حقوق سرایدار ما ٨٠٠ هزار تومان است. یک پسر ١۵ ساله دارد و یک دختر ٢۴ ساله. پسرک، امسال رفته اول هنرستان. سال قبل برای جهیزیه دخترش، ۴ میلیون تومان قرض گرفت و قرض و بدهی انقدر روی هم سوار شد که رسید به ٧ میلیون تومان و هفته گذشته، تنها پس اندازش؛ یک پراید کهنه دایم خراب را فروخت که بر سناریوی تلخ قرض نقطه پایان بگذارد؛ پرایدی که کمک حال خرج خانهاش بود، گاهی مسافرکشی میکرد و گاهی سرویس مدرسه میشد. تنها لطف مدیر ساختمان این بوده که یک اتاق ١۵ متری در پارکینگ ساختمان – اسمش را بگذارید «خانه»- به رایگان در اختیارش بگذارد و هزینه آب و برق و گاز مصرفی خانوادهاش، از محل شارژ ساختمان پرداخت شود. کل وسایلشان، یک کمد دو لنگه کهنه، یک تلویزیون سیاه و سفید ٢١ اینچ، دو تخته فرش ماشینی، چند دست رختخواب و چند تکه ظرف است به اضافه یخچال دست دوم و بلااستفاده همسایه، جاروبرقی دست دوم و بلااستفاده همسایه، یک کولر آبی ۶ هزار اهدایی مدیر ساختمان. هرماه از مدیر ساختمان مساعده میگیرد و اول برج، ١٠٠ یا حداکثر ٢٠٠ هزار تومان از حقوقش باقی مانده و ٣ نفر آدم بزرگ باید یک ماه را با این رقم سر کنند. بیمه ندارد چون شرط بیمه شدن این بوده که هیاتمدیره ساختمان، درخواست بیمه بدهد و ساختمان ٢٠ واحدی، هیاتمدیرهاش کجا بود ؟ ۶، ٧ سال قبل پسرش تشنجهای دایم داشت، متخصص مغز و اعصاب گفت: «بچهات باید هفتهای سه بار گوشت قرمز بخوره.» سرایدار، در جواب مدیر ساختمان گفت: «از کجا پول گوشت بدم؟» (آن زمان حقوقش ٢٠٠ هزار تومان بود) پسرک، پاییز سال گذشته، بعد از مدرسه میرفت پادویی یکی از مغازههای محل. سرایدار ما ۵٠ سال هم ندارد اما از بیمارستان ارتش نوبت گرفته که ٧، ٨ دندان باقی مانده را هم بکشد و یک دست مصنوعی بگذارد. لباس تنشان، خودش، همسر و پسر ١۵ سالهاش، همه، لباسهای دست دومی است که از آشنا و غریبه میرسد. یک هفته مانده بود به مهر، مدیر ساختمان ٧٠ هزار تومان به عنوان کمک باز شدن مدرسه به پسرک داد که بتواند برای اول مهر، کفش نو بخرد. سال گذشته که آمده بودند برای نصب انشعاب فاضلاب، یکی از روزها، همسرش با یک لیوان شیر و مابقی، آب، شیر برنج درست کرده بود برای ناهارشان. وقتی فهمیده بود کارگرها غذا ندارند، ظرف کوچکی از شیر برنج را برای خودشان سه نفر کنار گذاشته بود و باقی را داده بود به کارگرها…
شبکه سلامت، درباره ایجاد انگیزه صبحانه خوردن در کودکان میگوید. «هر روز صبحانههایشان را متنوع کنید. یک روز کنار صبحانهشان میوه خرد کنید و یک روز مخلوطی از مغزها – گردو و بادام و فندق – کنار میز بگذارید. ظروفی برای صبحانه شان انتخاب کنید که تصاویر شاد و کودکانه داشته باشد. فضای محل صبحانه، باید با نشاط و آرام باشد. چند شاخه گل روی میز صبحانه بگذارید. مشوقهایی به ازای صبحانه خوردن در نظر بگیرید…»
بهیار یکی از روستاهای قلعه گنج از سفره خالی مردم روستا میگفت. سفرههایی که شبها و روزهایی خالی میماند. خالی خالی، حتی خالی از نان. از جیب خالی مردانی میگفت که حتی پول خریدن آرد برای پختن نان نداشتند. از پای بیکفش و سر بیکلاه و تن بیلباس دانشآموزان روستا میگفت. از دانشآموزانی که صبحها بدون صبحانه میرفتند مدرسه چون پدرها، پولی نداشتند که نانی به سفره بیاید. بهیار، خواب و توهم تعریف نمیکرد. حکایت همان دانشآموزانی را میگفت که دیده بودیم در روستاهای قلعه گنج، روستاهایی که حتی آب برای خوردن نداشتند. روستاهایی که مردمش، دلشان میخواست میتوانستند خیلی از واژهها را فراموش کنند، واژههایی مثل خوشبختی، عدالت، امید، مردم این روستاها، واقعا دلشان میخواست این واژهها را فراموش کنند، همانطور که طعم گوشت و میوه و رنگ کفش و لباس نو را فراموش کرده بودند.
محله گلسفید – خرمآباد – وارد خانهای (اتاق ٧ متری) شدیم که یک مادر و دو کودک داشت، تنها وسایل خانه، همینها بودند با یک چراغ سه شعله و یک قابلمه و چند بشقاب و یک زیلو. داخل قابلمه روی چراغ سهشعله، چیزی غُل میزد. مادر، یک کودک شیرخوار داشت و یک دختر اول دبستان. رفتیم کنار چراغ سه شعله، چند گوجه فرنگی داخل قابلمه میجوشید. مادر گفت گوجه فرنگیهای پخته را له میکند و آب گوجهها را به جای شیر، به شیرخوارش میدهد و تفالهاش را با دختر ٧ سالهاش میخورند.
مدرسهای بود پایینتر از نازیآباد. مشاور مدرسه خبرم کرده بود برای شنیدن حرفهای دخترانی که در معرض تن فروشی هستند. وقتی رسیدم، دختری در اتاق مشاور نشسته بود و پهنای صورتش سیراب بود از اشک. دختر حرف میزد و حرف میزد و اشک میریخت و اشک میریخت و مشاور، در سکوت، گاهی به من نگاه میکرد. حرفهای دختر تمام شد و مشاور برایش توضیح داد که این خانم (به من اشاره کرد) خبرنگار است و برای شنیدن حرفهای تو آمده. دختر سربرگرداند و بدون آنکه اشکهایش را پاک کند، به من نگاه کرد و گفت: «چی میخوای بشنوی؟ چه فرقی میکنه که بشنوی؟ چی میدونی از زندگی ما؟ چی میفهمی از زندگی ما؟ میفهمی تمام سال رو با یک مانتو سر کردن یعنی چی؟ مانتویی که هم لباس مدرسه است هم لباس خونه هم لباس کوچه ؟ رشته آش بلدی درست کنی ؟ من بلدم. من هر روز بعد از مدرسه میرم روی پشت بوم خونه مون، رشته آش درست میکنم که بابام راضی بشه که کمک خرج خونهام و نره همسایه مون رو صدا کنه که بیاد سراغ من واسه ۵ هزار تومن.»
خانهای بود در محله خاک سفید. زیر پله ساختمانی بود که اجاره داده بودند ماهی ٢۵٠ هزار تومان. یک مستطیل ٨ متری که اگر کنار دیوار مینشستی و پاهایت را دراز میکردی، سرپنجه ات دیوار روبرو را لمس میکرد. یک زن و شوهر با پسر ١۴ ساله شان در این اتاق زندگی میکردند. مادر، فلج بود و معتاد. پدر (ناپدری) دزد بود و معتاد. پسرک؛ روزبه، کلاس سوم راهنمایی بود و هنوز معتاد نشده بود. تمام گرمای مرداد، انگار جمع شده بود توی این زیر پله ٨ متری که پنکه دستی، فقط متلاشی و بازنشرش میکرد. مادر میگفت: «هی میگفت مامان میوه دلم میخواد. مامان یه دونه سیب دلم میخواد. مامان شلیل اومده، شلیل دلم میخواد. هی گفتم نداریم، بچه میبینی که، نداریم. یه روز اومد با یه کیسه میوه دستش. کتکش زدم، گفتم تو هم دزد شدی مثل این مرتیکه ؟ از کجا آوردی؟ زار میزد و گفت، یک هفته رفتم سر چهارراه گدایی کردم تا پولش جمع شد…»