چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴ - ۲۱:۳۴

چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴ - ۲۱:۳۴

آنجا که بودم
به آن دورترها نگاه می‌کنم، آنجا که هنوز با من است. فراموش نکردم — مرا با خود تا مرزِ امروز آورده است. زمانی‌ست طولانی، از هجرتِ سایه‌های گذشته، چیزی باقی...
۳۰ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: رحمان
نویسنده: رحمان
تداوم کارزار «سه‌شنبه‌های نه به اعدام» در هفته نودویکم در ۵۲ زندان مختلف
کارزار «سه‌شنبه‌های نه به اعدام»: کارزار «سه‌شنبه‌های نه به اعدام» در حالی وارد نودویکمین هفته خود می‌شود که زندانیان واحد ۲ زندان قزلحصار پس از یک هفته اعتصاب غذا و...
۲۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: کارزار "سه‌شنبه‌های نه به اعدام"
نویسنده: کارزار "سه‌شنبه‌های نه به اعدام"
یک زن برای اولین بار رهبری دولت ژاپن را بر عهده گرفت
سانای تاکایچی وزیر سابق امنیت اقتصادی بارها منتقد صریح چین و تقویت نظامی آن در منطقه آسیا و اقیانوسیه بوده و مسائلی مانند اقتصاد و دفاع را در اولویت قرار...
۲۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
از رویای مسکن تا قسطی شدن نان شب, تورم خوراکی ها از حقوق کارگران جلو زده است.
برخلاف گذشته نه چندان دور دیگر خانوار ایرانی تنها برای خانه و خودرو قسط نمی‌دهد، بلکه لبنیات، صیفی‌جات و حتی تخم‌مرغ هم در فهرست خرید‌های اقساطی قرار گرفته‌اند. شرایط به...
۲۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: گزارش
نویسنده: گزارش
خاطرات کنراد ولف در ارتش سرخ 
کنراد ولف در سال ۱۹۵۴ برای همیشه ار مسکو به جمهوری دموکراتیک آلمان بازگشت. او به خاطر فیلم‌هایی مانند «بهشت تقسیم‌شده»، «من نوزده ساله بودم» و «سولو سانی» یکی از...
۲۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
حزب اتحاد ملت در نامه‌ای خطاب به رئیس‌جمهور؛ سیاست خارجی ایران نیازمند بازنگری راهبردی در قبال آمریکاست
جمهوری اسلامی ایران تاکنون فاقد یک راهبرد منسجم، واقع‌بینانه و بلندمدت در قبال آمریکا بوده و مسیر طی‌شده دستاورد مطلوبی برای کشور نداشته است. تحلیل صادقانه‌ی این روند، بدون تردید...
۲۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: حزب اتحاد ملت ایران اسلامی
نویسنده: حزب اتحاد ملت ایران اسلامی
رضا پهلوی؛ از شعار آزادی تا ائتلاف با سپاهی؟
بهروز ورزنده: در سال‌های اخیر، رضا پهلوی کوشیده است خود را در هیئت «منجی ملی» و نماد گذار از جمهوری اسلامی معرفی کند؛ اما رفتارها و مواضع او، شکافی عمیق...
۲۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: بهروز ورزنده
نویسنده: بهروز ورزنده

“مادران و همسران خاوران” فاجعه را برملا می کنند!

"فکر ميکنم کسانی که مسائل حقوقی رو ميدونند و يا از تجربه های کشورای ديگه که با چنين فجايعی روبرو بودند، با خبرند، بايد راهی پيدا کنند تا خونواده های از دست رفته های اين قتل عام وارد عمل بشند و خواسته هاشون رو پی بگيرند."

با گرامیداشت نام و یاد “زندانیان اعدام شده” در تابستان ۱۳۶۷
و با احترام به بازماندگان و خانواده های آن فاجعه سیاه

“مادران و همسران خاوران” اشاره به خیل مادران و همسران آندسته زندانیان سیاسی کشورمان دارد که در تابستان و پاییز سال ۱۳۶۷ با برنامه ریزی قبلی و پنهان از چشم خانواده ها و افکار عمومی گروه گروه به دار آویخته شدند و شبانه در گورهای جمعی خارج از شهرها با پیراهنهای خونین بر تن دفن شدند. “خاوران” که امروز “گلزار خاوران” نامیده می شود، گورستانی است در جنوب شرقی تهران که چندین گور دسته جمعی و صدها تن مرد و زن جوان و میانسال از تبار آزادگان دگراندیش را در خود جای داده است. فاجعه خوفناک و سیاه کشتار جمعی زندانیان کاملا در نهان و سکوت انجام شد و پس از گذشت ۱۷ سال هنوز طراحان و دست اندرکاران آن به شدت از برملا شدن جنایتشان جلوگیری می کنند.
مقاومت و پیگیری ” مادران و همسران” قربانیان در بازگویی، برملا کردن و بازتاب فاجعه، رفت و آمدهای مکرر و منظم به خاوران برای بر پا داشتن و شناساندن خاوران به عنوان سمبل همه گورهای جمعی و انفرادی، و نشانه بارز جنایات هولناک و خشونت های بی نظیری که در طول دهه ۶۰ و به ویژه سال ۶۷ بر جوانان و دگر اندیشان ایران رفته، به واقع شجاعانه و تحسین برانگیز است، و گواهی روشن از مبارزات زنان میهن ما در مقابل استبداد، ظلم و خشونت را می نمایاند.
تعداد واقعی “جانباختگان” این فجایع هنوز معلوم نیست. حدود چهار هزار و پانصد اسم تنها برای فاجعه قتل عام سال ۶۷ تا کنون مشخص شده و هویتهای بسیاری هنوز نامعلومند. در زمان وقوع اعدامها بسیاری از “قربانیان”، دوران محکومیت خود را بطور کامل سپری کرده بودند. بعضی در حال گذراندن حکم خود بودند. برخی را که پس از اتمام حکم آزاد شده بودند بی دلیل فراخواندند. و همه را مشمول جوخه های خشم و خون کردند. 
نحوه با خبر کردن خانواده ها که ماههای تابستان ۶۷ را به امید ملاقات گذرانده بودند خود خشونت تلخ و فاجعه پر درد دیگری است. در تهران اول بار وقتی تعداد زیادی از خانواده ها پس از قطع ملاقاتها و بی خبر از وقوع فاجعه برای ملاقات عزیزانشان به اوین آمده بودند، یک به یک برای ملاقات فراخوانده شدند، پدر، مادر یا همسر زندانی با قامت های ایستاده و امید دیدار “یار” به داخل محوطه اوین می رفتند و چند دقیقه بعد خمیده و شکسته در حیرت و ناباوری با یک یا دو ساک سیاهی در دست بیرون می آمدند. پدران، مادران و همسران آن شقایقهای آرمیده در دشت خاوران و دیگر آرامگاهای بی نام و نشان، هیچگاه از خوف این فاجعه کمر راست نکردند و از بهت آن بیرون نیامده اند. هنوز “ساکهای سیاه” را به عنوان سهم خود از عزیزشان چون مردمک چشم نگاه داشته اند، به امید آنکه در آینده ای نه چندان دور، برای یافتن حقیقت به کار آیند.
سکوت و سرمایی سنگین، آن تابستان خونین و مذاب را بدرقه کرد. اما “مادران و همسران” خاوران را نه گرما و سرما و نه هیچ تهدید و توهینی از سخن گفتن مکرر و پیگیری ماجرا باز نداشت. آنها هر روز و ماه به خاوران آمدند و رفتند مادران داغدار ، پدران بغض کرده ، گاه با عصا یا روی صندلی چرخدار، همسران سیاه پوشیده جوان، کوچولوهای گوهر دشت و اوین و… با فریاد های در گلو شکسته. 
هنوز هر جمعه آخر سال و هر جمعه شهریور ماه از هر جای ایران که باشند به میعادگاه می آیند، گل می کارند و آبیاری می کنند، شمع می افروزند، سرود می خوانند، سخن می گویند، و سئوال می کنند تا مبادا خاکستر فراموشی بر آن نامها و جانهای شیفته بنشیند و زشتی جنایتی که رفته است، پنهان باقی بماند. با امید به اینکه حاصل این تلاشها بستری برای شناخت کژی ها، نفی خشونت، ترویج فرهنگ مدارا و رعایت حقوق بشر برای ما و نسل های آتی را فراهم سازند.

——————————

آنچه در پی می آید گفت وگویی است با یکی از “همسران خاوران”، خانم بانو صابری همسر زنده یاد “عباسعلی منشی رود سری”، که در سال ۱۳۶۵ به جرم فعالیت سیاسی با همسر و فرزندانش دستگیر می شود. “عباس” در اوین در حال گذراندن حکم ۶ ساله محکومیتش بود و تنها ۲۸ سال از بهار زندگیش سپری شده بود وقتیکه موج اعدامهای کور و سبعانه تابستان ۶۷ بهارش را خزان کرد. بانو نمونه یکی از “مادران و همسران خاوران” است که در این گفتگو بخشی از وقایع آن تجربه تلخ و خشن و نیز گوشه هایی از رنجها و تجارب خود و فرزندانش را بازگو می کند.

درباره اولین آشنایی ها با همسرت و ازدواجتون بگو!
ــ عباس و من از اوایل انقلاب با هم آشنا شدیم. اون موقع او دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان بود. بواسطه دوستی و فعالیتهای سیاسی که با خواهرم داشت به خونه ما رفت و اومد میکرد و ما همدیگر را مِیدیدیم و به خاطر علاقه ای که به شعر و موسیقی داشت و نزدیکی روحی که به هم داشتیم، دیدارهای ما بیشتر شد. تا اینکه به خاطر عشقی که بینمون ایجاد شد در ۱۴ اردیبهشت۱۳۶۲، وقتی که هر دو ۲۳ سال سن داشتیم ازدواج کردیم. و این همزمان بود با دستگیریهای گسترده و شکنجه و بازجویی و مصاحبه های تلویزیونی که رژیم در میون مخالفان سیاسی اش راه انداخته بود، به همین خاطر ما هم به تهرون اومدیم و مجبور به زندگی مخفی شدیم و این وضع ادامه داشت تا سال ۶۵ که ماموران اطلاعات به خونه ما ریختند. علاوه بر او، من و بچه ها را هم دستگیر کردند و به زندان بردند.

زندگی مخفی یعنی چی؟ 
ــ یعنی اینکه ما خودمون رو از چشم ماموران اطلاعات و سپاه مخفی می کردیم. آدرس مان را به کسی نمی دادیم و به خونه پدر و مادر و اقوام و دوستان رفت و آمد نمی کردیم.

زندگی مشترکتون چطور می گذشت؟
ــ در جنوب تهران یک خونه قدیمی و کوچیک اجاره کردیم . عباس درس خوندن را رها کرده و در تهران شغلی پیدا کرد و با درآمد او زندگی ساده امان، سر و سامانی گرفته بود. چند روزی مونده به اولین نوروز زندگی مشترکمون، دخترمون، بهاره، به دنیا اومد و دو سال و نیم بعدش پسرمون بیژن، همه طول زندگی مشترک ما چهار سال هم نشد. در شرایط بسیار سختی، دور از پدر و مادر و فامیل، با ترس و دلهره همیشگی از دستگیری و زندان گذشت، اما بیشترین خاطره ای که از اون دوره یعنی زندگی مشترک با عباس دارم عشق و صمیمیتی بود که به هم داشتیم و با به دنیا اومدن بچه هامون امید هم به عشقمون اضافه شد، امید و آرزو برای بزرگ کردن بچه هامون.

شما ها در چه سالی و چطور دستگیر شدید؟ 
ــ در نهم مرداد سال ۱۳۶۵ بود که من و عباس و بهاره که اونموقع دوسال و پنج ماهه بود و بیژن که تازه به چهار ماهگی رسیده بود توی خونمون توسط تعدادی مرد که بی خبر وارد خونمون شده بودند دستگیر شدیم. ما رو به کمیته مشترک بردند. من شش ماه اونجا درانفرادی بودم، البته سه ماه اولش بچه ها هم با من زندونی بودند، بعد از ۶ ماه با وثیقه آزاد شدم و به خونه پدر و مادرم دراصفهان برگشتم. عباس را به اوین فرستادند واونجا موند تا تابستون ۶۷ که ساکش را به ما دادند. 

در زندان بچه ها را چطور اداره می کردی؟ 
ــ من و بچه ها اونجا در یک اتاقک یا سلول دو در یک مترزندگی می کردیم. هر شبانه روز می تونستیم چهار بار از دستشویی استفاده کنیم. کوچکترین امکانی بهداشتی برای بچه ها در اختیارم نبود. نه ملافه و بالش، نه شیر حشک، نه پوشک. پیراهنی را که زیر مانتوم پوشیده بودم در آوردم و تکه تکه کردم ، به عنوان پوشک برای پسرم و همینطور در دوره قاعدگی برای خودم استفاده میکردم، جنس پارچه از تترون بود، و آب یا خون را به خودش جذب نمی کرد. بچه مدام به خاطر خیسی زیر پاش گریه می کرد. وقتی کهنه ها را می شستم ، جایی برای خشک کردن نبود، تازه تعدادشون هم کم بود، بناچار کهنه های خیس را به بچه می بستم. از اون هم بدتر مجبور بودم پسر چهار ماهه ام را با غذای زندان که اغلب نپخته و سفت بود تغذیه کنم. غذا معمولا کم بود، بهاره اغلب سیر نمی شد و ولع داشت، معمولا تکه نانهای اضافی و خشک شده ای که دیگران در دستشویی میذاشتند، برمیداشتم و با آب دهانم خیس می کردم و به بیژن می خوروندم. گاهی هم چای صبحانه را برای خیس کردن نانهای خشک استفاده می کردم. وقتی ما رو به زندون بردند، پسرم تازه دو روز بود که ختنه شده بود، بعد از چند روز عفونت کرد، از درد مدام گریه می کرد و جیغ می زد. روزی پاسدار توی راهرو سرش را آورد تو دریچه و گفت: این بچه رو خفه کن. گفتم: بچه مریضه و بدنش عفونت کرده. اومد تو و جای عفونت و تورم و چرک رو به چشم خودش دید، در رو بست و رفت. چند روز بعد بیژن را از من گرفتند وپیش دکتر بردند. بعد هم او را با داروهایی که آنتی بیوتیک بود به من دادند، ولی باز هم از پوشک و شیر خبری نبود. دو هفته ای گذشت، مرا برای بازجویی صدا زدند، پسرم به بغلم بود و دست دخترم در دستم به اتاق بازجو رفتیم. یادم نمیره اونجا دخترم با انگشت خرده غذاهای روی میز بازجو را با انگشتهای کوچیکش ور می چید و به دهنش میذاشت. خیلی ناراحت و عصبانی بودم. اونروز جلسه بازجویی رو به سئوال و جواب به خاطر وضعیت بچه هام تبدیل کردم و به اونها گفتم که باید فکری برای بچه ها بکنند. دو ماه بعد پسرم اسهال خونی گرفت، اونجا دیگه مجبور شدند علیرغم خواستشون اجازه بدند که بچه ها به پدر و مادرم سپرده بشند.

چرا از اول بچه ها را به مادرت ندادند؟
ــ اونها نمی خواستند که کسی از دستگیری ما مطلع بشه، برای همین هم تا اون زمان از خبر دادن به پدرو مادرم برای گرفتن بچه ها خودداری می کردن. حتی یکبار مرا مجبور کردند که به طور عادی و معمول به مادرم زنگ بزنم و احوالپرسی کنم، تا متوجه دستگیری ما نشند.

برای حموم کردن چه امکاناتی داشتید؟
ــ هفته ای یکبار ۱۵ یا ۲۰ دقیقه، اجازه داشتیم از دوش در یک محفظه خیلی کوچیک که اطرافش با نایلون سیاه پوشیده بود استفاده کنیم. البته این مدت زمان برای شستن بچه ها و خودم بود. در مدتی که بچه ها اونجا بودند واقعیتش اینه وقتی برای خودم نمی موند، معمولا به سرعت و با نگرانی از سرد شدن آب اول پسرم را می شستم، بعد او را بیرون محفظه پلاستیکی روی روزنامه می خوابوندم و با هر چه نیرو در دستم داشتم تند تند دخترم را می شستم. یک روز در حموم که بودیم به خاطر حرصی که می زدم و ترسی که از سرد شدن آب داشتم ، یکباره عضلات دستم سفت شد و به همان حالتی که بود موند. صورت وحشتزده بهاره مرا متوجه وضع خودم کرد. با دهانی باز و چشمانی بیرون زده به دست و بدن خشک شده و قیافه پریشان من چشم دوخته بود.

مدتی که همسرت زندان بود ملاقات هم داشتین؟
ــ مدتی بعد از آزاد شدنم دوهفته یکبار، برای ۱۰ دقیقه از پشت دیوار شیشه ای و با تلفن ملاقات داشتیم، گرچه که در طول همان مدت هم دو بار و هر بار سه ماه ممنوع الملاقات شدیم. یادمه که در تاریح ۱۰ مرداد سال ۶۶ بعد از سه ماه ممنوعیت، ملاقات داشتیم، اونروز بهم گفت که با سایر زندانیان بند بخاطر اولین سالگرد دستگیریشون مراسم یادبود گرفتند.

از آخرین ملاقاتتون چه خاطره ای داری؟
ــ همه ثانیه هاش رو در ذهنم دارم. در تمام مدتی که ملاقات داشتیم به من روحیه می داد، چشماش پر از شادی و نشاط بود و برق می زد و خندان بود. حال و احوال همه فامیل و آشنایان رو سئوال می کرد. و امیدوار بود که دوره زندونیش تموم بشه و به خونه بیاد. اون روز پیراهن گرون قیمتی را که به خاطر سالگرد ازدواجمون براش فرستاده بودم پوشیده بود، خیلی بهش می آمد. هنوز هم وقتی قیافه اش رو تجسم می کنم همونی هست که در ملاقات آخر دیدم. 

بچه ها چه چیزهایی از او در یادشون دارند؟
ــ پسرم خاطره ای از پدرش نداره، او سه ماهه بود که پدرش را از او جدا کردند، و چون برای ملاقات بایستی از اصفهان، محل زندگیمون، به تهران می رفتیم و برای ملاقات همیشه ساعتها معطلی و برو و بیا داشتیم، بیشتر دفعه ها نمی تونستم او را ببرم، اما دخترم چون بزرگتر بود هر دو هفته یکبار به این سفر می اومد. و خوب خاطره هایی از پدرش در ذهنش مونده، هم از دوره قبل از دستگیری که با پدرش به پارک می رفت و هم دوره ای که پدرش را در زندان می دید. او هنوز خاطره دیدارهای کوتاه با پدرش رو در اون فضای زندان که برای هر بچه ای عجیب و غریب است به یاد میاره، و حرفها، خنده ها و حتی شعرهایی را که پدرش در اون وقت کم براش می خونده یادشه. 

در طول سالهایی که او در زندان بود، آینده را چطور برای خودت تصویر میکردی؟
ــ همیشه فکر می کردم که اون برمیگرده خونه و ما چهار تایی با هم زندگی می کنیم. خودش هم همین امید رو داشت. من و بچه هام و پدر و مادرم که اون موقع با اونها زندگی می کردیم و پدر و مادر خودش که واقعا عاشقش بودند منتظر تموم شدن دوره زندون، آزادی و برگشتش به خونه بودیم. 

یعنی انتظار اعدام شدنش رو نداشتی؟
ــ من اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم، او فقط فعالیت سیاسی کرده بود و در دادگاه هم محاکمه شده بود، حکم شش سال زندان داشت، من بیشتر امیدوار بودم که مدت زندانیش کم بشه، چون شش سال زندان برای فعالیت سیاسی و نه مسلحانه و اینجور چیزها زمان زیادی بود.

خبر اعدامش رو چطور دریافت کردی؟ 
ــ آخرین ملاقات ما ۲۶ تیر ماه سال ۱۳۶۷ بود، بعد از اون دیدار خانواده ها با زندانیان قطع شد. اما ما به روال همیشگی، هر دو هفته یکبار به تهران می رفیتم و روز ملاقات جلو زندان اوین بودیم. در یکی از اون هفته ها، من نتونستم برم تهران. پدر عباس و خواهرش که شوهر او هم اون موقع زندونی اوین بود از بی بالان (از توابع کلاچای) به تهران رفتند، اون روز ۲۸ آبان ۱۳۶۷ بود، صبح که پدر و خواهر عباس به اوین رجوع می کنند، بهشون گفته میشه: حالا برید، ساعت یک بعداز ظهر بیایید برای ملاقات. اونطوری که خواهر شوهرم، شهربانو، بعدها برام تعریف کرد، اونروز جلو زندان اوین تعداد زیادی از پدر و مادرها، همسران، و بچه های کوچیک و قد و نیم قد به همراه مادرهاشون و یا مادر بزرگهاشون جمع بودند. یکی یکی اونها را صدا می زدند و به داخل محوطه اوین هدایت می کردند، و بعد از مدتی ساکت و شکسته برمی گشتند با یک یا دو ساکی در دستشون که حاوی لباسها و وسایل شخصی عزیزاشون بوده.
خواهر عباس به من گفت که وقتی ما را صدا کردند فقط پدر را به داخل محوطه راه دادند، وقتی او برگشت دیدم دستش خالیه و خیلی خوشحال شدم، پدرم اومد نزدیک و گفت: بابا من نتونستم! تو برو ساک برادرتو بگیر و بیار.

شوهر شهربانو چی شد؟ آزاد شد؟
ــ شوهر او، بهروز یوسف پور کارمند آموزش و پرورش بود و یکسال و نیم حکم داشت. و تیر ماه همون سال هم دوره زندونش تموم شده بود. اما در زندان نگهش داشتند و در دیماه همون سال ساک اورا هم به پدرش تحویل دادند. شهربانو و کاوه ۳ ساله که منتظر آزادی یوسف روزشماری می کردند در بهت و حیرت براش مجلس عزاداری بپا کردند.

شهربانو حالا چه می کنه و کجاست؟
ــ او همچنان با پدر و مادرش در بی بالان زندگی و کشاورزی می کنه. اوعمرش را با کار کردن و بزرگ کردن پسرش که حالا دانشجو هم هست گذرونده. 

توی ساک چی بود؟
ــ تو ساک عباس لباسهاش ، حوله ، عکس بچه ها، حلقه ازدواجمون و چند شعر بود که خودش نوشته بود. 

وصیت نامه هم بود؟
ــ وصیت نامه ای به ما ندادند، چندین بار برای گرفتن وصیت نامه اش به اوین و دادستانی رفتم اما هر بار می گفتند، نخواسته وصیت نامه بنویسه. از کسانی که او را در زندان دیده بودند شنیدم که او چند روز پیش از مرگش میدونسته که اعدامش می کنند، همین معلوم می کنه که یا بهش فرصت و امکان نوشتن ندادند، و یا نوشته اش را هم از ما پنهان کرده اند.

شعرهایی که نوشته در چه مورد هست؟
ــ شعرهاش در مورد اتفاقات ومسائلی هست که پیشامد می کرده، مثلا شعری برای پسرم نوشته، یا شعری برای خواهرم وقتی که فهمیده شوهرش را زندون کردند. 

هنوز نگفتی که به تو چطور خبر دادند؟
ــ همون روزی که پدر و شهربانو به شمال بر میگردند، من هم عصر از سر کارم به خونه اومدم یک قاب عکس هم از سر راه خریده بودم، دو تا قاب که مثل یک کتاب باز و بسته می شد . داشتم عکس هاِی عباس را تو قاب جا می دادم که پسر خواهرم اومد و گفت: پدر عباس تلفن زده و گفته پاشو بیا شمال. پرسیدم ملاقات داشتند؟ گفت: نه نداشتند. همین موقع دوست و همشهریمون، خانم بهزادی که خواهرش در زندان اوین کشته شده بود، به خونه ما اومد ودیدم که چشمهاش پر ار اشکه و سراغ خواهرم را می گرفت.من هنوز به کار خودم مشغول بودم عکسها رو تو قاب گذاشته بودم و در خیالات خودم سیر می کردم. همسایه مان هم که چند دقیقه پیش اومد و بچه ها رو به خونش برده بود برگشت. او هم اینبار گریه می کرد. خواهرم و مادرم هم گریه و پچ پچ می کردند، با شک و اضطراب پرسیدم چی شده؟ وقتی دیدند حواسم به اونهاست، خانوم همسایه خیلی نزدک اومد و گفت: شوهرت روکشتند. چیز زیادی از اون روز در خاطرم نیست. یادمه با خانواده و همسایه ها تو اتوبوس نشسته بودیم . یادمه توی خونه پدر و مادر عباس که برای دومین بار برای اعدام پسرهاشون مجلس عزا می گرفتند، بودم. همه گریه می کردند و شیون می زدند. عباس هم در حیاط تو لباسهای نو و قشنگی قدم میزد. و دیگه یادمه با خودم فکر می کردم که چه رابطه ای بین گریه و شیون زنهای اطرافم و اومدن عباس هست . ظاهرا در اثر شوک ارتباط ذهنی ام با محیط اطراف قطع شده بود.

چرا عزاداری دوم؟
ــ برادر کوچکتر عباس که سال ۱۳۶۰ دانش آموز ۱۷ ساله ای بود به جرم هواداری از مجاهدین اعدام شد. جسدش را به پدر و مادرش دادند بشرطی که شبانه دفنش کنند و کسی هم در مراسمش نباشه . و اونها هم شبانه، پسر نو جوون رو کفن پوشوندند و دفنش کردند. و بعد از اون همیشه داغدار بودند و با ترس و وحشت زندگی می کردند و نگران بچه های دیگرشون بودند.

موضوع خواهر خانم بهزادی چه بود؟ 
ــ خواهر خانم بهزادی، شیدا بهزادی دوست و همشهری من بود، او هم تقریبا همزمان با من ازدواج کرد، و با شوهرش که او هم مثل عباس فعالیت سیاسی داشت به تهران میاد تا دور از چشم پاسدارها و اطلاعاتیها زندگی کنند، اونها هم تقریبا همزمان با ما دستگیر میشند. وقتی من در کمیته مشترک در انفرادی بودم تا مدتی صدای دختر کوچولوش، شیرین، را می شنیدم.و صدای راه رفتن خودش رو. بعدها فهمیدم در همون تابستان ۶۵ به خانواده اش خبر دادند که شیدا در زندان خودکشی کرده. و عکسی هایی هم از او در حالیکه طناب یا پارچه ای به دور گردنش پیچیده شده به خانواده اش دادند.
شوهر شیدا، مهندس سعید طباطبائی مرد مهربان، حساس و فهمیده ای بود. ساک او را هم پس از فاجعه کشتار زندانیان، به خانواده اش تحویل دادند. خانواده شیدا و هم خانواده سعید از خانواده های سرشناس و با فرهنگ اصفهان هستند و داغ این مرد و زن جوون واقعا کمر اونها رو خرد کرد. 

بچه ها چطور متوجه مرگ پدر شون شدند؟
ــ میدونی، بچه های من و بقیه بچه هایی که اون سالها برای ملاقات پدر یا مادرشون به زندان می رفتند و یا اونهایی که همراه پدر و مادرشون زندونی بودند با خیلی چیزهای غریبی آشنا شده بودند، مثلا با کلماتی مثل بازجویی، بازپرسی، دادگاه آشنا بودند و حتی این کلمات را در بازیهاشون استفاده می کردند. همونجور که گفتم بهاره سه ماه با من تو انفرادی بود، هر وقت برای بازجویی می رفتم او همرام بود، پسرم را بغل میزدم، و دست بهاره را میگرفتم در حالیکه یکدستم به چادر مشکی و حجاب بود او را دنبال خودم تو راهروها می کشیدم تا به اتاق بازجو می رفتیم. وقتی خبر اعدام عباس به خونه ما رسید، بهاره چهار سال و نیمه بود، اونروزها جز بهاره و بیژن سه بچه دیگه تو خونه پدر و مادر من یعنی خونه پدربزرگ و مادر بزرگشون زندگی می کردند، به علت اینکه پدرهاشون تو زندون بودند، یادمه اونروز یکی از همسایه ها اومد و بچه ها را به خونه خودش برد تا شاهد شیون و زاری بزرگترها نباشن. توی راه خونه ی همسایه، آذر دختر ۴ ساله خواهرم، به بهاره گفته بود: بهاره فکر کنم بابای مرا کشتند و بهاره جواب داده بود: نه آذر، بابای منو کشتند. البته پدر آذر را هم در ادامه همین قتل عام زندونیها در فروردین سال ۱۳۶۸ در تبریز اعدام کردند.

به پسرت چطور حالی کردی؟
ــ بیژن اون زمان نزدیک به دو سال و نیمش بود، و تا چند ماهی چیزی بهش نگفتم، او مثل همیشه صبحها که بیدار می شد از پدرش حرف می زد. و اولین جمله ای که می گفت با کلمه ی “بابا میاد…” شروع می شد. یک روز صبح تا از خواب بیدار شد، داشت می گفت: “بابام میاد، ماشین سوار می شیم، می ریم بیرون،…” بهاره به من اعتراض کرد و گفت: چرا گولش میزنی، بهش بگو که بابا دیگه نمیاد. بهش بگو که بابا دیگه نیست. بیژن گفت: یعنی من دیگه بابا ندارم؟ من گفتم: نه. پسرم تو دیگه بابا نداری. بابا دیگه نمیاد. او مدتی گریه کرد، اما بعد از اونروز خیلی کم از کلمه “بابا” حرفی زد.

بچه ها با مرگ پدر چه برخوردی کردند؟
ــ دخترم مدت کمی بعد از اون واقعه کاملا فلج شد، تمام بدنش فلج شد. اولش دکترها نا امید بودند و می گفتند خطر مرگش هست. بعد که این خطر رفع شد، چندین ماه به فیزیوتراپی می رفتیم. اونموقع زمانی بود که من باید ساعتهای زیادی بیرون خونه کار میکردم. خواهرم از او پرستاری می کرد. فرش و وسایل زندگی رو که مادرم بهمون داده بود فروختم و خرج مداوا کردم. هر چه بزرگتر شد، از جراحت و دردی که تو وجودش داره کم نشد، او می دونه که پدرش به خاطر آزادیخواهی وطرفداری از عدالت ، بیرحمانه شکنجه و کشته شده. 
در مورد پسرم راستش هیچوقت نفهمیدم، چطور این درد بزرگ رو کشید. فکر می کنم او همه ی ناراحتی و تاثرش رو تو خودش و در خلوتش ریخت. تنها چند ماه بعد از اینکه فهمید که پدرش دیگه نمیاد خونه، وقتی برای مراسم یکی از فامیلها به گورستان رفته بودیم از من پرسید: قبر بابای من کدومه؟ قول دادم که قبر پدرش رو بهش نشون میدم. چند ماه بعد که برای اولین سالگرد قتل عام زندانی ها و برای دیدن خانواده هایی که دو سال پا به پاشون برای ملاقات به اوین میرفتیم به خاوران رفتم، پسرم رو هم بردم و اون محلی رو که مادرها به عنوان گور جمعی بچه هاشون، گلبارون می کردن بهش نشون دادم و گفتم: بیژن جان! بابات اونجا خوابیده. عکسی هم همونجا ازش گرفتم، تا اگر باز هم خواست بتونه تماشاش کنه. بعدها او فهمید که اصلا ما خبری از محل دفن پدرش نداریم، فهمید که من اونروز مجبور بودم بهش یک جایی را به عنوان “گور” پدر نشون بدم، اما تا حالا هیچوقت به روم نیاورده. و من هم هنوز نفهمیدم که عباس کجا دفن شده. 

بعد از او زندگی را چطور گذروندی؟
ــ بعد از او همون روالی رو که طی دو سال زندانی بودنش داشتم ،ادامه دادم. یعنی با پدر و مادرم زندگی می کردم و از کمکهای بی دریغ اونها در بزرگ کردن بچه ها استفاده بردم. مرا از شغل رسمی ام که آموزگاری بود اخراج کردند. شغلی در یک شرکت خصوصی پیدا کردم و زندگیم در کار کردن و بزرگ کردن بچه ها می گذشت. برادرم، خواهرهام و شوهر خواهرم همیشه پشتیبان ما بودند و لطف و محبتشون را از ما دریغ نکردند، و این خوش شانسی ما بوده. چون می دونم که خیلی از خونواده هایی مثل ما همین کمکها و امکانات فامیل رو هم نداشتند. تا اینکه سال ۱۹۹۸ میلادی از ایران خارج شدیم. اینجا هم که تطبیق پیدا کردن با محیط جدید و غربت و باز هم کار کردن و بودن با بچه ها. البته اینجا دیگه خبری از آغوش گرم مادرم و نوازشهای پدرم نیست، و خاوران که هر ماه یکبار میعادگاه و تسلی بخش من بود.

با این توصیفی که از حمایت خانواده و رنج غربت می کنی، چرا مهاجرت رو انتخاب کردی؟
ــ مهاجرت رو انتخاب نکردم. مهاجرت به من تحمیل شد. مدتی بعد از کشتار زندانیها، مدام هر ماه یا هر دو ماه و یا وقتی اتفاقی می افتاد، مرا برای سئوال و جواب کردن، می خواستند. تلفن خونه را کنترل می کردند. اینها خیلی به من فشار روحی وارد می کرد. چند ماهی قبل از خارج شدنم از ایران از من خواستند که پسرم رو هم به دیدن اونها ببرم. هر چه سعی کردم اونها رو از احضار پسرم که تازه در شروع سنین بلوغ بود منصرف کنم نشد، و بلاخره با پسرم رفتیم. و این اولین و آخرین بار بود. و بعد از اون. پدر و مادر و همه تعلقات زندگیم و خاوران رو گذاشتم ، فقط خاطره عباس رو برداشتم و از طریق ترکیه اومدم بیرون تا بچه هام اون آزارهای غیر انسانی رو که به من تحمیل می کردند نداشته باشند.

اونها در ملاقاتها چی می گفتند که تو اذیت می شدی؟
ــ همیشه وانمود می کردند که همه چیز و رفت و اومد و گفتگوهای ما را می دونند، از من درباره دوست و آشنایان و فامیلها پرس وجو میکردند. یکبار از من خواستند که کسی را به عنوان دوست به خواهرم و شوهرش که در آلمان زندگی می کنند معرفی کنم، تا اون شخص در آلمان با اونها تماس بگیره. حرفهاشون همیشه پر از توهین و تحقیر بود. مثلا از من می پرسیدند: ما می خواهیم بدونیم تو که شوهر نداری چطوری خود را ارضاء جنسی می کنی؟. فشار روانی این برخوردها و حرفها و بازجویی ها خیلی برام زیاد بود. اینها یه جور شکنجه روحی بود که به من و خونواده م می دادند و می خواستند به بچه هام هم وارد کنند.

فکر می کنی اگر همسرت با یک مرگ طبیعی تر مثلا تصادف یا بیماری از بین می رفت، برخورد تو با موضوع فرق می کرد؟ 
ــ جواب دادن به این سئوال برام خیلی سخته. در همه روزها و مراحلی که تا حالا تو زندگیم گذشته، همیشه احساس کردم خیلی به وجودش در کنار خودم و بچه ها نیاز دارم. تا اینجا امری طبیعیه. هر زنی وقتی همسرش رو از دست بده این احساس رو داره. اما چیزی که تفاوت داره اون شرایط و شکل مرگ همسرم و بقیه زندانیان بود. و اون نحوه هولناکی که به ماها خبر را دادند. و دیگه بی خبری ما از جای دفن اونها، وصیت نامه و چهره اونها در آخرین روزهای زندگیشونه. من همیشه یه جور درد گزنده و بهت و حیرت در وجودم هست که گاه به گاه تغییر شکل میده، اما هیچ زمانی کم نمیشه، بیشتر هم میشه. میدونی من آخرین بار او را زنده، خندان و پر از امید دیدم و همیشه همین تصویر رو از او تو ذهنم دارم. شاید اگر مرده او را دیده بودم، دفنش کرده بودم، و جای دفنش را می دیدم از این بهت و حیرت بیرون می آمدم. 

بارها شنیده شده که “همسایه ها”در همدردی و دلجویی از خانواده های داغدیده زندانیان کمک های موثری کردند. نظر تو چیه؟ برخورد بقیه مثلا فامیل و یا دوستان و همفکران شوهرت چگونه بوده؟
ــ همسایه ها برای من خیلی کمک و موثر بودند و من همین رو از خانواده های دیگه شنیدم. فامیل و آشنایان متفاوت رفتار می کردند، کسانی از نزدیکان بودند که بعد از فاجعه دیگه اصلا سراغی از ما نگرفتند ، در حالیکه بعضی ها خیلی همدلی کردند. اما وقتی اون اتفاق افتاد به طور کلی چامعه خیلی ساکت و صامت بود، ما واقعا کسی و جایی را برای حرف زدن و التیام دادن رنجهامون نداشتیم . تنها امید من و خیلی های دیگه رفتن به “خاوران” بود. اونجا همدردهای ما بودند، مادرها و پدرها، همسران جوان و بچه های قد و نیم قد، خواهر و برادرها و دوستان، اونجا می شد حرف زد و احساس همدردی کرد. اما در مورد دوستان و همفکران همسرم پرسیدی، پاسخ را خود اونها باید بدند. من فکر می کنم به کسی مدیون نیستم.

به نظر می یاد که از دوستانش گله ای داری؟
ــ بله دارم، البته نه از همه دوستانش، از تعداد کمی از اونها،..بعضی دوست ندارند حرفی در باره این فاجعه که به نظر من خیلی هم بزرگ بوده زده بشه. چندی پیش در مجلسی داشتم در مورد همسرم و نحوه اعدامهای اون سال حرف می زدم. یکی از همفکران سابق شوهرم گفت:”یک مرگ بوده و تموم شده. بهتره از زنده ها حرف بزنیم.” به نظر من این جریانی که اون سالها درکشور ما اتفاق افتاد، و عواقبش برای خونواده ها و اونهایی که زنده از سیاه چالها بیرون اومدند، پرونده ای نیست که به این زودیها بسته بشه، این موضوعات فقط جنبه حقوقی نداره ، بلکه جنبه های انسانی و بشری اش خیلی وسیعتر از چیزی هست که ما فکرش رو می کنیم، به همین خاطر باید در مورد جزء جزء اون حرف زد .ما به زدن این حرفها احتیاج داریم.

خیلی از زنهایی که مثل تو همسرانشون فعال سیاسی یا اجتماعی بودند و از بین رفتند، ترجیح دادند که با مرد دیگری پیوند عاطفی برقرار نکنند و زندگی را با بچه هاشون و نهایتا پدر و مادرهاشون ادامه بدند. فکر میکنی این زنها، چرا چنین واکنشی دارند؟ مثلا فکر می کنند ازدواج مجدد خیانت به عشق از دست رفته شونه؟ یا اینکه قید و بندهای اجتماعی و یا نگرانی از قضاوت دیگران علت این واکنش میشه؟ به نظر تو ادامه زندگی در تنهایی و تجرد به این شکل درسته؟
ــ گفتم که نحوه کشته شدن شوهرم و نبودش مثل یک زخمی میمونه که هیچوقت التیام پیدا نکرده. و هر یادآوری از او مثل اینه که نمکی رو این زخم ریخته میشه. مثل اینه که او همیشه با من زندگی میکنه. درک کردن زنهایی مثل من با این زخم همیشگی برای خیلی ها مشکله. نمیدونم شاید آدم با کسی آشنا بشه که به نوعی با این دردها آشنا باشه، بتونه زندگی دوباره ای شروع کنه، اما باز هم مطمئن نیستم.

پیگیری یا شکایت به محکمه یا ارگان حقوقی تا حالا انجام دادی؟
ــ نه، تا حالا اینکار رو نکردم ولی من و بچه هام همیشه شاکی شکنجه و قتل عباس هستیم. ما واقعا می خوایم بدونیم او کجا دفن شده؟ وصیتش چی بوده؟ ما باید بدونیم کدوم دادگاه و قاضی حکم به مرگش دادند؟ و چرا؟. ما می خوایم کسانی که این حکمها را دادند و اونها که اجرا کردند، بیایند با ما حرف بزنند و توضیح بدند چرا و چطور تونستند هزارها جوون بیگناه رو در دو یا سه ماه از زندگی ساقط کنند. اونها باید با ما روبرو بشند و حرفهای ما رو بشنوند.
فکر میکنم کسانی که مسائل حقوقی رو میدونند و یا از تجربه های کشورای دیگه که با چنین فجایعی روبرو بودند، با خبرند، باید راهی پیدا کنند تا خونواده های از دست رفته های این قتل عام وارد عمل بشند و خواسته هاشون رو پی بگیرند.

دهم شهریور ۱۳۸۴ 

تاریخ انتشار : ۱۱ شهریور, ۱۳۸۴ ۱:۴۰ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

فلسطین و وجدان بشریت، فراموش نمی‌کنند؛ صلح را فریاد می‌زنند!

می‌توان و باید در شادمانی مردم فلسطین و صلح‌خواهان واقعی در جهان به خاطر احتمال پایان نسل‌کشی تمام عیار در غزه شریک بود و در عین حال، هر گونه توهم در بارۀ نیات مبتکران طرح جدید را زدود. می‌توان و باید طرح ترامپ را به زانو درآمدن بزرگترین ماشین آدم‌کشی تاریخ بشر در برابر مردم مقاوم غزه دانست.

ادامه »

در حسرت عطر و بوی کتاب تازه؛ روایت نابرابری آموزشی در ایران

روند طبقاتی شدن آموزش در هماهنگی با سیاست‌های خصوصی‌سازی بانک جهانی پیش می‌رود. نابرابری آشکار در زمینۀ آموزش، تنها امروزِ زحمتکشان و محرومان را تباه نمی‌کند؛ بلکه آیندۀ جامعه را از نیروهای مؤثر و مفید محروم م خواهد کرد.

مطالعه »

پیمان ابراهیم؛ از نمایش صلح تا استمرار بحران

شهناز قراگزلو: هیچ بخش الزام‌آوری در متن پیمان ابراهیم وجود ندارد که تشکیل کشور مستقل فلسطین را تضمین کند. به همین دلیل، این پیمان بیش از آن‌که زمینه‌ساز صلحی پایدار باشد، به ابزاری برای عادی‌سازی روابط با اسرائیل بدون حل مسئله‌ی فلسطین تبدیل شد. صلح پایدار در خاورمیانه تنها زمانی ممکن است که بر پایه‌ی به‌رسمیت شناختن دو دولت مستقل و برابر حقوق میان اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها بنا شود

مطالعه »

مصونیت اسرائیل از مجازات برای جنایات جنگی، قتل روزنامه‌نگاران بیشتری را دامن می‌زند…

گرچه من و سایر هم‌کارانم در شورای سردبیری سامانه کار به هیچ عنوان خود را خبرنگار یا ژورنالیست حرفه ای نمی دانیم ولی نمی‌توانیم درد و نگرانی عمیقمان را از آنچه بر سر راویان تاریخی این دوران منحوس وسیله دولت اسراییل و رژیم نسل کش نتانیاهو آمده است را پنهان کنیم. ما به همه روزنامه نگاران و عکاسان شریفی که در تمامی این دو سال از میدان جنایات غزه گزارش فرستاده اند درود می‌فرستیم و یاد قربانیان این نبرد نابرابر را گرامی می‌داریم.

مطالعه »
پادکست هفتگی
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

آنجا که بودم

تداوم کارزار «سه‌شنبه‌های نه به اعدام» در هفته نودویکم در ۵۲ زندان مختلف

یک زن برای اولین بار رهبری دولت ژاپن را بر عهده گرفت

از رویای مسکن تا قسطی شدن نان شب, تورم خوراکی ها از حقوق کارگران جلو زده است.

خاطرات کنراد ولف در ارتش سرخ 

حزب اتحاد ملت در نامه‌ای خطاب به رئیس‌جمهور؛ سیاست خارجی ایران نیازمند بازنگری راهبردی در قبال آمریکاست