دیده به سویت نگران، نه من کُنم که جان کُند
سوی تو سر به پا دوان، نه من دَوَم که جان دَوَد
عطر کلامت به برم، از پس پرده می رسد
ناز گرانبار ترا، نه من خَرَم که جان خَرَد
در صددم که یابمت، ار چه گریزی ز برم
لذتِ بوسه از لبت نه من بَرم که جان بَرد
هر نفسی که می کشم نام تو آه می شود
گر که کند آه! لبم، نه من کِشم که جان کِشد
عقل٘ فلج به تن شود، عشق چو از ره برسد
به اوج خواهش بِرسم، نه من رسم که جان رسد
دیدهٔ “پویا” نگران، سوی تو گشته است خزان
روان چو سویت بخَزَد، نه من خَزَم که جان خَزَد