او تراشکار، کارگر متخصص در کارخانه ماشین سازی «…» بود. من هم قریب دو سال در همین کارخانه، در شعبه تعمیرات اضطراری به جوشکاری اشتغال داشتم. بدلیل موقعیت سیار شغلی، با کارگران های زیادی در شعبات مختلف آشنا می شدم.. راسم هم یکی از آنها بود. با او در سال ۱٩٨۵ آشنا شدم و تا سال ۱٩٨۷، گاه- گداری همدیگر را می دیدیم. آن وقتها در حدود ٢۵ – ٢۶ سال داشت.
همین امروز صبح، برای مراجعه به پزشک، به شعبه بیماریهای قلبی بیمارستان «…» رفته بودم. در مقابل در ورودی شعبه، مردی از مقابلم گذشت. با قدی نسبتا کوتاه و تکیده، رنجور و مضطرب، آشفته و پریشان. موهای سر و صورتش کاملا سفید بود. سفید سفید، درست مثل برف اواسط زمستان، از قله سر تا دامنه هایش در گردن. قیافه اش آشنا بود. راسم نبود؟ همان راسم تراشکار، یکی از قریب سه هزار نفر کارگر کارخانه «…» که، یکبار هم مرا با خانوده در خانه اش مهمان کرده بود. از آن مهمانیهای مجلل و پر هزینه که هر خانوار شوروی هر ماه دو- سه بار به بهانه ها و یا مناسبتهای مختلف تشکیل می دادند. مهمانیهائی که با اطعمه و اشربه فراوان، شامل سالادها و خوراکهای سرد و گرم، دو نوع کباب، دلمه برگ مو و پلو با خورشت شاه بلوط بقول خودشان- شاه غذاها- نوشیدنی های الکلی و غیر الکلی آغاز می شد و با سفره رنگین دسر و چای با شیرینجات و مرباهای مختلف خانگی و تنقلات پایان می یافت.
همانجا ایستادم. منتظر ماندم. گوئی یقین داشتم که بر می گردد. طولی نکشید که، بازگشت. اتفاقا، از فاصله چند قدمی دو انگشت اش را بعلامت تقاضای سیگار به طرف من نشانه رفت. در حین عذرخواهی، بصورتش خیره شدم. بینی از وسط پهن شده و مایل به گونه راستش که در اثر پرت شدن قطعه، شکسته بود، دیگر شکی باقی در من نگذاشت. بلی، او راسم بود که بعد از ٢٣ سال می دیدم!
به سویش رفتم: راسم! او هم مرا به اسم صدا زد. دستش را بگرمی فشردم، در حین روبوسی، مثل دخترها، اکراه داشت. شاید خجالت می کشید و باور نمی کرد در وضعیتی که بود، من با او روبوسی کنم. نمی دانم.
بعد از احوالپرسی و خوش و بش، علت حضورم را در آنجا پرسید. به ورودی شعبه اشاره کردم.
گفت: بلا دور، مگر ناراحتی قلبی داری؟
گفتم: دکترها چنین می گویند.
از وضع کار و زندگی اش پرسیدم.
جواب داد: بیکارم. مگر نمی دانی همه کارخانه و صنایع را از بین برده اند؟
گفتم: چرا، می دانم!
در جواب این مفهموم را بیان کرد: «چون دانی و پرسی، سؤالت خطاست»!
پرسیدم: پس، چگونه امرار معاش می کنی؟
گفت: بعد از تعطیل شدن کارخانه، به هر دری زدم. بالاخره در اداره فاضلاب کار پیدا کردم. در آنجا هم به نحسی برخوردم. با اجرای برنامه کاهش کارکنان، اخراجمان کردند. سالهاست بیکارم و بیشتر وقتها در اینجاها می گردم.
در اینجا، راسم به سؤال بعدی ام مهلت نداد و از وضع کار و زندگی ام پرسید.
گفتم: من هم مثل تو هستم اما، یک مشغله ای دارم.
گفت: تا آنجائی که به یاد دارم، آن وقتها تو همیشه کاغذ و قلم در جبیب داشتی. چیزهائی یادداشت می کردی. حتی شنیدم، در دانشگاه یا آکادمی کار پیدا کردی و از کارخانه استعفا دادی. هنوز هم به آن نوشتنها ادامه می دهی؟
جواب دادم: آره، اما کار ثابت و دائمی نبود. بعضی وقتها، چیزهائی می نویسم.
پرسید: از چه می نویسی؟ از دموکراسی و عضویت کشور ما در شورای اروپا و یا از خانه خرابی و فاجعه مردم ما؟
پرسیدم: به نظر تو، من در مورد کدام یک از آنها می توانم بنویسم؟
نگاه نافذی بصورتم کرد و در جواب گفت: علیرغم شناخت محدودی که از تو دارم، فکر نمی کنم به مترسک تبدیل شده باشی.
با اینکه منظورش را خوب فهمیدم ولی، باز هم پرسیدم: منظور تو از تبدیل شدن به مترسک چیست و چرا چنین فکر می کنی؟
گفت: منظورم این است که، به هیکل تو نمی خورد به مداح ویران کنندگان خانه مردم ما تبدیل شده باشی. تا جائی که بیاد دارم تو آدم بشدت معتقدی بودی. فکر نمی کنم توبه کرده باشی و سپس، مثل کسی که عجله رفتن داشته باشد، پرسید: پول- مولی، داری، ٢۵-٣۰ کوپک(٢۵- ٣۰ یورو سنت) به من کمک کنی؟
به عمق فاجعه راسم پی بردم و بدون آنکه حرفی بزنم، دست به جیب برده، دستش را گرفتم. بغض گلویم را فشرد. سرم را به طرفی برگرداندم. دستش را از دستم کشید. با انگشت کوچکش قطرات اشک را از گونه ام پاک کرد و چنین گفت:«ناراحت نشو، همه چیز رو براه خواهد شد» و رفت. این جمله، قول رایج در میان مردم امیدوار و مطمئن به فردای خود اتحاد شوروی بود. مردم آن وقتها، هر مشکلی را موقتی می دانستند به رفع سریع آن اطمینان داشتند.
راسم تقریبا پنجاه ساله، پیرمرد تکیده و افتاده، کارگر متخصص سابق، تراشکار کارخانه، یکی از دهها میلیون کارگر بیکار شده اتحاد شوروی است که اینک، در یک جمهوری «استقلال یافته»، در اثر بازسازی سرمایه داری و برقراری دموکراسی امپریالیستی و تشکیل جامعه مدنی در کشورش، به گدائی مجبور شده است. تازه، جای خوشبختی است که به جرگه آن دهها هزار نفر مردم نگون بختی نپیوسته است که در اثر افتادن به دامن فقر و گرسنگی مفرط ، یکی از ارگانهای زوج داخلی خود را به خریداران اروپائی یا آمریکائی فروخته اند و یا خودکشی کرده اند. حق مطلب ادا نکرده ام اگر این را هم نگویم که، فروش ارگانهای داخلی، یکی از شایع ترین منابع امرار معاش در میان مردم اتحاد شوروی بعد از ویرانی، شمرده می شود.
بلی، راسم سرش را پائین انداخت و رفت و من مات و مبهوت، در میان دنیای ویران شده و آرزوهای گم شده دهها میلیون انسانی ماندم که تا همین دو دهه پیش، زندگی سراسر امید و آینده روشنی داشتند. راسم، بدون اینکه حتی یک بار نگاهی به پشت سر خود بکند به جلو ساختمان دیگری پیچید و از نظرم پنهان شد. او رفت و من هم رفتم. اما، به عالم خاطره ها و به دنیای دیگر. به گذشته نه چندان دور. به آن روزهائی رفتم که کارگران کارخانه «…»، عصر روزهای جمعه، در پایان هفته کاری، با اتوبوسهای آماده در مقابل کارخانه، برای گذراندن دو روز تعطیل خود، به استراحتگاهها و تفرجگاههای مجلل و رایگان کارگری واقع در بهترین و زیباترین مناطق آب و هوائی و طبیعی کشور می رفتند. البته، بی جا نیست در اینجا این نکته را هم اضافه کنم که، بخشی از این استراحتگاهها و تفرجگاهها بعدها متروک و ویران شدند و بخش اعظم آنها بعد از غصب و تصرف از سوی «دموکراتهای انساندوست»، مورد بهره برداری قرار گرفتند. بطوریکه، هزینه یک شبانه روز اقامت در بسیاری از آنها، برابر حقوق شش ماه تا یک سال یک کارگر شاغل است.
به یاد آن روزهائی افتادم که، گروههای ۵- ۶ نفری کارگران برای گذراندن دو روز تعطیلات پایان هفته خود در مسکو، لنینگراد و دیگر شهرها، هر ماه یکی- دو بار بلیط هواپیما در دست، مستقیما به فرودگاه می رفتند. همین راسم و چند کارگر دیگر، چند بار مرا هم دعوت کردند که با آنها بروم: « روز تولد فلانی را در فلان شهر می خواهیم برگزار کنیم، بیا با ما برویم…» و متاسفانه، من هیچوقت نرفتم.
او رفت و من از مراجعه به پزشک منصرف شدم. زیرا، طب امروزی ما، «طب بازار» است و من «جرأت» ورود به این بازار را ندارم.
دقایقی بعد، به خانه باز گشتم و این دیدار غیرمنتظره مهلک تر از زهرمار، مرا به سیر و سیاحت در جهان امروزی ما و مشاهده واقعیتهای تلخ آن برد. بنظرم چنین آمد که، چند جمله کوتاه و وضعیت امروزی راسم، بمثابه نمونه و سمبل بیش از یک میلیارد نفر انسان گرسنه جهان، حکم محکومیت قطعی امپریالیسم و تقبیح ادعاهای دروغین بشردوستانه و دموکراسی خواهانه آن و همه هوادران بزرگ و کوچکش بود. پاسخ رد صریح و قاطعی بود بر تئوریهای غیرعلمی و بی پایه آن دسته از چپهای دیروزی و نادمان امروزی که، تحت تأثیر تبلیغات مسموم و سر گیجه آور امپریالیسم، تحولات جهانی در دو دهه اخیر را مترقی و قانونمند ارزیابی می کنند، تضادهای طبقاتی را در ورای کلمات و عبارات پرطمطراق و اخته شده پلورالیسم سیاسی، دموکراسی و حقوق بشر امپریالیستی (نه توده ای) آگاهانه پنهان و کتمان نموده، خواسته و نخواسته، برای حفظ و تحکیم پایه های ترک خورده نظام پوسیده سرمایه داری، همصدا و همآوا با یغماگران بین المللی، به تبلیغ آشتی طبقاتی روی آورده اند و چنان بر طبل بد صدای «مبارزه مسالمت آمیز» می کوبند که، گوئی همین توده های گدا- گرسنه و خلقهای محروم و ستمدیده جهان هستند که، با توپ و تانک و انواع تجهیزات نظامی و سرکوب، به جنگ با غاراتگران «خودی» و بین المللی برخاسته اند.