در خلوتِ خود، انبانِ نگاه
گجنیهای از سرِ شوق
گلگونِ لبخند
تپشِ قلب
طلوعِ دیگر
آسمان نگاهت آبی
غُرّشی در قلب
گُلشنی از مهر و صداقت
باور به زمان
…
آن دو چشم، کنجل کشیده
عاشقی، خستهتر از دیروز
لنگلنگان،پا به راه
بر باور خود، همچون خورشید
بیخبر، از فردای سحر
…
بغض، در اندیشه
رازهایی، که نگفتند هنوز
پلکها، که هنوز میزنند، در باور
…
من نفهیدم: عشق چه هست؟
تو عزیز، فهمیدی؟
…
من، اما میدانم؛
عشق بودم، هبوطم کردی
صلح بودم، وارد جنگم کردی
چشمهی سرسبز بودم، مردابم تو کردی
دوزخی گشتی، از بهر بهشتم
شهرهی شهر شدم، مجنونم تو کردی
هرچه دیروز بودم، آوارِ زمانم تو کردی
…
در خلوت خود، گر نظری بود مرا
حسرتِ دل گشتی، و پیمان بشکستی
آوار زمان گشتم ،این باب تو کردی
…
نمدی از آن خاطرهها، اما نه از سر شوق،
چون سهراب که باور داشت، آن قطار خالی…
وصف زمان، آن احساس عجین، آب را گِل نکنیم.
ما نکردیم گِل، باورها گلِ کردند.
….
وای چه افسوس، مرگ تو را جشن زمان
نام تاریخ.
نبض بیداری،
خاطره نیست، تاریخ است و تجربه
درس زمان.
میچرخد باورها، در ایام زمان
میبارد باران،تا بشوید، …
.