شهر باز به نفس اُفتاده
روی پای خودش – بند نیست
مکث کردم
خیالم از شهر گذشت
که در خود مچاله
بیگانه تر از همیشه
در حاشیه همه چیز منجمد است
نمی توان راه رفت و…
کِرختی را ندید
پسلرزه ها زودتر از خبرها
می رسند ،
اما کاغذها کنارم هستند
زندگی زیر تابش خورشیدِ تیرماه
غوطه می خورد
خیس می شود
در تبِ روزمرگیِ اش –
از آن پایین به پایین ترها…
خیلی ها زیر پا مرده اند
راه بسته است
بیشتر می جوشد
شکافها فراخ می شوند
رودها به مرداب می رسند
دلار…
این بی دینِ جادوگر
آتش به پا کرده
اختاپوسی هزار سر
اسکناسها همه مرده اند
تکه های کاغذ پاره
پس مانده هایِ کود شده
دفن شدند
دیگر پشیزی هم نمی ارزند
همه چیز می سوزد
شعله ها از بالای سرِ
برجهای (ترامپ) می گذرد
اما می ماند
که دنیا در برزخ فرو رود
نمی دانیم چه بر سر زندگی می آید
این وسط –
کسی از فراز بر آمده
غریوِ می کشد
– کسی به دادِ زندگی نمی رسد… –
بویِ گندِ ماهی ها
رودخانه را برداشته
خیلی ها زیر پا مرده اند
خیلی ها
در برزخ
زیر پا می میرند.