اگر یک بار دیگر دیدمت،
در یکی از همین روزهای پر از نور آینده
از هزاران شکوفهی سبز نوبهاران میگویمت
از بانگ شورانگیز جوانانی دلیر و این شهر آبستن آزادی.
تو نبودی
رها نبودی،
و جایت را
آن همه مریم و بنفشهی شکفته،
بامدادان خجستهی درخشنده
میافشاندند به آوایی ناخسته و مبارز،
میآمدیم
آن شبها،
پشت دیواری ستبر اما شرمگین که،
فریاد را،
قلم را،
نور را،
عشق را،
تمام حواس پنجگانهی آدمی را،
همه را،
از تو دریغ میداشت،
تو را در گور میخواباندند
و ما باز میآمدیم تا بخوانیم
سرود بودن را، چگونه بودن را، به یادت ایستادن را.
باد نمیوزید و کبوتری پر نمیکشید به آن سوی دیوار
نسیم میهراسید از پیچیدن در دالان تاریک تنهایی تو
بانگ ما،
ناامید بازمیگشت به سویمان
بیهیچ درآویختنی با گوشتهایت…
برایت خواهم گفت
در روزی نزدیک و خرم
که «دیوار» چگونه فرو ریخت؟
باز میگویمت
از نداها
روزهای سبز
زندگی دگرگون این مردمان نجیب
و آتشبار از پا فتادهی نامردمانی نانجیب،
ایستادیم و مردیم
مردیم و ایستادیم
و این داستان را آن قدَر جان بخشیدیم
که انگشتان دژخیم سرانجام روی ماشه سرخ خورد
آنگاه؛
آن روز؛
در سپیدهدمانی ناگهان و ناباور
با شرری توفنده در قلبهامان،
سرود گوشنوازی بر لبهامان و دریغی چند در چشمهامان،
به سویت آمدیم…
خورشید از پشت آن دیوار بالا رفته بود،
و تو ایستاده بودی؛
سرافراز و یکتا،
بیهمانندی،
بر خرابههای سلول انفرادی.
ساسان آقایی
نخستین روز پاییز ۸۸