زنی در کنار بساطی از مهر!
ساعت چهاربعد از ظهر است. باید قرصم را بخورم. دنبال خرید یک یک بطری آبم. گوشه پیاده رو کنار ایستگاه اتوبوس بساط کوچکی است. یک میز با روکشی پلاستیکی، دوعدد فلاسک چای، لگن بزرگ ترشی هویج و کلم همراه با چاشنی های تند و یک بسته بزرگ پیچیده شده در چندین پتو. آفتاب ملایمی بر این بساط کوچک افتاده است. هویج های رنده شده زیر نور روشن آن برق می زنند. زنی پشت بساط نشسته است.
– “مادر آب داری؟”
خنده ای می کند: “چای دارم!”
– “نه آب می خواهم!”
با دست به دکانی که اندکی دورتر است اشاره می کند. بطری آبی می گیرم بر می گردم. تشکر می کنم. می خواهم کمی ترشی بخرم. می گویم: “بانکه ای چند؟” خنده ظریفی می کند: “برای مهمان دو هزار سوم!” می گویم: “یک بانکه.”
کیسه پلاستیکی کوچکی را پر از ترشی می کند. مقداری سبزی خردشده همراه چند ترشی فلفل روی آن می گذارد: “این سبزی وفلفل هدیه من.” نگاهش می کنم این بار به دقت. زن بلند بالائی است دو روسری رنگی را دور سر پیچیده با دو گوشواره طلائی ارزان قیمت. کت مخمل جگری رنگی که دور آن سوزن دوزی شده بر تن دارد. به چشمانش نگاه می کنم. پشتم می لرزد! چه شباهتی بین این دو چشم و چشمان مادرم است. مهربان! همان اراده عجیب را درون آن دو چشم می بینم. توان حرکتم نیست. دو استکان بر می دارد. از فلاکسی برای من و دوست همراهم چائی کم رنگی را می ریزد. به ازبکی می گوید: “آن دو تا چهار پایه زیر میز را بکشید و بنشینید چای مهمان من هستید.”
می نشینیم. همان طور که نشسته با چشمان روشنش به ما خیره شده است. صورتی سفید با دو چروک عمیق بر گونه، که به دهانی خوش فرم و محکم ختم می شوند.
-” مادر چند سال داری؟” هنوز در فکر مقایسه با مادرم هستم.
-” یکسال کم از هشتاد.” با همان خنده ملیح و آرام! دندان های سفیدش هنوز مرتب است.
-” یک سال کم از هشتاد؟”
-” بله یک سال کم از هشتاد!” احساس غریبی دارم؛ حسی ناشناخته، حسی که مهری دیرین را با خود حمل می کند. دوست همراهم می گوید:” غرق در لذتم. دلم می خواهد ساعت ها این جا بنشینم و با وی سخن بگویم. این چشم ها دارند مرا می کشند.”
می پرسد:” تاجیکی گپ می زنید؟ تاجیکی می دانید؟” می گوئیم بله. شادی تمام چهره اش را می پوشاند:” من هم تاجیک هستم! تاجیکی گپ بزنیم.” فرصت نمی دهد شروع به بازکردن سر بسته بزرگ انتهای میز می کند. پتوی اولی را کنار می زند، پتوی دوم، سوم، چهارم، بعد سر یک کیسه پلاستیکی را باز می کند و سنبوسه بزرگی را بیرون می کشد:” خورید! خورید! آش باشد! خودم در خانه طیار کرده ام، بسیار مزه دار است.”
سنبوسه را درون بشقابی می گذارد. مقداری سس، مقداری ترشی بر آن اضافه می کند. سنبوسه کلم است با سیب زمینی گرم و گرم. خوشمزه ترین سنبوسه ای که بو وعطری آشنا را با خود دارد. غرق در لذتیم. عطری نهان شده از سال های کودکی در مشامم می پیچد و جفتی چشم من را به سال های دور می برد. به لحظات جادوئی! به خانه فاطمه خانم و سیب زمینی پخته شده ای که برای نهار چهار پسر خود بار می گذاشت و خود به کار می رفت. پسر بزرگتر وظیفه داشت نهار آن سه بچه را بدهد. سیب زمینی ها را پوست می کند؛ اندکی ترشی و گل پر بر آن اضافه می نمود و داخل نان می نهاد. او عطر گل پر مخلوط شده با ترشی را از فاصله دور احساس می کرد. می دانست می تواند از آن در چوبی که کلونش را هرگز نمی بستند، داخل برود و در سهم نهار آن چهار نفر شریک شود. بر کناره جا دری اطاقشان بنشیند، به حیاط خالی، به آن درخت زرد آلو و اطاق فروریخته از سیل که پرنشاط ترین نمایش های کودکی را بر روی کپه های خاکی آن اجرا می کردند، خیره شود و با ولع بر آن لقمه کوچکی که علی برایش درست کرده بود، گاز بزند و لذت ببرد. او این لقمه را با بهترین غذای خانه عوض نمی کرد. حال در این گوشه از جهان باز آن بو، آن لذت عجیب و دور سالیان کودکی در تمامی جانش می پیچید. همراه جفتی چشم روشن مهربان که راه او را سد می کند.
-” مادر بسیار مزه دار است! چند سال است این کار را می کنید؟”
سری تکان می دهد:” پانزده سال، از صبح زود همه چیز را طیار می کنم تا پیشین. از ساعت دوازده به جا می آورم این جا و می فروشم. با پسر کوچکم زندگی می کنم. او کسل (مریض) است. پوچکاهایش (کلیه هایش) کار نمی کند. خرج معالجه اش بسیار زیاد است. گلینم «عروس» هم معاش بسیار کم می گیرد. پنج بچه دارد. باید کار کنم، کدام چاره دیگر نیست.” باز بر می خیزد از زیر پتوی دیگر دو مانته (غذای ازبکی) بیرون می کشد:” باید به خورید. گرم گرم است، گوئی همین لحظه از زیر بخار دیگ در آمده اند.
-” مادر خوب گرم نگاهشان می داری!”
لبخند رضایت آمیزی می زند:” پانزده سال است که هر روز این کار را می کنم. یگان روز استراحت ندارم. این همه بار را از خانه ام می آورم و بر می گردانم. خانه ام آن پشت است.” با دست به چند محله آنطرف تر، به محله «دورمان» – یکی از محلات حومه تاشکند – اشاره می کند. تجسم می کنم زنی هشتاد ساله که هر روز چنین باری را بر دوش می کشد. سیزیف تنها یک افسانه، یک متولوژی نیست! هر روز مقابل چشمان ما میلیون ها انسان زحمتکش با رنجی سخت سنگ سنگین زندگی را بر شانه می گذارند و از سربالائی و سنگلاخ حیات بالا می روند تکرار وتکرار. چهره هائی که دیده نمی شوند.
-” سی و شش سال است که شویم مرده است. من شوی دیگر نکردم. بچه هایم را بزرگ کردم. حال هم نوه هایم، زندگی سخت است. اما جان من سخت تر. انسان به همه چیز عادت می کند.”
لایه نازگی از اشگ درون سفیدی کره چشمش می چرخد. مردمک روشنش درون لایه ای از اشک که حال رگهای نازک داخل چشم آن را به سرخی مایل کرده است، کم رنگ می شود. می توان اندوه و رنج سالیان را در آن ها دید. لحظه ای بسیار زود گذر. باز لبخندی می زند مردمک های چشمانش دو باره روشنی ونشاط خود را می گیرند. چه شکوه، نشاط، و نیروی غریبی درون این زن خوابیده است. اندوه در کنارشادی، شکست در کنار پیروزی! مناعت طبع در کنار فقر. فقری که بر میز کوچکش سایه گسترده است. تمامی ثروت او دو کیسه سنبوسه، مانته و فلاکسی چای است. اما جهانی درون اوست.
زن جوانی با دفتری بر دست از راه می رسد:” مادر چطوری؟ امروز کاری کردی؟”
-” نه عید است و تعطیلی در این چند روز مشتری نیست.”
او مامور شهرداری است که برای گرفتن اجاره جا آمده است، روزی پنج هزار سوم.
-” آخر هفته می دهم.”
خم می شود یک بطری شیر از زیر میز بیرون می آورد. به زن جوان می دهد. زن رو به ما می کند:” ده سال است که اورا می شناسم. همه محل او را می شناسند. زمستان و تابستان همین جاست. همه دوستش داریم.”
چشمانش را شادی می گیرد. سرش را به گونه ای با خجالت تکان می دهد. چپ، راست و آرامشی همراه با خنده ملیح فضا را پر می کند. دست هایش را به هم می ساید. باز فنجانی چای می ریزد:” بنوشیدشان! چای بسیار چیز خوبی است.” داریم زیباترین لحظه های زندگی را تجربه می کنیم! نور می نوشیم وعشق می ورزیم. لحظات نابی که سعادت آن کمتر نصیب آدمی می شود. نشستن بر کنار بساطی کوچک در گوشه ای از جهان در یک روز بهاری زیبا، همراه زنی که جهانی را درون خود دارد! عطر عاطفه ای انسانی همراه نسیم در فضا می پیچد. در این لحظه ما خوشبخت ترین مردمان بودیم. آنجا در کنار آن بساط محقر تمام چهره هائی که دوستشان داشتیم، همراه او نشسته بودند. ما در زمان و مکانی دیگر سیر می کردیم. زندگی تا چه میزان می تواند سخت باشد؟ اما زیبا نیز هم! زیبائی که زنانی چون او آن را به ما ارزانی می دارند. قلب های بزرگی که می توانند همه را در خود جای دهند. جهان ما بدون این روح های بزرگ چه میزان کوچک و حقیر می شد. تشکر می کنیم. دعائی خاص می خواند:” تن تان سالم، عمرتان دراز، زندگیتان بی منت، کارتان به راه، آرامش و صلح همراه نوه ها، شادی ها، عروسی ها، غم نبینید!”
دستی بر صورت خود می کشد صورتش چه میزان دوست داشتنی است! جهان چه قدر می تواند زیبا باشد!
ابوالفضل محققی – تاشکند هشتم فروردین هزار سیصد نود هفت.