وقتی که به تو فکر می کنم، لبخندت باران می شود
نگاهت زلال و زلال، و من چه بی پروا، می چینم آن لبخند را.
وقتی که به تو فکر می کنم، قلبت آیینه می شود
و من خود را در آن پیدا می کنم، سبز و بهار می شوم.
وقتی که به تو فکر می کنم، سمندر خیال می شوم
ناگفته ها تداعی می شود، دل تنگ آغوشت می شوم
وقتی به تو فکر می کنم، آرام می شوم.
و باز نوشتم
پرده برون افتاد، عشق نمایان شد
حسرت و اندوه برون رفت، امید هویدا شد
گلرخ آن زیبا، کمندی گشت
آن چهره ی زیبا، مبهوت به تماشا شد
آن شرم، آن شوق و آن دیده ی پنهان
آن حجب، و آن رندی بی جا
از پرده برون افتاد، خورشید نمایان شد
در چشمانم، طراوتی دیگر
باز نوشتم
یاد آر عزیز:
وقتی که مرا صدا می کردی، تمام یاس و ناامیدی فراموشم می شد
و بازوانت، هم چون پیچک به دورم می پیچید، قلبم را متراکم می کرد.
خورشیدِ چشمانت، سبزینه ای بود در ارتقا
صدایت گام بلندی بود به جلو
و ما
پیش آمدیم، بدون آنکه درنگ کنیم.
…
گر چه غوره ها حلوا نشدند، شرابی شدند گس و تلخ، اما شیرین
…
من و تو آکنده شدیم، آکنده به دنیای دگر، آکنده به یک تجربه
آکنده به زمان.
من به این می اندیشم
وقتی که با هم باشیم، جاودانه خواهیم ماند
باور کن عزیز، عشق گذر زمان نیست، زیباترین حس است
نه شعر است و نه تفنگ و نه انقلاب.
…
به تو می اندیشم، که تو اعجاز اندیشه ای.