وقتی ما آن اطاق را کرایه کردیم، کبرا چهارده سال داشت. اطاقی سه در چهار، با دیوارهای کاهگلی برای ماهی سی تومان. یک پنجره به حیاط داشت، حیاطی بسیار کوچک با یک باغچه سه در سه و یک شیر آب در کنار آن. باغچه پر از ریحان و گل گاوزبان بود. با چند گله لاله عباسی. خانه بیشتر از دو اطاق نداشت. در اطاق بزرگتر، سکینه خانوم با سه فرزندش زندگی می کرد. پسرش، مش احمد و دو دخترش، کبرا و ربابه. ربابه مدتی بود که از شوهرش قهر کرده و به خانه مادرش آمده بود. به موازات اطاقشان یک راهروی کوچک و یک صندوقخانه دراز بود که در آن دار قالی برپا کرده بودند. آنها برای ترابی نامی فرش می بافتند.
سکینه خانم از صبح پشت پنجره اطاق می نشست و سیگار می کشید، سرفه می کرد و به گلهای لاله عباسی خیره می شد. همیشه گوشه اطاق کتری یا قابلمهای روی چراغ سه فتیلهای در حال جوشیدن بود. وقتی کبرا، اولین بار مرا دید گفت:” تو دکتر هستی؟” گفتم:” نه “. تو هم رفت. گفتم:” چرا ناراحت شدی؟ ” گفت:” آخر مادرم مریض است و تمام مدت سرفه می کند. اگر دکتر بودی، بسیار خوب می شد.” چشمهای درشتی داشت که همیشه یک علامت سوال با یک شیطنت کودکانه در آن موج می زد. اندامی ریز، گیسوانی بلند، دهانی کوچک با دندانهای نامرتب. هر صبح از کله سحر با برادرش احمد پشت دار قالی می نشست و می بافت. من صدای خواندنشان را می شنیدم. ” دو، دو، یک سفید بده. حالا شد پنج سبز، دو قرمز”. گاه فکر می کردم، در آن صندوقخانه نیمه تاریک که همیشه یک لامپ صدوات در آن روشن بود و مرا بیشتر بیاد سلولهای کمیته مشترک می انداخت، این دو بدن کوچک چگونه تمام روز می نشینند، می بافند و می بافند… با هزاران گره، با رگ و ریشههای جانشان که با تار و پود فرش در هم می آمیزد، فرشی چنین ظریف و زیبا را خلق می کنند.
پشتشان قوز کوچکی پیدا کرده بود، با باسنی پهن و فرورفته و انگشتانی که داشتند آرام آرام فرمی خمیده می گرفتند. محله چلبی جزء فقیرترین محلات تبریز بود که به باغ ” مشه ” ختم می گردید. اکثر ساکنانش فرشباف بوند. فرشبافانی که می توانستی از دور تشخیصشان دهی! اکثراً پاهایشان را می کشیدند و چشمانشان نزدیکبین بود. و انگشتان اشارهشان کج.
مشاحمد یازدهسال داشت؛ عینک نمره چهار می زد. کبرا گاه از پشت پنجرهشان آمدن من و هماطاقی مرا تماشا می کرد. تا چشممان به او می افتاد می خندید و خود را عقب می کشید. بعضی روزها با کاسه آش در اطاق را می زد:” دکتر، دکتر، برایتان آش آوردهام. مادرم داده”. می گفتم:” ما دکتر نیستیم! ” می خندید و می گفت:” پس چه هستید؟ مادرم می گوید:” تمام دانشجوها یا دکتر هستند یا مهندس!”
شبها همراه برادرش مش احمد به مدرسه شبانه می رفتند. کلاس سوم بود. بعضی عصرها که همراه مش احمد به مدرسه می رفتند، آنها را می دیدم. دور چشمان درشتش قرمز می شد. مش احمد با آن عینک ته استکانی و قاب ضخیماش مانند یک مرد کوچک بود. می گفتم:” بالا کشی، مرد کوچک، چکار می کنی؟” می گفت:” اِبل آقا خسته شدم، اما درس می خوانم.”
مش احمد یک شب همراه کتاب و دفترش به اطاق ما آمد. ” اِبل آقا گفتند انشاء بنویسم، کمکم می کنید؟” و نشست درست مانند آدم بزرگها. پرسیدم: ” موضوع انشاء چیست؟” گفت:” بهترین خاطره! نمیدانم چه بنویسم.” گفتم:” فکر کن، چه خاطره خوبی داری. تو خاطرهات را تعریف کن، آنوقت دو تائی می نویسم!” در فکر فرو رفت. اما چیزی نگفت. ” مش احمد، می توانی از مشهد بنویسی که چطور با قطار و یا اتوبوس رفتید مشهد. از شهر مشهد، از حرم امام رضا، از آینهکاریهایش، از گنبد طلا، از نقارهزنها.” به دقت گوش می کرد. عمیق در من نگاه کرد. هیچگاه نگاه او را چنین دور از خودم ندیده بودم. ” اِبل آقا من که مشهد نرفتهام. فقط اسمم مشدی احمد است که بعداز مردن پدرم مشدی او را روی من گذاشتند. من حتی باغ گلستان هم نرفتهام! “
چه می توانستم بگویم. شرمگین از خود، گفتم: ” فرق نمی کند. از خاطره بهترین قالیای که بافتی بنویس. وقتی یک قالی بافته می شود، تمام می شود، روی زمین پهن می کنید؛ پرداختاش می کنید. چقدر لذت بخش است. من هنوز آن قالی شکارگاه شما را فراموش نکردهام.” خندید و گفت: دیدید چقدر گل و حیوان و پرنده داشت؟ اما قالی که مال ما نیست!” انشائی نوشتیم که مش احمد در طول قالی بافی با نقش و نگارهای آن اخت می گیرد. به انگشتانش نگاه می کردم. انگشتانی کوچک برای قالیهای ریزبافت که تارشان اندکی ضخیمتر از نخ قرقره است!
یکسالی میشد در آن خانه بودیم. یک روز سکینه خانم به اطاقمان آمد. ” میخواهم کبرا را شوهر بدهم. دیگر نگهداریاش برایم سخت شده است. یک نفر از دهاتیهای خودمان که تازه به تبریز آمده از او خواستگاری کرده است. چه صلاح میدانید؟” گفتم:” کبرا هنوز کوچک است. تازه پانزده سالش شده. فکر نمی کنی برایش بسیار زود است؟” گفت: والله توان نگهداری دو بچه را ندارم. معلوم نیست کی سرم را زمین بگذارم. حداقل تا زندهام یک سروصورتی به زندگیشان بدهم. من خودم سیزدهساله عروسی کردم.”
به چهرهاش نگاه کردم. هیچگاه تصور نمی کردم زنی که در مقابلام نشسته بود کمتر از چهل سال داشته باشد! چهرهای شکسته و مغموم!
” داماد، نوزده ساله است. در اینالی خانه دارند. پدرش میخواهد برایش دکان بقالی باز کند. برای کبرا بسیار خوب است.” چیزی برای گفتن نداشم. ” میخواهم یک عروسی کوچک بگیرم. اما نمی دانم خرجش را چطور باید تأمین کنم. اگر ترابی پول فرش آینده را بدهد، خیلی خوب خواهد شد.”
کبرا از پشت پنجره اطاق ما داشت نگاه می کرد و می خندید.
– ” سکینه خانم، ترابی لازم نیست! ما از دانشگاه برایش جهیزیه می گیریم!” گفت: ” مگر دانشگاه جهیزیه می دهد؟” گفتم: ” به همه نه، اما برای شما می توانیم بگیریم. فقط به شرطی که به کسی نگوئی! چون آنوقت همه می روند سراغ دانشگاه!”
چهرهاش باز شد. چهره شکستهای که خوشحالی بسختی قادر بود در آن نفوذ کند. من هیچوقت خنده کامل او را ندیدم. حال سالها از آن روز می گذرد. سی و هفت سال. زمانی که چند دانشجو می خواستند برای کبرا جهیزیه تهیه کنند. تصاویر از مقابل چشمانم می گذرند. چهرههای جوان، پرشور، یکی پس از دیگری ظاهر می شوند. هیچ چیز تغییر نکرده است. لحظهای که گذشته هیچ نبود. این کریم جاویدی است که می گوید:” چه باید بکنیم؟” آن دیگری رضا یمینی است:” میروم زنجان از دکان پدرم برایش یک فرش می آورم.” آه چه روزهائی را تجربه کردیم. درون چه عشقهای بزرگی قد برافراشتیم! بر بازوی چه یارانی تکیه دادیم! چه سرزمینی است! چنین عاشق، چنین شیدا! یک هفته سر از پا نمی شناختیم. دانشگاه تبریز باید برای کبرا عروسی می گرفت!
نخست از غذاخوری دانشگاه شروع کردیم. هر روز دهها کارتون کارد، چنگال، قاشق استیل، بشقاب، نمکدان، کاسه … تمام وسائلی که یک سلف سرویس نیاز داشت، برای غذاخوری می آوردند. در عرض چند روز اکثر کمدهای دانشکده پر از وسائل آشپزخانه بود که بین آنها باید تازهترین را بستهبندی می کردیم. پرده، ملافه، پتو، تشک از خوابگاههای دانشجوئی. هر چیز بهترین و تازهترینش را… روزهای شاد و پرشور جوانی، ماجراجوئی، بگونهای دهنکجی به رژیم و حداقل شادی برای کسانی که دوستشان داشتیم.
ضبط صوت را از اطاق رئیس تربیت بدنی دانشگاه هدیه گرفتیم! تنها یک قالیچه کم داشتیم!
غذاخوری استادان، قالی کوچک زیبائی داشت که سخت چشم یکی از بچهها را گرفته بود. در آوردنش مشکل بود. مگر می شد یک فرش دو در سه را روز روشن از غذاخوری خارج کرد؟ اما عروسی بود و دانشگاه صاحب عروسی! این همه تظاهرات، شیشه شکستن، سرشکستن برای دفاع از زحمتکشان بود، چه می شود، یکبار هم برای خاطر کبرا تظاهرات می کنیم و دانشگاه را بهم بریزیم!
پنج نفر مسئولیت در آوردن فرش از غذاخوری را برعهده گرفتند. ساعت یک بعدازظهر اولین شیشه کوکاکولا به عکس شاه در سلف سرویس اصابت کرد. مرگ بر شاه، درود بر زحمتکش! زندانی سیاسی آزاد باید گردد! غذا خوری بهم خورد. صدها دانشجو به طرف دانشکده کشاورزی که در مسیر غذاخوری استادان بود بحرکت در آمدند. دسته کوچکی مقابل در ورودی غذاخوری ایستادند و شروع به شعاردادن کردند. جنگ و گریز که ساعتی بعد آرام گرفت، دیگر فرش در غذاخوری استادان نبود!
جهیزیه کم کم داشت آماده می شد. باقر زرنگار به شوخی گفت:” خب، دانشگاه سهم خودش را پرداخت کرد، ما چقدر باید بپردازیم؟ ” و دویست تومان داد. ” بچهها بدون پولبا چند دست قاشق و چنگال که نمی شود عروسی راه انداخت! ” نمی توانستیم باز هم صندوق جدیدی برای کمک درست کنیم. امری خصوصی بود. نزدیک به هزار و دویست تومان جمع شده بود. جهیزیه به اندازهای بود که بخشی از آن نصیب سکینه خانم و چند همسایه شد. وقتی پول را به او دادم، به او گفتم: ” این هدیه دانشجویان است!” اشک در چشمانش حلقه زده بود. سرفه امانش نمی داد. او هیچوقت این همه پول ندیده بود. هفته دیگر در خانه کوچک ما و خانه بغلی ما استاد اکبر، عروسی بود. همراه با عاشقی که از ” درب گجیر ” آورده بودند. کیک و شیرینی از کافه تریای دانشکده علوم، میوه از نهارخوری و بازار، سماور، استکان و چای از کافه تریای علوم تربیتی… هیچگاه احساس شیرین آنروز را فراموش نخواهم کرد. حسی عمیق و انسانی، که ته قلبت را از شادی لبریز می کرد. چشمهای همیشه خندان کبرا و حس احترام همسایهها! ” دانشجوها برای کبرا عروسی گرفتند! ” و عاشقی که مرتب سازش را بالا می آورد: ” ساق السون دانشجولار ” – سلامت باشند دانشجویان – و زیرکانه تکهای از کوراغلو را می خواند.
در میان چنین عاطفه عمیقی کبرا به خانه داماد رفت؛ عروس دانشگاه تبریز!
دیگر کمتر به خانه می رفتم. قرار شده بود در خانه تیمی بصورت نیمه مخفی و نیمه علنی زندگی کنم. اما هرازگاهی به خانه سر می زدم. با احمد کل کل می کردم، با سکینه خانم درددل. یک روز که به خانه رفتم، سکینه خانم با چشمهای گریان پیشم آمد. ” اِبل آقا کجائی، میدانی آب جوش ریخته و بخشی از بدن کبرا را سوزانده است. سه روز است آوردهاند اینجا. بیا و ببینش.” قلبم ریخت. کبرا در کنج اطاق روی تشکی خوابیده بود و پارچه توری را مانند پشه بند بالای بدنش کشیده بودند. نمی توانستم به او نگاه کنم. بخشی از شکم و پایش سوخته بود. به محض دیدن من اشک از گوشه چشمهای درشتش جاری شد. ” اِبل آقا یامشام.” – ابل آقا سوختهام – فضا سخت سنگین بود و دردآور. بیشتر از دو ماه از رفتن کبرا نمی گذشت.
سراغ کریم جاویدی رفتم. ” کریم بیا، عروسمان سوخته! ” فکر کرد شوخی می کنم. گفتم: ” نه براستی قسمتی از بدنش بسختی سوخته است.” با آن جثه درشتاش به سرعت به خانه آمد. گفت:” ببریمش بیمارستان. در خانه امکانش نیست.” صبح با آمبولانس کبرا را به بیمارستان بردیم. سه هفتهای در بیمارستان بود. تمام وقت بچههای پزشکی مانند پروانه دور سر او می چرخیدند. اطاقی که خوابیده بود پر از میوه و کمپوت بود. به سکینه خانم گفتم:” برای مش احمد ببر ” و مش احمد می خندید.” اِبل آقا من هم مریض شوم اینقدر خوردنی می آورند؟”
کبری بسلامت به خانه برگشت. دیگر اکثر بچهها می دانستند که او همان دختری است که جهیزیهاش را دانشگاه تبریز داده است. بخانه خود برگشت. شوهرش بقالی خود را راه انداخته بود. و یکسال بعد او بچهاش را بدنیا آورد. یک پسر بود. سکینه خانم می گفت که اسمش را عسگر گذاشتهاند. اما کبرا دلش میخواست اسم آن دوست دکترمان را که کریم بود رویش می گذاشتند. همانی که کبرا را معالجه کرده بود.
کریم جاویدی، رضا یمینی، باقر زرنگار و تقی عباسی… آنها بخشی از کسانی بودند که در راهاندازی عروسی برای کبرا نقش داشتند و اکنون میان ما نیستند. آنها، سالها پیش اعدام شدهاند. آنها خود به عروسی خوبان رفتهاند.