چندی پیش کتاب شاهرخ فیروز، «زیر ســایه ی البرز»، به دستم رسید. کتابی با برگهای نفیس و خطی زیبا و نثری دلنشــین. پس از خواندنش بود که دانستم او چه شــخص مهمی بود و ما بیخبر! نویسنده آدمی است مٔودب، تیزهوش و معاشری خوش صحبت. او در این کتاب شرح حال خود و خانواده اش را می آورد و از پدر و پدر بزرگش می گوید.
تصویرها و خواندن در باره کسانی که از دور و نزدیک می شناسیم و می شناختیم از دیدگاه نویسنده جالب است.
من در این نوشته تنها به نکاتی اشاره می کنم که با آنچه شنیده یا ناظرش بودم اندکی تفاوت دارد. در صفحه ۱۶۱ در باره ازدواج مظفر فیروز با مهین دولتشــاه آمده است: «… مسٔله تنها این نبود که آیا در شرایطی که پدرم در زندان اســت …. این اقدام به لحاظ اصولی درست است یا نه. چون مادر مهین خانم دختر عموی ملکه عصمت پهلوی همسر سوگلی رضاشاه بود. گفته می شد که رضاشــاه با این ازدواج موافقتی ندارد اما بخاطر دلبستگی فراوانش به ملکه عصمت از ابراز مخالفت صریح خودداری می کند.»
مهین دولتشــاه فیروز هم در کتاب «مظفر فیروز» از مخالفت رضاشاه با ازدواج خودش نوشته است، در حالی که خواهرش مهرانگیز دولتشاهی به من گفته بود: “این مطلب درســت نیست، چون رضاشاه در پاسخ به ملکه عصمت که به او گفته بود: چنانچه اجازه بفرمایید به خانواده عروس بگوییم حال که نصرت الدوله در زندان است این ازدواج بهم بخورد، گفته بود: نه چنین کاری درست نیست، چون قرار ازدواج را گذاشته اند. برای اسم دختر بد است که صورت نگیرد. به آانها بگویید بی سروصدا ازدواج بکنند.
چون نویسنده کتاب خواهرش بود، مهرانگیز دولتشاهی در این باره چیزی نگفت و ننوشت ولی صریحآ به من گفت: “حقیقت نه آن چیزی است که مهین نوشته است. رضاشاه نه تنها مخالفتی با این ازدواج نکرد، بلکه اصرار بر آن داشت که حتمآ صورت بگیرد منتهی بی سروصدا.”
تعریفهایی هم که از آزادیخواهی و ایران دوستی مظفر فیروز در این کتاب می خوانیم برای من که همــواره خلافش را خوانده و حتی از نزدیکان خودش شــنیده بودم شگفت آور بودند. نه تنها در باره کارهای سیاسی اش، حتی در باره شخصیت فردی خودش هم تا به امروز، سوای این کتاب و کتاب همسرش، تعریفی از او نشنیده و نخوانده بودم. در صفحه ۴۳۱ ٓ می خوانیم: «… در آن زمان این تصور به وجود آمده بود که دکتر مصدق … در صدد است تا دست به عملیاتی بزند و سلسله پهلوی را سرنگون سازد… چنانچه دکتر مصدق چنین قصدی داشت یقینا از مظفر فیروز خواهرزاده اش می خواست که فوراً به ایران بیاید و برای پیشبرد این برنامه با او همکاری کند.»
همان مظفری که در صفحه ۴۳۲ همان کتاب در باره نامه اش به مصدق در مورد شاه نوشته شــده: «… اطمینان خاطر داشته باشــید که او بر شما مسلط خواهد شد و به زندانت می اندازد اما مصدق نه به این نامه و نه به نامه های دیگر مظفر جوابی نداد. سهل است حتی اجازه نداد که او به ایران بازگردد و در صحنه ی سیاسی کشور حضور بهم رساند.»
مصدقی که هیچ نامه ای را بی پاسخ نمی گذاشت و همواره چند کلامی سلام و تعارف و احوالپرسی در جواب نامه نویس می نوشت، به گفته خود نویسنده کتاب، نه تنها نامه های خواهرزاده عزیز وطن پرستش را بی پاسخ گذاشت، حتی به او اجازه بازگشت به ایران را هم نداد.
آن وقت چگونه آقای شاهرخ فیروز می تواند یقین کند که مصدق برای پیشــبرد برنامه اش از یک چنین شخصی که کوچکترین اطمینانی به او نداشــت ــ که البته او تنها کســی نبود که از او حذر می کرد ــ دعوت به همکاری کند؟ گذشته از این همگان می دانند که مصدق هیچ زمان در اندیشه براندازی سلطنت نبود.
اما ناگفته نماند که نویسنده با شهامت و در کمال صداقت و به دور از ملاحظات خانوادگی از عمویش منوچهر فرمانفرمائیان بخاطر دشنامش به مصدق در دادگاه انتقاد می کند.
به گفته یک تن از نزدیکان مصدق، هنگام نخست وزیری او، منوچهر میرزا از او خواسته بود که رئیس شرکت نفت بشود، مصدق هم خندیده بود و به او گفته بود “چشم!” اما نه تنها او را به این مقام نرساند بلکه هیچ زمان هم به بازی اش نگرفت. من تنها یک بار او را دیدم. با ملکه خانم و غلامحسین خان عصر جمعه ای در خانه برادرش عزیز فرمانفرمائیان بودیم که او ناگهان سر رسید. عیان که از دیدن مهمانان یکه خورده است، سلام تندی کرد و نماند و رفت.
ملکه خانم برایم تعریف کرده بود که پس از ناسزای او در دادگاه، دیگر غلام چشم دیدن او را ندارد و او را نمی بیند، ولی در آن روز غلامحسین خان از دیدنش واکنشی از خود نشان نداد و بسیار مٔودبانه با او برخورد کرد. این خود شازده بود که از دیدن مهمانان برادرش رم کرد و گریخت.
دیدار نویســنده با مصدق در بیمارستان نجمیه هم شگفت آور است. در صفحه ۶۶۱ می خوانیم که در یکی از روزهای هفته اول اســفند ماه ۱۳۴۵ برای عیادت از دوســتش منوچهر معتمد به بیمارســتان نجمیه می رود و به محض ورود با خانم ضیاء اشــرف روبرو می شــود که به او می گوید رفیقش در اتاق ۶۱ بستری است.
در حالی که در آن زمان این خانم نمی توانست در بیمارستان حضور داشته باشد و بــا او حرف بزند، چون در تمام طول بیماری پدرش و بهنگام مرگ او خانم ضیاء اشرف در ژنو بود و در ایران حضور نداشت.
منظور نویسنده لابد شخص دیگری بوده و اشتباهاً نام خانم ضیاء اشرف را آورده است. او از دیدن دو ماًمور امنیتی پشــت در اتاق معتمد ناراحت می شود، سپس دکتر غلامحسین خان که به عیادت دوست او می آید، به او می گوید که پدر خودش هم در اتاق کنار اتاق دوستش بستری است و نویسنده سبب وجود ماًموران سازمان امنیت را در می یابد که نه بخاطر دوست خودش بلکه بخاطر مصدق است که آنها حضور دارند.
اما عجب در این است من که هر روز به بیمارستان می رفتم، هیچ زمان ماًموری دم در اتاق مصدق ندیدم، ماًموران حضور داشــتند اما نه دم در اتاق او، آنان درون حیاط بیمارستان ایســتاده بودند و به وضوح هم دیده می شدند. شاید در آن روز بخصوص استثنائاً دم در اتاق او ایستاده بودند.
ســپس از اتاق دوستش که بیرون می آید غلامحسین خان را می بیند که در انتظارش ایستاده است که او را با خودش به درون اتاق پدرش ببرد.
در آن روزها تنها پرستاران و دکترها به درون اتاق او می رفتند و بیمار توان صحبت با کسی را نداشت. غلامحسین خان هم اصولاً آدم پر تحرکی بود و در انتظار کمتر کسی می ماند، آن هم در ٓبیمارستان و در ایامی که پدرش در حال مرگ بود.
از آن گذشــته دم در اتاق دکتر مصدق مدام قوم و خویش ها ایســتاده بودند و هیچ زمان خلوت نبود، خصوصاً در تاریخی که او می گوید او روزهای آخر عمرش را می گذراند و همه می دانستند که رفتنی است و به همین خاطر هم او را از خانه به بیمارســتان آورده بودند.
حال چگونه در آن حال و روزی که بیمار داشت توانسته بود دست بر گردن آقای شاهرخ بیاندازد و با او نجوا کند، لابد معجزه ای در آن روز ویژه رخ داده بود. اما این که در گوش او نالیده باشد و زاری کند که رفتنی است و … و دل او را به رقت آورد، با شناختی که من از مصدق دارم چنین سخنانی از او بعید می نماید.
اهل این حرف ها نبود که از رفتن به آن دنیا بنالد و سوای آقای شاهرخ، تا جایی که من خبر دارم، در گوش کس دیگری ننالید و چنین سخنانی را زمزمه نکرد. آدمی نبود که وابسته به زندگی و زنده ماندن باشد. سالهای سختی را گذرانده بود، بارها به خود من گفته بود که از زندگی خسته شده است و یک بار هم که به فکر خودکشی افتاده بود، داستانش را برایم تعریف کرده بود.
بگذریم… پس از مرگ همسرش، به ویژه هر زمان که سخن از او می رفت، گاه اشکی می ریخت اما هیچ زمان ناله و زاری نمی کرد.
دکتر اســماعیل یزدی هم در مصاحبه اش می گوید: «به ایشان گفتم انشاالله هفته آینده می آیم و خبرهای خوب برای شما می آورم. نوع ضایعه که معلوم شد داروها را هم می آورم. ظاهراً چیز مهمی نیست.»
دکتر مصدق گفت: «امیدوارم خبر خوبی برای من بیاورید. امیدوارم ســرطان باشد. من از این وضع تنهایی و زندگی خسته شده ام.»
دکتر یزدی در پاســخ به این سوال که “برای بار دوم رفتید احمدآباد تا نتیجه را به دکتر مصــدق بگویید؟”، می گویــد: «بله، من دو بار به احمدآباد رفتــم. بار اول برای تشــخیص و انجام بیوپســی و بار دوم برای برداشــتن بخیه ها و بردن جواب و گزارش و صحبت با ایشان. در ملاقات دوم هم دخترم همراهم بود. بعد از ناهار اقای دکتر مصدق یادداشت کوچکی برای دخترم نوشتند و با امضای کاریکاتوری از خودشان یک کادو به او دادند. وقتی خبر ابتلای ایشان به سرطان را دادم هیچ احساس ناراحتی نکردند.»
نویسنده همچنین حکایت از یک افسر شهربانی می کند که در حیاط بیمارستان جلوی او سبز می شود و مؤدبانه از او بازخواست می کند. گویی این افسر در بیرون از اتاق مصدق از آنچه که در درونش رخ داده بود، آگاه می بــود.
چون دیده بود که مصدق با او درگوشی حرف می زند و کنجکاو بود که بداند به او چه گفته است. من یک نفر که هیچ زمان افســری در حول و حوش اتاق او ندیدم و ظاهراً دوربین عکاسی و فیلمبرداری هم درون اتاق بیمارستان نصب نکرده بودند که بتوانند از بیرون ببینند او چه می کند و با چه کســی حرف می زند.
اما از حق نگذریم هر آنچه که در باره خود مصدق و خدماتش نوشته است، نشان دهنده مهرش به اوست. شاید در تاریخ هایی که آورده است اشتباهی رخ داده که سبب اغتشاش مغز من ملانقطی شده است.
از نصرت الدوله هم در این کتاب به تفصیل می خوانیم، و چون دیگران هم در باره او نوشته اند و اسناد فراوانی در مورد عملکرد و میهندوستی و ارتباطاتش وجود دارد، نیازی به پرداختن در باره او و کرده هایش نیست…
نویسنده ی کتاب فرزند اوست و در کتابش مهر فرزندی را به پدر می خوانیم که به امر رضاشاه، چو بسیاری دگر بدون محاکمه زندانی و کشته شد.
عمل یک پدرهم، چه نیک و چه بد، ربطی به فرزند ندارد. هرکه بود و هرچه کرد رفت و تاریخ خود در باره او نیز چو دیگران داوری خواهد کرد. کیکاوس میرزا ملک منصور همواره به من می گفت: “نصرت الدوله سبب انقراض سلسله قاجاریه شــد، چون می پنداشــت انگلیسها محققاً او را برای پادشاهی انتخاب خواهند کرد و نه آدمی چون رضاخان را!”
اما من از پس خوانده ها و شنیده هایم به این نتیجه رسیدم که نصرت الدوله در این مورد بخصوص تقصیری نداشت و سبب انقراض این سلسله، بی کفایتی، بی لیاقتی، مال دوستی و حقارت خود احمد شاه می بود و بس. متأسفانه فرصتی هم دست نداد که با کیکاوس میرزا در این باره صحبت کنم.
یکی از کتابهای خواندنی در باره سلسله قاجاریه و شاهان و دولتمردانش خاطرات احتشام السلطنه است. از دوستی شنیدم که ادامه خاطرات نویسنده را در جلد دوم کتابش خواهیم خواند. با آرزوی موفقیت هرچه بیشتر آقای شاهرخ فیروز.
کتاب زیر سایه البرز، شاهرخ فیروز ، انتشارات میج
نقد و معرفی از شیرین سمیعی (در کتاب مسافر جلد ۲)