رقص سماع در دریای نور،
به یاد پیام آورانِ نور و امید
تو هنوز نمی دانی
من هرروز،
قبل از طلوع بیدار می شوم
چشمانم بر خط سرخ شفق
در بینهایت کرانهها سیر میکنم
نوید خون رفیقانم
با من است که غرورم
به پرواز در میآید
از آفاقهای دور
به زمین باز میگردم
جانی دوباره در من میآغازد
رقص سماع-
در دریای نور و آینه
تٌهی در هسته جانسوزم
از قفس جسم فرسودهام
بیرونم،
ذره- ذره تکثیر میشوم
در دشتها و کوهها،
در بینهایتِ هستی
از اکسیر زندگی
سرشارم،
همه سلولهایم به هسته زندگی
و شیارهای عمیق که بذرها
و شکوفه ها
در آن به بار می نشیند
باز می گردند
چشم بر چشم خورشید،
به فردا،
به امید …
و عشق سلامی
دوباره به چشمههای جوشانِ
خون
در آن شبهای سیاه بی کسی
عروجتان تبرک است
«متبرک باد یاد» تان[۱]
نفس بکش،
این ذرات معلق در هوا
کیمیاست
اکسیر زندگیست-
خاک متبرکیست
باد آنرا از خاوران میآورد
آه،
رویاهای همیشه عریان من.