بدور خود چرخیدم و موهای اضافی سبیلم را با قیچی گرفتم و پیراهن سرمه ای رنگی که صبح خریده بودم را پوشیدم و باز خود را در آئینه برانداز کردم. خود را با زمان هماهنگ کردم، اما نگاهم همان نگاه گذشته بود. سیلی زمان و تجربه هنوز پاهایم را روی زمین ننشانده بود.
…
تاریخ ما، در نسل گذشته، بر پایه شوریدگی و توام با عدالت خواهی بود.
جو سیاسی حاکم درآن زمان، تمام تار و پود جامعه را در بر گرفته بود و اعتماد را از همه سلب کرده بود.
شاه پس از کودتای بیست و هشت مرداد، با کمک امریکا، از نظر مالی و لجستیکی قدرتی دیگر در خود احساس کرده بود. راهی برای مبارزه مسالمت آمیز پارلمانی نگذاشته بود. مخالفان خود را زندانی و یا اعدام کرده بود.
درآن زمان دو نگاه بود برای برون رفت از آن شرایط خفقان سیاسی که
سیستم شاهی و ساواک ایجاد کرده بودند. یا باید تمکین کرد و سر فرو آورد و پذیرفت، و یا باید ایستاد و دنبال راه حلی بود.
راه حل آن زمان که حزب توده و جبهه ملی که نیروهای مخالف آن زمان بودند، با تمام هشداری که به شاه داده بودند کار ساز بر آن سیستم نشده بود، و راه حل مبارزه مسلحانه با آن سیستم در دستور قرار گرفته بود.
الگوهای آن زمان کوبا، فلسطین، چین و تزهائی که آنها مطرح کرده بودند بود.
بزرگ مردان آن زمان و رهرران ما بر این باور بودند که تجربه را تجربه کردن خطا ست. شیوه و نگاه های حزب توده و جبهه ملی آن زمان مد نظر ما بود.
رفیق بیژن جزنی تعمقی داشت بر شیوه ی راه، اما در همان زمان بودند رفقائی که با نظر او زاویه داشتند. گرچه نگاه رفیق بیژن در دستور کار بعد از انقلاب قرار گرفت.
اما در زندان، صف ها و نگاه ها خود را از همدیگر متمایز کرده بودند. انشعاب های پیاپی، گواه این روند بود.
ما در آن زمان به نوع مبارزه پارلمانی مانند شیلی و اسکاندیناوی باور نداشتیم. این گونه مبارزه را نوعی از عمل کرد جبهه ملی و حزب توده می دیدیم. باورمان این بود که موتور کوچک توده ها را به حرکت در می آورد. الُگوی مان بیشتر کوبا و فلسطین و تز هائی که آنها مطرح میکردند بود.
نمونه مشخص، نگاه اشرف بود، و این باور در خیلی از ماها نیز بود.
رشد جامعه در آن زمان، بیان گر واقعیت جامعه بود.
ما بدون اینکه شناختی از جامعه خود داشته باشیم، بیشتر نگاه همان سیاسی بود و الگوبرداری برای شیوه مبارزه.
در همان زمان ایران در جاده رشد بود و مردم ما آن فساد و خفقان که در کوبا و آمریکای لاتین بود، را تجربه نکرده بودند.
در همان زمان ایران و کشورکره (جنوبی) در آسیا شاخص اقتصاد بالائی را داشتند. اما ما این شاخص را وابسته به سرمایه داری بورژوازی کمپرادور و سگ های زنجیری امپریالیسم می دیدیم.
ما چه بودیم آن زمان؟
سیلی سر خورده ی امروز، با نگاهی از تاریخ و زمان.
هرچه از دیروز بگویم، تاریخ زمان است. باورهای ما به گُل ننشستند، اما امید…
به خودم برگشتم و دیداری که داشتم.
مُردد زمان بودم. کروات بزنم یا همان رسم گذشته ها در هرمزگان؟
میانگین زمان را بسنده کردم.
….
صدای موزیک و خاطره ها مرا در چهره ی زمان دیگری عبور می داد.
باورها در خاطره نیستند، در شکل گیری ما در زمانند و…
…
سازمان داشت پوست می انداخت، همه آمده بودند. آغاز و زمانی نو بود، و هر کس در پی جستجو و انتخاب.
بغض نهفته سرباز کرده بود و تابوی زمان شکسته شده بود. دیگر برای دوست داشتن ترسی از انتقاد نبود.
زمان بر وفق مراد همه می چرخید.
اما من در زمان خود نبودم. با خود در کلنجار بودم.
….
زیباتر شده بود! هاله ای شده بود از مهر و امید، چون ترانه ای در امید وصال.
جمع شده بودند. او سرمه ای پوشیده بود، مرا برده بود به خاطره های
سه شنبه ها.
…
در خود شعفی احساس کردم، و در یک زمان خاطرات گذاشته در ذهنم سیگنال های خود را به ارتعاش درآورد، اما من هنوز خام زمان بودم.
او را دو سه بار در محافل و حوزه هائی که سرکشی می کردم دیده بودم، اما آن شب و دیدار، آغازی دگر بر زندگی من رقم زد.
باورها، جای خودش، اما من نمی دانستم کجای این زمانم.
در خلوت خود، آنچه دیدیم آتش زد بر تن جان.
چون شهابی بسوزاند مرا.
تا بخود بازگشتم، هویدا شده بود، راز نهان.
این بیت زیبا را زمزمه کردم: «تا مقصد عاشق رهی دور و دراز ست.»
تمسخری زد. گفتم من با زمانم اما او مرا به سخُره گرفت. گفت بیهوده تلاش مکن.
….
زیبا تر از گذشته او را دیدم، آبی تر از زمان بود و رعنا.
موزیک ملایم، شور دگری در من ایجاد می کرد.
طنین آن نوا، مرا بیشتر به زمان گذشته می برد، خود را در والای زمان می دیدم، سپهری از زمان، در اقتدار آن همچون موجی،
طوفانی از عشق و قدرت.
طنازیش او را دل فریب تر می کرد، مرا به زمان واگذار کرده بود.
دلهره ام بیشتر می شد. خود را گم کرده بودم. باورم به عشق بیشتر شد.
چرخی خوردم؛ آن موزیک زیبا احساس مرا بارورتر ساخت.
گر عاشقی باید ره جانان پیمود.
همهمه ها، و آن آهنگ زیبا، مرا بیشتر به او گره می زد.
…
در آخرین دیدار که با زنده یاد فتح الهه فربود۱ داشتم با تمام احترام که به من داشت، گفت رهائی ما جنگ مسلحانه است، شما در اشتباه هستید.
من نگاه خود و گزینشی که سازمان انتخاب کرده بود را با او در میان گذاشتم. اما او شوریده تر از زمان ما بود.
امروز بار دیگر به آن دیدار نگاه می اندازم و شهدای آن زمان هرمزگان، که همه نوجوان بودند، را از نگاه امروز بررسی می کنم. ما چه کردیم با خود! فقر دانش سیاسی و عدم تجربه بخصوص در استان هرمزگان که نمونه اش من و چند نوجوان دیگر بودیم، مرا بیاد گذشته ها می انداخت، که دانش و آگاهی ما بیشتر از شنیده ها بود تا از مطالعه.
خشونت ریشه اش در نا آگاهی است؛ در تمامی عرصه های زندگی!
جامعه ای که خمینی را در ماه می بیند، و ما خود را در ماتریالیسم می دیدیم.
موزیک به دل می نشست، طنین و تم کار، عشق مرا دوچندان می کرد.
باورهای دیروز و سخن امروز.
سرمه ای تَنَش، آغوش زمان بود، اما امروز هر کدام ما در خیال خود.
…
موزیک همه را به رقص دعوت میکرد.
اما من در کنج خیالم، در باور زمان، که او را می دیدم، مجنون تر میشدم.
موزیک از آروزهای ما می گفت.
مستی ما را اعیان می کرد. مستی و راستی!
زیباتر از دیروز، آن زمان بود. طلوعی دیگر.
موزیک داشت کار خودش می کرد، شتابی در کار و دعوت نبود.
سرودها و آوازها می توانند رمز سخن باشند، اما مُسکن اند…
او د رآن جشن نامزدی دوستش نرقصید، اما همه کاره زمان بود در آن جشن.
طنین آن آهنگ مرا به فضای آن زمان برد.
….
جشن نامزدی خواهر یکی از رفقا بود. مرا هم دعوت کرده بودند.
فضا و برنامه ای که تدارک شده بود… انگار عروسی هست، تا جشن نامزدی.
عروس را می شناختم، اما داماد، نه.
در همان زمان، دل به او دادم، که نگو.
گوشه ای ایستاده بود چون من، اما با دو نگاه.
موزیک شتاب بیشتری داشت، اما جمع در باورهای خود بگومگو می کرد
سرسبزی زمان، خاطره هست، و تجربه. عشق معنای زندگی است
زیبا…..
زمان گر چه خاطره هست، اما سکه نیست! به هوا بیاندازیم، گر شیر افتد برنده ایم، گاهی هم خط، خودش تجربه است.
موزیک مرا بیشتر شیفته ی او می کرد.
من هم وُل می خوردم در آن زمان.
…
پس از هفت سال به زادگاهم بر می گشتم، با دلشوره های آن زمان.
انتظار ها، بالاتر از آنچه بود که من می دیدم.
انتظار ها اگر سیاسی باشد، در آن زمان، مشکلی نبود، اما گذر زمان و رشد آن در تمام عرصه ها، آغاز کار را دشوار می کرد.
…
سازمان به رشد فکری رسیده بود، به نگاه دگری از مبارزه رسیده بود. زندگی را هم مبارزه می دانست.
…
بغض های خفته سر باز می کردند، عشق که تابوی زمان بود، معنی دیگری پیدا میکرد و امروز شتابان شده بود.
چرخشی نوین بود در نگاه گذشته ها، و همه خرسند زمان.
و من…
غنچه ی باد سحر، سرمست کند ما را
گر نبوئی آنرا!
زیر نویس:
۱. فتح اله فربود، یکی از سازمان دهندگان نیروی طرفداران اشرف بود در هرمزگان بود.