اگر دیدن کارگران مرد که صبحهای زود بر سر چهارراهها یا سر گذرها ایستادهاند تا وانتی توقف کند و صدایشان کند برای کارگری عادی شده، اما دیدن زنانی که با چند قدم فاصله از آنان به انتظار برای کار ایستادهاند، کاملا دور از انتظار است.
حتی برای اولین بار که دیده شدند به ذهن هم خطور نکرد که شاید در انتظار کارفرمایی اند که برای کار روزانه به دنبال کارگر میگردد.
کارگرانی که برای معیشت، این روزها در جستوجوی کارند و نان را روزانه به دست میآورند. برای آنان بیمه و حق بازنشستگی شوخی ای بیش نیست. مرزهای فلاکت و فقر از همه اینها گذشته است.
خودش را «گلبانو» معرفی میکند. بر سر گذری در محله حسینآباد تهران با فاصله از دیگر کارگران مرد، ایستاده است.
چادر رنگ و رو رفته بر سر دارد و منتظر است. میگوید: «منتظرم تا کسی کارگر خانه بخواهد. نظافت میکنم. در و دیوار تمیز میشویم. از همین کارها دیگر…»
ـ «مردم از کجا بدانند تو کارگری؟ اول به نظر میرسید منتظر تاکسی باشی»
میگوید: «همانطور که خودت فهمیدی. چند روز که رد شوند و مرا اینجا ببینند می فهمند منتظر کارم. این روزها همه دنبال کارگر خانه میگردند. پیدا که نکنند دنبال امثال من میآیند.»
ـ «در این چند روز هر روز رفتی سر کار؟»
میگوید: «هر روز که نه. ولی چند نفری ازم پرسیدند که کارگرم یا نه؟ اینجا محله اعیانی است و معمولا خانهها کارگر میخواهند. بسیاری از مردم سر کار میروند برای همین روزهای آخر سال مجبور به خانه تکانی اند.»
میپرسم: «چطور جرات میکنی به خانهای بروی که نمیشناسی؟ به چه اعتباری؟»
خلاصه جواب میدهد: «وقتی سه تا بچه گرسنه داشته باشی و شوهری علیل که نمیتواند کار کند این حرفها برایت مسخره میشوند. شب عیدی هیچی ندارم.»
شوهرش سرایدار یک آپارتمان مسکونی بوده اما بر اثر تصادف از ناحیه کمر و لگن دچار شکستگی شدید شده، علاوه بر این که بیش از سه هفته هم در کما بوده. بعد از آن دیگر نمیتواند کارهای سنگین انجام دهد. از خانه و کار جوابشان کردند. الان در یک اتاق استیجاری در باقرآباد تهران زندگی میکنند. دختر ۱۳ ساله که اولین بچه است هم درس میخواند و هم از پدرش مراقبت میکند. مجبور شدهاند بچه دومشان را به شهرستان نزد اقوام بفرستند تا کمی از خرجشان کاسته شود و سومی هم کلاس اول میخواند.
این خلاصه زندگی زنی بود که این روزها در گذرگاهی در تهران به انتظار کار ایستاده است.
نگاهتان را این روزها دقیق کنید بر سر جاهایی که کارگران به انتظار ایستادهاند، در همان حوالی زنان کارگر را هم میبینید. پدیدهای که روزگار بر دامن پایتخت نشانده است.
نسیم، اما بسیار جوانتر از گلبانو است. ۳۲ ساله است. او هم بر سر خیابان ایستاده است و به ماشینهای گذری میگوید: «کارگر…»
میگوید: «بیکارم. خرج خانه را باید بدهم. کارگری هم عار نیست. مهم این است که با شرافت کار کنی.»
همان سوالها را از او هم میپرسم و جواب میدهد: «بالاخره ترس که هست ولی یاد گرفتم از خودم چطور مراقبت کنم. به خانه مردم که میروم جلوی چشمشان به پدرم زنگ میزنم و آدرس میدهم و مرتب در حین کار به خانه زنگ میزنم. این عدم اطمینان برای صاحب خانه هم هست دیگر. آنها هم باید به من اطمینان کنند.»
میپرسم چرا به بنگاههای کار خدماتی مراجعه نمیکند؟ میگوید: «آنها استثمار میکنند. باید کلی سفته و چک بدهی. آخرش هم تو جان میکنی ولی سهم بیشتر را آنان برمیدارند.»
دلش نمیخواهد از زندگیاش حرف بزند. فقط میگوید آدم باید کارد به استخوانش برسد که چنین کاری کند.
درد به استخوانش رسیده است. صورتش با آن که جوان است اما حکایت دستانش، راز دیگری را بر ملا میکند.
دستهای او و گلبانو و همه مردان منتظر کار بر سر چهارراهها و گذرها حکایت زندگی حداقلی است. داستان هزاران انسانی که کارگرند اما نامشان جایی ثبت نمیشود. “حداقل دستمزد”، “بیمه تامیناجتماعی”، “بازنشستگی” و… واژههای لوکسی اند در زندگی بیرویای اینان.
برای آنان آمدن سال نو تنها فرصت یک کار بیشتر است، وگرنه روزهای آنان با روزهای دیگر فقط یک فرق دارد: زندگیشان سختتر از روز قبل، پیش میرود. آنان هر روز یک قدم از خط فقر بیشتر پایینتر میروند