اگر چه روز
گاه چون شب تار می شود
اما بهار می شود
اما بهار می شود
سید علی صالحی