تو می دانی
تبارنامه این قبیله جنون
کجاست
میدانی،
راز این قهر جمود
چیست
میدانی ظهور تحجر
در معبر زمان
به تسخیر جان انسان
آمده است.
معماری مرگ قرون وسطی
در قرن اعجاز
خواب از چشم جهان
ربوده است.
دیدمت،
میان خون و آتش
با دستان بسته
خسته، لب فرو بسته.
بگذار شقیقهات را ببوسم
سرب داغ
آن را شکافته
بگذار گلویت را ببوسم
تیغ آخته مکرر
در دست
دین فروشان[۱] جنون و جمود
گوش تا گوش
دریده
دیدمت در کوههای (شنگال[۲])،
یادم آمد
اشباحی از اعصار گذشته
بازگشته اند
در کنار خواهران خویش
بازار برده فروشان
رونقی دگربار مییابد
و تو میدانی
سکوت من
و سکوت تو و جهان
پر طنین
فریادیست
ذلتی ناخواسته را
پایان خواهیم
داد.