مقابل در قهوهای رنگی میایستد، یک ساختمان آجری دوطبقه کوچک. ساختمانی که مدتی در اجاره زنی بود که او امروز قصد نوشتن از او را دارد. او قادر به یادآوری آن روزهایی که این خانه در اجاره او بود نیست. اما تمام زندگی این زن را میداند. چهره آرام و زیبایی داشت. اما آنچه آن را زیباتر میساخت آرامش همراه با متانتی بود که تا آخرین لحظات زندگی آن را حفظ کرد. حتی با مرگ نیز با همین آرامش سخن گفت و چشم بست. زندگیاش با تمام فرازها و فرودها از نظم و اراده خاصی برخوردار بود نظم و ارادهای که در سایه آن سختیها را طاقت میآورد. جزو معدود دختران تحصیلکرده آن شهر کوچک بود و جزو نخستین آموزگاران زن. شاید آواز او هنوز با آواز قناریهایی که درون قفسهای آویخته شده بر ستونهای ایوان خانه پدری و غلغل آبی که از کاریز دروازه ارگ میآمد و درون فواره سنگی حوض میپیچید در فضائی دوردست منتشراست.
یک روز خسرو میرزا دارائی «برهان السلطنه»، که دوست پدرش بود به خانهشان آمد. مرد بلندقدی بود با سیمایی گیرا و طبعی شاعر مسلک و شوخ از شاهزادههای قاجاری که هم در جنبش مشروطه بود وهم در قیام جنگل در کنار کوچک خان! اعتبار اجتماعی زیادی داشت. به پدرش گفت: “یک بلبل زیبا در خانهدارید میخواهم با بلبل خانه ما جفت شود.” پدرش متوجه نشد گفت:”شما هرکدام از قفسها را که میخواهید بگوئید بیایند ببرند!” خسرو میرزا قاهقاه خندید گفت: “میفرستم اما زیرش نباید بزنی!” فردای آن روز باز او همراه پسر بزرگش جهانگیر میرزا بازآمد. گفت: “این بلبل من است حال میخواهد با بلبل خانه شما جفت شود”. خنده بلند و چنین شد که او به عقد مردی درآمد که پسر بزرگ خسرو میرزا دارائی بود. از همان روز زندگیاش در مسیری دیگر قرار گرفت. عروس خانوادهای شده بود که در تمام جمع شدنهای آنها سخن از سیاست بود شعر بود و موسیقی. دختران خانواده در آزادی کامل و بسیار باسواد. میگفت برایم بسیار سخت بود باز کردن جایی در خانواده همسرم همهچیز آنها فرق میکرد حتی صحبت کردن عادی آن نیز آمیخته با کلمات فاخر بود! شعر و طنز اما فضای زیبایی بود و سالهای پرنشاط جوانی! هرچند که سایه سالهای بعد از جنگ بر آن سایه افکنده بود و خانواده تماماً سیاسی خسرو میرزا درگیر و دار جریان فرقه دموکرات. تمام خانواده در حمایت از فرقه دموکرات بودند و در تقابل با محمود خان ذوالفقاری. همسرش نیز در کنار پدر به فرقه دموکرات پیوسته بود.
حال خانه خسرو میرزا یکی از کانونهای اصلی فرقه دموکرات شده بود. تمام پسران و دختران او سلاح گرفته و در کنار فرقه ایستاده بودند. هر سه دختر خسرو میرزا شهین دخت، بهین دخت و آزاده اولین زنانی بودند که بیحجاب در چهار راه پهلوی زنجان در حمایت از فرقه دموکرات میتینگ برگزار کردند. زنان تحصیلکرده و هنرمندی که در آن شهر کوچک مذهبی خطر کردند بی چادر از برابری زن و مرد گفتند و از آزادی و دمکراسی ! امری که بیشتر اهالی آن روز آن شهر مذهبی چیزی از آن متوجه نمیشدند. کلماتی که هنوز بعد از گذشت هفتادسال برای بسیاری از مردمان این شهر ثقیل است و غیرقابلقبول. او از این خانواده بسیار آموخت بیآنکه استقلال نظر خود را از دست بدهد. از همسرش حمایت کرد بیآنکه خود داخل مبارزه آن روز و حزب دموکرات شود.
او معلم بود میگفت: “وظیفه من سوادآموزی است این کاری است که لازم است و من میدانم هر دختری که به مدرسه میآید و باسواد میشود بزرگترین قدم را در جهت برابری حقوق زن و مرد و آزادی خود برمیدارد.” پدر نیز در دوستی با خسرو میرزا و مخالفت دیرینهای که با خانواده ذوالفقاریها داشت در کنار خسرو میرزا قرار گرفت. حال تمامی خانواده درگیر مبارزهای شده بودند که هیچ افق روشنی نداشت. او این را بهخوبی حس میکرد. ” میدانستم که دیر یا زود دچار مشکلات زیادی خواهیم شد. من خود را برای آن روز آماده میکردم.” سرانجام فرقه دموکرات شکست خورد و ناگزیر از ترک میدان بسیاری کشته شدند. تعداد زیادی دستگیر. خانهها تاراج گردیدند و زندانها لبریز از اعضای حزب دموکرات و مخالفین حکومت. خانه پدرش تماماً به دست لاتهای ذوالفقاری جارو کشیده شد پدر روانه زندان. خسرو میرزا و تعدادی از افراد خانواده دستگیر شدند.
حال او مانده بود با دو کودک و همسری که در زندان بود. نگران پدر بود مردی هفتاد و دوساله که حال همراه همسرش در زندان بود. هرروز مقابل در زندان میرفت و سرانجام جزو نخستین کسانی که ملاقات گرفت. “نگران بودم بیشتر نگران پدرم که پیر بود و میترسیدم زندان او را از پای درآورد! وقتی در پشت میلهها مقابلم قرار گرفت گریه امانم نداد. اما او خندید و گفت دختر من! عروس خسرو میرزا گریه نمیکند؟ دخترم تاکنون دیدهای روباهی دربند کنند. ما شیران زندانی هستیم نگران نباش! میدانم از پس تمام مشکلات بر خواهی آمد.” بیآنکه به پدر بگوید راهی تهران شد. مستقیم به در خانه متین دفتری رفت میدانست با پدر آشناست. و او را به گرمی پذیرفت. گفت: “همسرم و پدرم در زنداناند میخواهم هر طور شده کمک نمایید تا پدرم را آزاد کنند. او چیزی از آمدن من پیش شما نمیداند.” و نهایت با کمک او پدر بعد از یک سال و اندی از زندان آزاد شد. اما خسرو میرزا هنوز همراه چند پسرش در زندان بود. شروع به سروسامان دادن زندگی کرد. به پدر اجازه برگشت و کار در دادگستری را نمیدادند. حتی وکالت! آن روی زندگی و سختیهای آن داشت خود را نشان میداد، دیگر معلمی هم نمیکرد.
وقتی همسرش از زندان آزاد شد به فیروزکوه تبعیدشان کردند. شهری کوچک و ناآشنا با درآمدی اندک به خاطر کار کوچکی که در اداره ثبت به همسرش داده بودند. اما آنها باید زندگی را مجدداً میساختند. او گوئی استاد این کار بود اراده، نظم، و صبورش کارساز. همهچیز را طوری سازمان داد که گوئی باد سنگین خزانی زندگیشان را به تاراج نبرده است. شروع به خیاطی کرد. قناعت و صبوری را بر خانه حاکم نمود تا سالها بگذرند. از شهری به شهری و سرانجام بعد از سالها به تهران رسیدند. حال پنج فرزند داشت و میدانست که فرزندانش باید در محیطی بزرگتر تحصیل کنند وبر بالند. یک روز به برادر کوچکش که حال بزرگشده بود گفت: “هر چیز زمانی دارد بازی گوشی را کنار بگذار و جدی بازندگی برخورد کن. سعی کن دنیای بزرگتری داشته باشی.دنیای کوچک آدمبزرگی از خود بیرون نمیدهد.” اینزمانی بود که برادرش چهارده سال داشت و به مهمانی خانه خواهرش رفته بود. فضای آن خانه را دوست داشت به نظمی که در آن حاکم بود .به گلدانهای گل یاس چیده شده در کنار پلههای حیاط کوچک. به شوخیهای ظریف خانواده روحیه شاد و بذلهگوی جهانگیر میرزا با خاطرات فراوانش که هنوز بوی خاندان قاجاری از آن بر میخواست.
به آشی که خواهرش میپخت؛ هر غذائی را آنچنان باسلیقه در سفره میچید که نوع آن مهم نبود میخواست یک کو کوی ساده سبزی باشد یا برنجی همراه با خورشت قیمه! این استادی او بود که آن را لذتبخش میکرد. بالباسی که گوئی به مهمانی میرود در خانه میگردید پشت چرخخیاطی مینشست و ساعتهای بیآنکه حس کنی کار میکرد. آرامش او خانه را آرامش میداد. همیشه نعلبکی کوچکی از یاسهای سفید و خوشبو را بر روی میز مینهاد.گلهای یاسی که تا آخرین روزهای حیاتش با او بودند. هنوز تب تاب مادرش را که نامادری او بود به یاد میآورد. زمانی که خواهرش به خانهشان میآمد مادر چه مسرتی مییافت؛ “پسرم خواهرت ازجمله زمانی است که کمتر نظیر آنها را میتوان یافت من وقتی به این خانه آمدم او بیشترین یاری را به من کرد حضورش آرامشم میداد. او زنی است که صدها قدم جلوتر از زمان خود هست.” مادرم کوچکتر از او بود.حال دیگر خواهران همسرش نیز جایگاه و احترام او را داشتند. زمان گذشت فرزندان بزرگ شدند؛ زبه دانشگاه رفتند و او تازه داشت نفسی میکشید که یکی از پسرانش همراه برادر کوچکش دستگیر شد. بار دیگر ایستادن در مقابل در زندان شروع شد. یک هفته به دیدار پسر میرفت و هفته دیگر برادر. همان آرامش وهمان راه رفتن که به خرامیدن میماند. مینشست آرام سخن میگفت بیآنکه ناراحتی خود را بیان کند. به شوخی میگفت: “مثلاینکه قرار است من تمام این زندانها را بازدید کنم ! من صبرم بیشتر از اینهاست.”
زمانی که انقلاب از راه رسید برعکس آنکه برادرش فکر میکرد از آن استقبال نکرد. میگفت: “اینها این کشور را ویران خواهند کرد. این کشور تازه داشت جان میگرفت و از فقر و بدبختی بیرون میآمد شما این آخوندها را نمیشناسید.” بعد از قول یکی از دوستان بسیار قدیمیاش ایران خانم دختر امین الشرع زنجان میگفت: “پدرم امین الشرع در اتاق اندرون دایرهای داشت میداد به خواهرم میگفت توران بزند و من برقصم! میگفت خانهای که در آن رقص نباشد شادی نیست. به ما میگفت باید رنگهای شاد بپوشید من هنوز بعد شصت سال هر موقع به بزازی میروم از بین دهها طاقه پارچه چشمبسته پارچه قرمزی را بیرون میکشم.” پسر کوچک به شوخی میگفت: “اینها قدیمیترین گروه لیبرالهای مملکتاند که بیشتر از چهل سال است دورهم جمع میشوند و اوضاع مملکت را تحلیل میکنند.” او بهآرامی به راین شوخیها میخندید. برادرش فرصت خداحافظی نیافت و مخفیانه از کشور خارج شد به افغانستان رفت.
سالها بیخبری! در این فاصله همسر خواهرش فوت کرد و پسر بزرگش با سکته قلبی از دنیا رفت. پسری که او عاشقانه دوستش میداشت. میگویند آرام گریه میکرد، اما عروس و نوههای خود را تسلی میداد.غمی که هرگز فراموش نکرد. چند سال بعد شب پسر کوچک خود را از خواب بیدار کرد و گفت که دیگر صبح را نخواهد دید و مدتی بعد آرام در خوابی ابدی رفت! آرام به همانگونه که بود بالباسی زیبا که گوئی به مهمانی میرود. هنوز آن چرخخیاطی با آنجا سوزنی مخمل که جزو جهیزیه او بود در گوشهای از اتاق قرار داشتند. بعد از هفتاد و اندی سال هنوز سوزنهای جاسوزنی همانهایی بودند که از خانه پدر آورده بود با نعلبکی کوچکی ازگلهای سفید و معطر یاس که بر روی میز بود همراه عطری پیچیده در فضا. او خواهر وی بود! نامش سهیل محققی.