خیسی چشمانم از باریدن باران نیست، از دلتنگی هاست؛ با باران بعدی بیا تا بشوید این دلتنگی ها را.
اتفاقات و تحولات سیاسی و اقتصادی که از اواسط دهه سی افتاده بود، اوضاع فرهنگی و به تبع آن زمان هنر وادبیات، بخصوص شعر نو نیز به مرور سمت و سویی دیگر به خود گرفت. شکست جنبش ملی ۳۲ بخش اعظم روشنفکران مبارز با شگفتی ناباورانه ای به این نتیجه رسانده بود که هیچ گونه پیروزی برای ملت ایران مقدور نیست، و این حس و برداشت در سطح عام داشت گسترش می یافت و سرها در گریبان بود. سال های ۴۰، با اندک فضای باز سیاسی که پدید آمد روشنفکران بر سر دو راهی قرار گرفتند. عده ای در اعتقاد خود به شکست مقدر، استوارتر شدند و در همان فضای تیره و مسموم باقی ماندند و عده ای دیگر به جنب و جوش افتادند تا از طرق مسالمت آمیز به پیروزی دست یابند، و عده ای معتقد بودند بدون تجهیز شدن به سلاح و مبارزات سیاسی مسلحانه پیروزی مطلقاً ممکن نیست. آزادی نسبی اوایل دههی چهل و رشد جوامع روشنفکر و نیاز، موجب انتشار صدها کتاب در زمینهی شعر نو و ادبیات مدرن و دهها نشریه، مجله، هفتهنامه، ماهنامه، فصلنامه ادبی و فرهنگی شد. بهگونهای که از سوی برخی از ادبپژوهان از دههی چهل به «دههی طلایی» یادکردهاند. مهمترین این نشریات ادبی آن زمان، آرش، اندیشه و هنر، کتابهفته، هفتهنامهی خوشه، فردوسی، جهاننو، سخن، نگین و… بودند. افزون بر آن، دانشگاهیان و دانشجویان نیز نشریات داخلی ویژه خود را داشتند. با زمان شکل گرفتم، تجربه ساده ای نبود، نه درخانه ی تیمی بودم، و نه آن مررات هائی که آن عزیزان داشتند،آما درزندگی در نگاه و اندیشه یکی بودیم در تمامی عرصه های زندگی. انتخاب کتاب و رمان ،شعر، موسیقی و حتی لباس پوشیدن. احساس و عشق در خود کشته بودیم، عشق واحساس مانمان، نه زندگی روزمره بود، خیالات و برداشتها از چند جزوه و کتاب که خوانده بودیم، بود. ما هنر و ادبیات تقسیم کرده بودیم، با ذهن و باورهای خود، هنر انقلابی و مردمی، و هنر غیرانقلابی مردمی، مردم سوسن گوش می دادند، و ما ویکتور خارا. اما تجربه و زمان مرا بیشتر امیدوارکرد و می کند. من از زمان و جنبش فدائی خیلی چیزها آموختم که مرا باورمندتر کرد و می کند. این نگاه امروزم هست و ارزش ها، مبارزه تنها نگاه به یک روش نیست، یک مجموعه ای هست در روند زمان و هنر و ادبیات یکی از بزرگ ترین ستون های جنبش می باشد.
اما دل نوشته ام برای جنبش فدائی: از توسخن می گویم از ترُنم باران و باغ سخن می گویم از نیلوفران عشق، از آن قلندران، از شرزه های آن زمان از سیاهکل و تا تپەهای اوین، از آهنگران ها، لادن ها، نسترن ها، مرضیه ها، جزنی ها، مفتاحی ها، حمید اشرف ها، چوپان ها، انوش ها و تمامی یاران، هر دو زمان تا فتح الاهه ها و بشخورهای هرمزگان. از تو سخن می گویم، از عشق، از لاله های سرخ که درو شدن، در هر دو زمان از تو می گویم که پنجاه می شوی نامت بلندای البرز، مهرت شرجی وسهیل اندیشه ات، زدودن پاپتی ها و فقر بگذار از تو بگویم، از آن گلوله ها، که بر جان تو نشست از تو بگویم، که خواستی، ترس ریخته شود.
نیستی عزیز که ببنیی امروز چند پاره ایم، هر پاره ای عزیز با نام تو، به هم خنجر می زنیم عفریت مرگ، از چند دستگی ما ستروند شده بر دارمی کند و کرده است هر نفس از خلفش بد ترست. اما عزیز، ترس ما ریخته است، ما زنده برآنیم که آرام نگیریم – موجیم که آسودگی ما، عدم ماست.