این داستان بر گر فته از خاطره ی، یکی از رفقای جنوبی است.
بیش از هشت ماه گذشته بود، با پاسپورت قانونی، منتظر جواب بودم.
خانمی مرا با گشاده روئی پذیرفت.
سخنانش از جنس دیگری بود.
نوعی همدلی بود. گفت، چرا تن به غربت می دهی؟
کیش زمان شدم، در این سخن.
خود را ورق زدم، تا بیابم پاسخ این سئوال. به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
گفتم به دنبال کار و ممر زندگیم. لبخندی زد، که خر خودت هستی… در نگاهش خواندم.
پاپیچ من نشد، گر چه پاسخم، بیشتر او را شکاک کرد.
هشت ماه، زمان کمی نبود، در بلاتکلیفی، آن هم در غربت زمان… اما، دیدارش مرا خشنود می کرد.
زنی بود از نسل ما، نه مهاجر زمان.
عرب زبان بود، اما فارسی خوب صحبت می کرد. خسته تر بودم از این دیدار، اما آن زمان نیاز داشتم.
او در بخش ضداطلاعات (سازمان امنیت کویت) کار می کرد، اما سئوال هایش از جنس دیگری بود با من.
مرا فرا خوانده بود، ساعت از چهار گذشته بود، این ساعت زمان کار نبود، گر چه دلهره داشتم، اما به او اعتماد پیدا کرده بودم.
تلنگری به در زدم، در باز بود، و او منتظر. نگاهی از شکاف در به داخل انداختم …
هیچ چیز از زمان ها که با هم داشتیم عوض نشده بود، همان شکل کار بود.
وقتی مرا دید، از جایش بر خاست و دستش را برای خوش آمد گوئی به سویم دراز کرد، متحیر زمان شدم. باور هرگز، حتی در خواب، این گونه اتفاق ببینم. وقتی مرا متعجب و متحیر دید، لب خندی زد و گفت فکر می کنی ما عرب ها، هنوز همان بدوی های دیروزیم و از آداب معاشرت چیزی حالی مان نیست؟
با عذر و شرمندگی دست او را گرفتم و با لکنتی که پیدا کرده بودم برای حرف زدن، گفتم صد بار از شما معذرت می خواهم. این تعجب من را به فرهنگ و تاریخ بسط ندهید. تاریخ روایت خود را دارد و زندگی امروز ما آینه ایست که می بینید.
با مهر آمد، با تبار نگاه و ارزش ها.
«گذر زمان، تاریخ زمان ماست، اما باورهایمان، در زمان، با تجربه همراه است، نه اصل و نسب».
صندلی راحتی، پیشنهاد کرد. من به اطراف نگاه کردم، انتخاب کردم، و تکیه زدم.
نگاهش بازجو نبود، و آن شغلش… به خود اعتماد بیشتری پیدا کردم.
گفت قهوه و یا چای، گفتم چای.
نگاهی بر من انداخت، و من هم نگاهی بر او، آسمانی روشنتر از زمان دیدم، نه شکست در انتخاب، آن هم در زمان فرار…
گفتم، خوش مزه بود، مزه و طعمش تا حالا، نچشیده بودم، باروتی و گلابی نبود.
مرا در پاسخ این سئوال، قرار داد.
چرا از خودت فرار می کنی؟
بر تو چه رفته است، که این گونه خود را به، آب و آتش پیوند می زنی.
گفتم بگذار، در حدیث خود باشم، و تو هم، وظیفه ات را.
لب خندی زد، و گفت، کار من این است … اما تو از چرخه ی دیگری هستی.
تو برای کار به این جا نیامده ای، سخنانت، حدیث دیگریست.
با من راحت باش، اگر کمکی می خواهی … می دانم نگرانیت را، و ترسی که بر دل داری، اما این پاسخ سئوال، هیچ گرهی از تو باز نمی کند و مشکلت را دو چندان بیشتر می کند. عبرت (برت می گردانند) خواهند کرد به همان جائی که آمده ای.
گفت فکر کن و با جواب زمانه پسند (قیس) بیا.
گفت منتظرت هستم، حال هرچه هستی، هرکه هستی.
اما زمان را دریاب.
من هرگز در آن زمان، او را باور نداشتم، و گفتارش، گرچه، آزار دهنده نبود، اما او را نمی فهیدم. خوش مشربی، یک نوع روش می دیدم، تا باور و …
…
بار دیگر، مرا به قهوه و چای دعوت کرد.
گفت، سئوالی دارم. تو بدنبال کدام گمشده ای؟
گفتم خود، هنوز نمی دانم
گفت، دلواپسیت، گر نمی دانی … نگرانیت، از بهر چه هست؟
گفتم، شما چرا، این قدر کنجکاوی می کنید در زندگی شخصی من… تا آنجا که من از قانون می فهم …
لب خند ملیحی زد و گفت، قانون، امروز من هستم، حکم من، تو را در فردای قضاوت نشان میدهد.
گفت، بگذر از آنچه در نگاهت، تا این زمان داشته ای، گفتم باورها، تاریخ اند، مثل، زمانه گالیله.
نگاهی دیگر بر من انداخت، مرا، با دیگرانی که دیده بود، از یک جنس ندید.
شروعی دیگر آغاز کرد، با شعری از فروغ.
برایم جالب بود. گفتم، تو عرب زاده ای و چرا فروغ؟ شاعران بسیاری هستند، و …
گفت، در همین گفتگو هاست که مهاجران با نقل و قول هایشان خود را نشان می دهند، که از کدام تبارند.
گفتم، تو آدم ها را با گفته ها باور داری. گفتارها، شخصیت آن ها را بیان می کنند. گفت آری، اما نه همه ی آدم ها.
گرچه این ارتباط برایم یک امکان بود، اما باورهایم، سخنی دیگری بود.
با هم به گفتگو نشستیم، گرچه فارسی صحبت می کرد، مثل سوئدی من امروز.
آغاز سخن، گر چه سخت بود، اما تدبیر و اندیشه گفت، تو چرا از خود فرار می کنی؟
به نجوای زمان نشستم و خود را با زمان دیروز نمی دیدم.
لب خندی زد و گفت، تو هرکه هستی، همان باش، اما آزادیت، در انتخاب من است.
آواره ی زمان بودم، نمی دانستم خود را به چه گره بزنم. به باورهائی که داشتم، یا به شرایط زمان، که امروز دارم.
تمسخری زدم، و گفتم، عاشقان هرگز از مرگ نهراسند، کعبه وبُت خانه یکی است!
گفت زنده دلان گر چه باورهای خود دارند، آنچه می بینم امروز، یک خاطره هست، تاریخ زمان، حرف دگری دارد.
باز با خود به نجوا نشستم. هرگز در باورم نمی گنجید، پلیسی از دیار دیگر، و نه آشنا، که مرا به سخره گرفته است.
وقتی مرا متحیر دید، گفت، تو هنوز در خم یک کوچه ای!
گفت تا شب نروی، به غمگساری نرسی!
مات و در مانده شده بودم، زنی از تبار دیگر، و آشنا به فرهنگ من!
اعتماد بیشتری در خود پیدا کردم.
گفتم یک استکان چای گرم، ما را به هم بیشتر گره می زند …
لب به سخن گشود، گفت، مهاجرت تو، مرا به زمان خود، یاد می آورد، ما درد مشترکیم، اما در دو نحله ی زمان. تو از سیاست زمان مهاجری، من از جنگ و کشتار.
خود را بیشتر پیدا کردم، امیدم بیشتر شد، در این مهاجرت.
گرچه نگاه و گفته هایش بر دل و جان می نشست، اما من مار گزیده بودم. ساواک و زندان، اما او…
لیوان چای، مزه مزه قورت می دادم، طعمش، بوی همین دیدار می داد، او در نگاه خودش بود، و من در خیال خودم.
لب گشودیم به سخن، هر دو، درد مشترکی بودیم، اما از دو جنس.
او غربت جنگ بود، آوار زمان. من فرار، از انتخاب خود.
سکوت، چند صباحی بگذشت، باز هم او شروع کرد.
گفت تو جنگ دیده ای، آوارگی و نیستی تمام هستی هایت را…
تو عاشقانه کسی که همه ی امیدت بود را در آغوش کشیده ای، جسدش را…
هر چه خود را بالا و پائین می کردم، چفت نمی شدم با او.
سخنان از جنس دیگری بود، نه از جنس ساواک و نه …
اما من مار گزیده بودم.
این نگاه من بود، نمی دانستم، او را چه هست در کنج خیال …
زیباتر شده بود، دراین دیدار، تا دیدار های کار….
جیران، با نگاه گله آمیزی، رو کرد به همکار خودش آصف، و گفت، تو چرا کار این جوان به سامان نمی رسانی؟ آصف در خود فرو ریخت، و فهمید تمام بافته هایش به جیران پنبه شده است.
آصف با لبخندی رو کرد به جیران، تو از کی فرشته ی عدالت شده ای.
گر چه جیران، حرف او را خواند تا آخر، سخنی نگفت و لب خندی زد.
جمال درخود مانده بود، از یک طرف اندیشه هایش که داشت او را فراری می داد، و از طرف دیگر دل بستن به زنی که هیچ چیزی از او نمی دانست.
جیران هم، در همین خیال و نگاه بود، هرگز فکر نمی کرد، به مردی نه از تبار خودش دل ببند.
آن روز جدائی هرگز فراموشش نمی کرد، وحید با چفیه سمبل مردان فلسطین. او را به آغوش کشید، و گفت اگر از این سفر امید بر نگشتم، هرگز برایم نه حجله بگذارید، و نه شیون و زاری سر دهید.
حال مانده بود در خود.
جمال هم در برزخ های خودش بود، و هر چه خود را ورق می زد …
مهاجرت داستان گذر است، از بافت های ذهن و تجربه ای دیگر
یک هستی دیگر در گذر زمان.
معلمی هست، تا دانش آموزش، کی باشد.
جیران، شوریده تر از نگاه جمال بود.
سفری دیگر در خود می دید، نگاهش نه کران آرزوها بود، و نه آن کوچ پرستو ها …
خسته تر از دیروز بود. نگاهی در آئینه به خود انداخت، چروک های صورتش، او را به خود عمیق تر کرد، سنش گر سی و خرده بود، اما آئینه او را پیر تر نشان می داد.
هر دو بهم دل بسته بودند، و خود را رها کردند، در باورهای خودشان.
هر دو عشق را باور کردند، اما سختی زمان …
…