چرخید تازیانه بر گُرده اش
سوزاند، تمام استخوان هایش را
از تیرگی نگاهش، تا بیکران عشق
سرگشته تر از خود را، کسی ندید
آن بیکران عالم خیال، در عمق قلبش، زخم بود، و عصیان
چون موجی که به سخره بکوبد
چون شط روانی که با خیال، در می نوردد
چون ناخدای پر تجربه، آشتی نمی کرد با وهم و خیال.
امید داشت خود را بهتر می شناخت، و آزاده هم با خود در کلنجار بود.
بافت هر جامعه از باورهای آن ریشه می گیرد، گر چه خود آگاهی، ابزاری هست برای رشد و پویائی، اما اگر مناسب و همگن نباشد، به بدل خود تبدیل میشود.
مادر دل آزرده تر از آزاده بود، و هرگز باور نداشت که دخترش آزاده این گونه او را به سخُره بگیرد و او را خام و ناپخته خطاب کند.
بر عکس مادر، آزاده به این باور رسیده بود که خوش خیالی مادر که هنوز در گذشته سیر می کند، و نمی خواهد بر زمین واقعیت های امروز پا بگذارد، او را بیشتر نگران می کرد.
این خود شیفتگی به این نوع را دوست داشتن و حس مادری نمی دید، نوعی مدیریت کردن در او می دید و همین باور او را بیشتر بفکر وا میداشت.
گر چه بر باور خود او را بیشتر به آینده امید وار تر می کرد، اما نگرانیش را هم بیشتر می کرد. او مادر خود را خوب می شناخت و می دانست که آرام نخواهد نشد.
او براین باور بود که عشق در جسارت معنی پیدا می کند و نه فرار از آن.
…
تغییر، بخصوص در استانهای جنوب که بافت و ساخت اجتماعی متفاوتی با سایر استانها داشت، کارآسان و ساده ای نبود و نیست.
در جنوب عشیره ها بودند تا خان خانی، اما در بندر عباس متفاوت از همه ی استانها بود.
بافت جامعه هرمزگان، پس از گذر از افت و خیزش تاریخ به استانی تبدیل شد چند فرهنگی. این باعث رشد امروزش هست.
هر تغییر، در وهله اول نیاز به فراهم کردن شرایط برای آن تغییر دارد، و گرنه بهای سنگین در آن زمان خواهد داشت حتی اگر حقیقت با ما باشد. نمونه تاریخی گالیله است.
علم و دانش اجتماعی، همچون بذری است که در دشت بیکران جامعه پاشیده می شود، اما تا آن بذر درختی شود، زمان می برد.
امید، نگاه خود را واقعی تر می دید:
گر چه بد می کند، این روزگار با من
گرچه امروز، می ریزد از چشمم اشک
گرچه پاهایم، طاول راه را دارد
خنده، گرچه امروز بر لبم نیست
باز چشمم بر ابری ست که حاصلش باران است
می رسد فردا، که نوبت ماست.
…
آیا گذر زمان داروی آرزوها ست؟
طوبا گرچه از گفته های آزاده خوشحال و راضی بود، اما با شناختی که از آزاده داشت گفته های او را بیشتر احساس لحظه های خود می دید تا اینکه به این درک گفته هایش رسیده باشد.
خانواده امید در بُهت و حیرت مانده بودند و بخود اجازه صحبت نمی دادند.
سنگینی فضا در آن جمع بگونه ای بود که خانواده آزاده جائی برای حرف زدن بجز برای امید و خانوده اش نگذاشته بود.
…
بیشتر از همه نگران در آن جمع امید و آزاده بودند، که سرنوشت آینده شان رقم می خورد.
درون آن دو آتشی شعله می کشید که هر چه می خواستند آرامش کنند، باورهاشان را قوی تر می کرد. و از طرف دیگر دو خانوده آنها بودند که زیبائی زندگی را بر آنها حرام می کردند.
امید، خود را دیگر آن ساربان آرزوهایش نمی دید. این که بود که داشت آرزوهایش را می برد؟ بکجا؟ خودش هم نمیدانست.
اما خود را رها نکرد. میدانست که محمل راه درست می رود.
محور بسته ی آن زمان در بندر عباس، انتخاب نسبی در همسر گزینی برای همه اقشار آن زمان بود. عشق معنی نداشت، اگر هم بود در چار چوب همان قبیله و گروه آن زمان بود.
حفظ سنت و قدرت مطرح بود، نه خواسته ها، و انتخاب، و این مساله در تمامی آن زمان، بافت جامعه را نشان میداد.
طوبا آزاده را بهتر و بیشتر می شناخت. خود را در یک لحظ به جای آزاده گذاشت. دید آزاده هرگز آن فضای صمیمیت و شور نشاط خانواده که او دارد را هرگز نداشته است. از همه مهمتر، بی پدر بزرگ شدن، و اینکه بعد از گذشته چندین سال یکی بیاید و بگوید من پدر تو هستم!
…
رشد و بالغ شدن خود را بیاد می آورد و قصه های شبانه مادرش که او را به خواب می برد و این گفته مادرش آویزه گوشش شده بود.
عشق همان ترنّم باران است بر مرداب خشکیده ی دل، آنرا خیس می کند و به آن نشاط زندگی می بخشد.
عشق با غرور و کبر می جنگد و پیروز است.
…
اما خانواده امید همچون مادر آزاده بیشتر به باورها و اعتقاداتی که داشتند مصمم تر می شدند که در این جنگ و ستیز عاشقی، برنده امید و آزاده نیستند.
گرچه هر دو خانواده به این رسیده بودند زمان رو به جلو دارد، و آن گذشته با نُرم خودش زندگی و آینده را پیش می برد، و تاریخ، کمیک، از باورهای گذشته است اگر تکرار شود، اما هنوز این باور را، باور نداشتند.
…
آزاده خود را بالا و پائین کرد، و برای اینکه خود را بهتر بشناسد روبروی آئینه ایستاد و پرسش های خود را با آئینه مطرح کرد چون باور داشت که آئینه، همان که هستی را نشان می دهد.
من کی هستم، گر چه اسم خود را می دانم، آیا من همان هستم که نامم هست؟
واقعأ آزاده ام؟ پس چرا با این همه غل و زنجیر به اسم فامیل مرا بسته اند؟
چرا این همه خوشند، چرا این همه سرسختی مادرم در انتخاب من، چرا مرا و امید باور ندارد.
در خود رنگی دیگر، جز همان رنگی که بود، ندید.
…
بافت جامعه هرمزگان، گر چه بافت ارباب و رعیتی نداشت، اما نُرم و بافت خود را داشت، و فاصله طبقاتی را از نُرم و واقعیت دیگری که در آنجا پیش می رفت نشان میداد.
تنوعی که در بافت جامعه هرمزگان، بخصوص در بندرعباس وجود داشت از مهاجرت هائی بود که به این شهر میشد، و حتی ساکنین کوچ کننده با نام شهر و یا آبادی هائی که در بندر عباس ساکن میشدند و با همان نام منطقه ی خود زندگی می کردند.
بافت هرمز گان (بندرعباس) چند فرهنگی و مجموعه باورها بود. هر قوم و قبیله ای که در آنجا ساکن بود، با باور خود عمل می کرد. و این تفاوت در فرهنگ و نوع نگاه را بیشتر نشان می داد، گرچه مثبت بود، اما، بر همان سنت قدیم گذر می کرد.
مشخصه این نرم ها، جشن ها و اعیادها بودند. موسیقی، ابزار جشن های عروسی در آن زمان بود. گرچه امروز نرم دیگری پیدا کرده است اما همسر پذیری هنوز هم ریشه اش در همان نُرم نسبی سابق است.
ارزش ها، در باور رشد و تغییر نبود، در حفظ و بقای آن ارزش ها و باورها ی بزرگان بود، و نه انتخاب و نگاه های امید و آزاده و امثالهم.
امید همچون آزاده در خود اندیشی این عشق رسیده بود به این که باید از این عشق بگذرد.
هر دو به این رسیده بودند که برای نجات عشقشان خود را قربانی کنند. حرف آخر راه حلی که پیش پایشان گذاشته شده بود، بخصوص مادر آزاده، این بود: یا من و یا امید.
امید همچون آزاده در شرایط سختی قرار داشت. گر چه خانواده او چنین نظری نداشتند اما او هم در تنگنای انتخاب بود.
هم امید و هم آزاده به این تصمیم نا باور خود رسیده بودند که باید از این عشق گذر کنند، و در درون خود بسوزند.
شکست در عشق پایان عشق نیست، آغاز آن هست که بر واقعیت زمان انگشت می گذارد، و خود را نشان می دهد، و سوخت سوز خود را نشان میدهد و این ما هستیم که چگونه آنرا ببینیم.
…
امید داشت خود را می خورد. به این رسیده بود که تک نگاهی بهتر از بی نگاهی است.
زمان هرچه باشد، نباید تسلیم آن شد، باید گالیله عشق شد.
اما مادر آزاده بعد از شکست نگاه های خود، همچون شییشه ی شکسته ای شده بود، و بر این باور بود، که شیشه ی شکسته تیزتر از خود شیشه است.
طوبا، متحیر زمان بود ،خود را که به جای آزاده گذاشته بود، آزاده را بهتر شناخت. آنچه را دید، نه خودش هست و نه آزاده، مکعبی از خطوط نگاه ها .
بیشتر باورش به تصمیم آزاده را دید، و در قضاوتی که به آزاده داشت، خود را نبخشید.
شط موج نگاه ها بر باورها ی ما شکل می گیرند. این به این مفهوم نیست که حقیقت با ماست.
کاروان آن زمان، با تمام نگرانی هایی که ساربان داشت، به راه خود می رفت.
…
آزاده و امید می دیدند که این کاروان نه محمل دارد نه ساربان.
…
باده ی عشق، گر چه مستی زمانست
انگور است، و خوشه هایش
باید آنرا نوشید، تا گرم شوی
…
آزاده و امید، بر این باور بودند که راه درستی انتخاب کرده اند.
شکست، در انتخاب باورها، پاها را در جای مناسب می گذارد.
…
گرچه بین ما، دیوار بلند ی بود، و هست
اما، شوق پرواز، نه وهم است و نه خیال
ما زندگی را در زیبائیش می خواستیم، نه در شقاوت و کینه
دل به پرواز کبوتر دادیم
رقص گل در باد دیدیم
شادابی مرداب، از ریزش باران دیدیم
شعر و غزل در عشق خواندیم
آنچه خواندیم، عشق، همان مثنوی و نوشته هاست.
پایان
زیر نویس:
برای خواندن بخش اول «عشق، آزاده و مادرش» از این لینک استفاده کنید: http://kar-online.com?p=83596
برای خواندن بخش دوم «عشق، آزاده و مادرش» از این لینک استفاده کنید: http://kar-online.com?p=89883