نگاهم، دریائی بود
خیالم، بیکران
زلال چون عشق، برشط خیالم جاری شدی
تو با پیراهن سبزت، چون عروسش در آن می رقصیدی
من و دل، آنچنان از رقصت
سرمست همچون سوسن، وزان در خاطره ها.
…
زان پس، فرازی دیگر شدم
رسم دوستی، نام رفیق، برایم تازه شد
حرمت هر دو، افکند به همه جانم سوز
آن خیال، بال لرزاند بر تن و جان
سر برون آورد، خاطره ها.
…
هزاران آرش مست، سر بر افراشته همچون نخلستان
کمان ها، آراسته با مهر،
نگاه ها، از مرز برتافتند
سرود دیگری سر دادند.
…
بخود باز گشتم
آن طراوت و آن زیبائی
ریزش باران، و رقصیدن با معشوق