دیر وقت بود, ساعت از یازده شب گذشته بود. رخدادهای تازه کشور ذهنم را مشغول کرده بود. بازتاب خبر صدور حکم اعدام خانمها، پخشان عزیزی مددکار اجتماعی و زندانی سیاسی که حکم او اخیرا در دیوان عالی کشور تایید شد، شریفه محمدی فعال کارگری و وریشه مرادی، با مخالفت جامعه جهانی و در کشور با اعتراضهای بسیار گسترده از سوی نهادهای مدنی، اجتماعی و احزاب و سازمانهای مردمی پیشرو قرار گرفته است. اندوهِ سنگین خبر کشته شدن دانشجوی دانشگاه تهران در شب سیاهِ استبداد به دست دو تن اوباش خِفتگیر به خاطر لپ تاپ، سانحه واژگون شدن اتوبوس دانش آموزان نُخبه در جاده ماهان-کرمان و کشته و مجروح شدن تعدادی از دانش آموزان … بر جانم نشسته بود. دستگیری رحیم قمیشی و فرزندان مرحوم منتظری (سعید و سعیده منتظری) و تعداد دیگری از جانبازان و اسیران جنگ ایران و عراق ذهنم را مشغول کرده بود. آقای قمیشی و دوستانش قرار بود روز ۲۵ بهمن در مقابل درب اصلی دانشگاه تهران گردهمایی برای رفع حصر رهبران جنبش سبز داشته باشند. روز بعد در خبرها آمد، نظامیان و فرزندان گمنام امام زمان لایه به لایه بصورت اتوبوسی دانشگاه را محاصره کردند و بیش از ۴۰۰ نفر از معترضان را مقابل دانشگاه تهران بازداشت کردند.
از صبح خودم را در خانه حبس کرده بودم و دل و دماغ رفتن به بیرون را نداشتم، دیروقت بود اما بیقرار بودم دیگه حوصله ام سر رفت، لباس گرم پوشیدم، از خانه زدم بیرون و یک راست پیچیدم به سمت پارکی که نزدیک منزل ما بود. پارک خلوت بود و از هیاهوی روز خبری نبود. در تاریکی در گوشهِ پارک صدایِ دلنشینی بر گوشم نشست. ناخوداگاه به سمت صدا کشیده شدم، سه جوان در کنار هم ایستاده بودند و یکی با صدایِ بسیار دلنشین ترانه کُردی از حسن زیرک، خواننده معروف کُرد می خواند. انگار چیزی از درونم می گفت عجب صدایِ دل انگیز و روح بخشی، برو… برو گوش بسپار و رفتم. رفتم کنارشون و همه چیز را برای لحظاتی فراموش کردم. برای دقایقی زمان و مکان و خودم و هر آنچه فکرم را تسخیر کرده بود را فراموش کردم و غرق در آوایِ دل انگیزی شدم که از حنجرهِ جوان فضای پارک را آکنده بود. بقدری این صدا در من تاثیر گذاشت که بعد از تمام شدن ترانه، برای خواننده کف زدم و تشویقش کردم و باز درخواست کردم ترانه دیگری بخواند. جوان با لهجه کُردی پرسید، کُردی..؟ گفتم نه اما با کردها بیگانه هم نیستم و آهنگها و ترانه های کردی را دوست دارم. او بی ریا و با تواضع شروع کرد.
صدایِ جوان کُرد سنندجی (گفت کُرد اهلِ سنندج هستم) در آن شب خلوت باز در پارک پیچید و سکوت را شکست. آواز جوان که تمام شد، دستمریزاد گفتم و پرسیدم می توانم سوالی ازت بپرسم؟ جوان گفت، کوچیکتم عزیز هر چه دوست داری بپرس. برای لحظه ای نگاهم بر صورت هر سه جوان نشست. انگار هر سه متوجه وضع حال و روحیه ام شدند. پرسیدم، عاشق شدی..؟ کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: چطور؟ گفتم، خیلی با احساس می خوانی. صدا از اعماق وجودت می جوشه و هوا رو عطرآگین میکنه. انگار حرف دلت را برای کسی که دوستش داری با زبان آواز می خوانی. گفت: خوب دیگه مگر میشه جوان عاشق نباشه!! من مسافرم، دارم میرم سنندج، قلبم اونجاست، همه چیزم آنجاست. منتظرم، ساعت ۱ میان دنبالم. بعد ساکت شد و زیر پرتو نور کمرنگی دیدم باز چهره اش سرخ شد.
جوان سرش پایین و ساکت بر زمین خیره بود. دیروقت بود. یکی از دوستانش گفت هوا سرد شده. انگار منتظر بودن من چیزی بگم. رو به جوان گفتم؛ حتما بهت گفتن، صدایِ فوق العاده ای داری، می دانی؟ تو می توانی خواننده خوبی بشی اگر زیر نظر استاد، کار کنی. از اینکه تشویقش کرده بودم خوشحال شد. دیر وقت بود، دستان هر سه را فشردم و خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت خانه. روحیه ام تغییر کرده بود و سرحال بودم، ترانه های کردی با صدای دلنشین جوان کُرد حسابی سر حالم آورده بود. با خودم گفتم کاش گوشی همراه پیشم بود و از خواننده جوان فیلم می گرفتم. رسیدم خانه، تلویزیون رو روشن کردم، اخبار بی بی سی شروع شده بود، گزارشگر بی بی سی خبر دستگیری آقایان رحیم قمیشی، ناصر دانشور، اکبر صحرارودی و تعدادی که هنوز هویت شان معلوم نشده بود را باز پخش میکرد. تمام لذتی که بعد از شنیدن صدای جوان کرد سرشارم کرده بود را مانند یک رویا بعد از خواب به یاد آوردم. زمان زیادی نگذشت. دوباره اخبار مشکلات مردم، تجمع هر روزمره بازنشسته ها و حقوق بگیران به دلیل تنگناها و مشکلات معیشتی، زیر فشار قرار دادن زندانیان و احکام بیدادگرانه مراجع قضایی، دستگیری فعالین مدنی و مطبوعاتی، خودکشی بیسابقه زنان و هزاران مشکل دیگر که نتیجه سیاست حکومت سرکوبگر حاکم است، ذهنم را احاطه کردند. تصویر جوان کرد هنوز در مقابل چشمان است و دوستانش که سراسر گوش به او سپردند. همه دیده هایم در شب پارک مثل یک رویا آرام… آرام… از روح و روانم محو شدند.