الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه «از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه می کنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شده اند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع می شود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون می شود. با یک حساب سرانگشتی، این سه تن، چیزی در حدود یکصد سال از تاریخ جدید را دربر می گیرند. به علاوه اینکه، جنگ ها، انقلاب ها و بحران های اجتماعی و اقتصادی آن دوره را تجربه کرده اند. هرچند میان دیدگاه های این سه اندیشه ورز وزین، ناهمانندی هایی از حیث نوع نگاه به مقوله «با خودبیگانگی» دیده می شود، لیک همسانی های موجود نیز به قدری هست که یک بررسی تطبیقی میان آرای شان را مقدور و ممکن سازد.
هر سه اندیشمند، سرچشمه با خودبیگانگی را در ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه مدرن جست وجو کرده اند. همین طور چنین به نظر می رسد که در باب سرشت با خودبیگانگی و شکل هایی که به خود می گیرد نیز، اتفاق نظر دارند. چه بسا نقطه افتراق دیدگاه های اینان را باید در عاملی که فکر می کنند افزایشگر پدیده با خودبیگانگی است، جست و کاوید؛ عاملی که کانون تأملاتشان بر آن متمرکز می شود.
فی المثل مارکس بر اقتصاد سرمایه داری تاکید کرده است ولی وبر به رغم آگاهی از وجود چنین عاملی، بر آن بود که اقتصاد – چنان که گویند- عامل اصلی نیست، بلکه عقلانیت و فرآیند بوروکراتیزه شدن اند که بار گناه از خودبیگانگی جوامع مدرن را بر دوش می کشند، در دیگر سو، مانهایم چونان مارکس، سرچشمه با خودبیگانگی را در کمبود کنترل تولید کننده بر «کار»های خود می دانست، هرچند که همچون وبر، او نیز به نتایج ناشی از عقلانی سازی (Rationalization) و اینکه چگونه به الیناسیون ره می برد، پی برد. اما نباید فراموش کرد که هرکدام از اینان، مسأله را در برهه تاریخی و اجتماعی خاص خودشان مورد مطالعه قرار داده اند و تحلیلگر اوضاع زمانه خویش بوده اند.
چنان که وقتی مارکس تنها می توانست در باب جامعه «به تمامی با خویش بیگانه»، انتراع و تفکر کند، وبر و مانهایم تقریباً در چنان جامعه یی می زیستند. مانهایم در زمانه و عصری زندگی می کرد که مردم تازه متوجه مسأله می شدند و به دنبال پاسخی برای آن بودند و او می توانست با استفاده از نظریه ارزش اضافی نسبت به دست و پا کردن رهیافتی برای گریز از این آفت، مردم را خوشبین سازد. اما مارکس در برداشت خود از جامعه یی عاری از با خودبیگانگی، کاملاً آرمان گرایانه و اتوپیایی برخورد می کرد. این درحالی بود که وبر در بستر زمانه و اجتماع خود، هرگز نمی توانست پایانی بر این پدیده نوظهور متصور شود،
روایت یکم؛ مارکس
مارکس، الیناسیون را «بیگانگی» (Estrangement) و «بیگانه بودن با خویش» (Entfremdung) معنی می کند و آن را فراق انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، جامعه خویش و سرشت خویش می داند. در نگاه مارکس، الیناسیون، فرومایگی شخصیت و تهی کردن انسان از انسانیت خویش است. نخستین دغدغه های فکری در باب نظریه باخودبیگانگی، در حوزه نوشتارهای آغازین او دیده می شود. هرچند که رد پای این نظریه مهم، در کارهای اخیرش نیز حک شده است. کسانی بر این باورند که نظریه با خودبیگانگی مارکس، از جمله مسائلی بود که تمام عمر، وی را مشغول خود ساخت. حتی می گویند که این نظریه، نقشی محوری در اثری همچون «سرمایه» بازی می کند. دیدگاه دیگری هست که ایده سوسیالیسم را به پروانه یی ماننده می کند، که از پیله الیناسیون رهیده است.
نکته یی که در خصوص مارکس، جالب توجه می نماید این است که او در همان نوشته های نخستین اش، به تمام ابعاد و جنبه های الیناسیون پرداخته و از این حیث، تعریف نسبتاً جامع و مانعی از مفهوم باخودبیگانگی به دست داده است. چنان که گفته شد، وی به بیگانگی انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، از انسان های دیگر و از گونه و نوع خویش توجه داشته و آن را در دستگاه فکری خود ملحوظ داشته است. از این رو، نظریات بعدی، به نوعی نتوانسته اند از دایره تئوریک مارکس فراتر روند و همواره در نظرپردازی های خویش به او ارجاع داده اند. نظریه با خودبیگانگی مارکس، ریشه در فلسفه سرشت بشری و کار (نیروی کار) او دارد.
از این رو برای درک نظریه او، ابتدا باید به این دو ایده نگریست. مارکس مفهوم سرشت بشری یا همان طبیعت انسانی را از هگل برگرفته و به تبعیت از او، «فرآورده» (محصول) را نقطه آغاز قلمداد می کند. از نگاه او تولید به مثابه «فعالیت مستقیم وجود فردی» (direct activity of individuality) ، منجر به بازتولید خود فرد می شود. به عبارتی دیگر، اشیای تولید شده و فرآورده، در واقع نمود بیرونی کار و نیروی کار اوست. مارکس در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی نیز می نویسد که وقتی کار فرد تبدیل به شیء (ابژه) می شود، وجود خارجی به خود می گیرد و آنگاه او بازتابی از خویش را در شی ء تولید شده مشاهده می کند. بشر تبدیل به واقعیتی شیء گونه برای خود می شود تا از این رهگذر به ادراک خویش تن دهد.
به بیانی دیگر، از طریق اشیای تولید شده، بشر به تأیید، تصدیق و درک فردانیت خویش نائل می شود. تولید به این معنا، نقشی محوری در برداشت مارکس از سرشت بشری بازی می کند. مارکس همچنین در بشر دو ویژگی جوهری دیگر می بیند. او می گوید که بشر همچنین یک «زندگی اجتماعی» (Social Life) و یک «زندگی نفسانی» (Sensuos Life) دارد. او در پاسخ به «جهان نفسانی بیرون» است که اشیا را تولید می کند. در مورد حواس، مارکس فقط به حواس پنجگانه بسنده نمی کند؛ زیرا این حواس تنها برای تأمین «نیازهای خام» به کار می روند و معنای مضیقی دارند. او دریافت که پرورش حواس پنجگانه کار تمام تاریخ گذشته بود.
آنچه مارکس با عنوان «حواس انسان اجتماعی» از آن یاد می کند، در واقع چیزی است شبیه به «گوش موسیقایی» یا چشمی که به زیبایی شکل ها حساس است. اینها به عبارتی دیگر، «حواس معنوی» انسان هستند که با ورود در کارکردهای بشری، توانایی خود در خرسندی و سعادت بشر را تایید و تصدیق می کنند. آدمی برای انسان شدن نیازمند پرورش این نیازهایش بود. از نگاه مارکس، انسان ایده آل باید استعداد ادراک زیبایی شناختی داشته باشد. مارکس این پرورش حواس را تنها مبین شخصیت فرد نمی بیند، بلکه آن را عاملی در اجتماعی شدن او نیز می داند. چرا که انسان بودن برای مارکس به معنای اجتماعی بودن است. همچنین آدمی تنها از طریق فرآورده خود نیست که به وادی انسانیت گام می گذارد، بلکه با معاشرت با دیگر انسان ها این فرآیند تکمیل می شود.
مارکس همچنین توجه ویژه یی به کار (نیروی کار) قائل است. کار فعالیتی است که فرآورده از خلال آن بیرون می آید و فرصتی به فرد می دهد تا خود را بازیابد؛ کمک می کند تا کارمایه های روحی و جسمی بشر، توسعه پیدا کند. مارکس کار را به مثابه بخشی از فعالیت زندگی بشر می داند. کار چیزی بیش از وسیله امرار نیازهای معیشتی و مادی است؛ از نگاه مارکس، کار در نوع خود «غایتی» است. از همین روست که او خواسته تا کار را آزاد و داوطلبانه بداند. در چنین رهیافت و برداشتی از سرشت بشری و کار، کلید نظریه «با خودبیگانگی» مارکس نهفته است. پس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل می کنند یا آنها که نیروی کار را وادار می کنند تا صرفاً به عنوان وسیله امرار معاش انسان تلقی شود، عاملان اصلی بیگانه شدگی هستند.
در جامعه سرمایه داری، که دغدغه اصلی مارکس است، «با خودبیگانگی» از سه عامل تغذیه می شود؛
یکم؛ در صورت وجود مالکیت خصوصی
دوم؛ دگردیسی کار بشر به کالا
سوم؛ توسط نظام تقسیم کار
به خاطر نظام مالکیت خصوصی، شیء تولید شده توسط کارگر به دیگری تعلق می یابد. او برای شخص دیگری تولید می کند و هیچ کنترلی بر فرآیند تولید یا فرآورده ندارد. از همین رو نمی تواند خود را در فرآورده خویش بازیابد بلکه خود را انکار می کند. فرآورده با او بیگانه می شود. او بیشتر احساس بیچارگی می کند تا خوشوقتی، بدین ترتیب نمی تواند کارمایه های جسمی و ذهنی خود را بسط و توسعه دهد. به لحاظ جسمی به ستوه می آید و به لحاظ ذهنی پست و فرومایه می شود و کار و فرآورده با او بیگانه می شود. در نظام سرمایه داری، کارگر به مثابه گونه دیگری از سرمایه تلقی می شود و در مقام یک سرمایه، ارزش او بسته به عرضه و تقاضا است.
چنین آدمی نه تنها به یک کالا تقلیل می یابد، بلکه او از خصایص انسانی محروم شده و با خود بیگانه می شود. فرآیند تقسیم کار نیز در دستگاه فکری مارکس یکی از عواملی است که به الیناسیون دامن می زند. مارکس در «سرمایه» به سه گونه دستی، صنعتی و کارخانه یی تولید اشاره می کند و تمایزهای بین آنها را وامی کاود. در نظام کارخانه یی تولید، آدمی به تمامی از انسانیت خویش بیگانه می شود. در نظام تولید دستی، کارگر در حکم فرآورده خویش است و تقسیم کار بسیار خردی در آن وجود دارد. در نظام صنعتی، تقسیم کار تشدید و تقویت می شود ولی همچنان مبتنی بر تقسیم کار موجود در سیستم تولید دستی است.
اما در سیستم کارخانه یی که مبتنی بر ماشین آلات است، از سوی دیگر کارگر تبدیل به ضمیمه ماشین می شود و در آن واحد، فرآیند اتوماسیون، او را به برده ماشین بدل می کند. از آنجا که نظام کارخانه یی تولید به شدت مبتنی بر تقسیم کار است، کارگر نمی تواند در شئونات مختلف تولید مشارکت و مداخلت جوید و تنها در بخش خاصی از فرآیند تولید حق مداخله و فعالیت دارد؛ چیزی که در عصر جدید چاپلین نیز به تصویر کشیده شده است. مارکس گمان می کند که تمام این شرایط نهایتاً منجر به با خودبیگانگی کل اجتماع می شود. پس به طور کلی مفهوم الیناسیون در نزد مارکس ریشه در واماندگی بشر و کمبود کنترل او بر اشیایی که خودش آفریده دارد. باخودبیگانگی برای او به این معنی است که آدمی خود را به مثابه کنشگر خویش تجربه نکند.
روایت دوم؛ وبر
کسانی مثل نیس بت (Nisbet) معتقدند که معنای امروزین الیناسیون، مأخوذ از آثار و نوشته های وبر، دورکیم، توکویل و امثال ایشان است. هرچند نتوان چنین ادعایی را به تمامی پذیرفت، اما تردیدی هم نیست که وبر هم افزایی شایانی در فهم معنای با خودبیگانگی در جامعه مدرن به دست داده است. وبر نیز چونان مارکس، نیروهای مولد الیناسیون را در جامعه غربی یافته است؛ لیکن برخلاف مارکس، تأکیدش بر نیروهای اجتماعی و سیاسی است تا شرایط و وضعیت اقتصادی جامعه. از نظرگاه وبر، جامعه مدرن غربی حاصل همکنشی نیروهایی چون سرمایه داری، دموکراسی و بوروکراسی است و همه اینها، نیروی «عقلانی سازی» را تشکیل می دهند و خود ضمیمه آن به شمار می روند؛ اینها عوامل به هم مرتبطی هستند که به رشد یکدیگر کمک می کنند. بوروکراسی و دموکراسی به رغم اینکه در برابر هم قرار گرفته اند، اما رابطه دیالکتیکی میان آنها به پایایی و توسعه هر دو می انجامد. وبر موکداً معتقد است که بوروکراسی، طریقی عقلانی از زندگی را بسط می دهد و چنین فرآیندی است که در نهایت، نگرانی هایی در مورد آینده بشر و باخودبیگانگی وی پدید می آورد.
وبر عقلانیت را به دو گونه شکلی و ماهوی تقسیم کرد و بر این نکته انگشت گذاشت که عقلانیت ماهوی صرفاً قابل ارزیابی بر اساس محاسبات شکلی نیست و نسبتی نیز با ارزش های مطلقی که بر آن مبتنی شده، دارد. از این رو، عقلانیت ماهوی در مقایسه با نوع ابژکتیو شکلی اش، درکاربست خود سوبژکتیوتر عمل می کند. نتیجتاً تمام ارزش ها و احساسات انسان قربانی عقلانیت گشته و امروز بشر با روحی پوچ و تهی تنها رها شده است. وبر نظریه با خودبیگانگی را از باژگونگی عقلانیت استنتاج می کند. وبر مشخصه وضعیت زمان مدرن را افسون زدایی از جهان می داند و از همین روست که بسیاری از ارزش های متعالی بشر از میان اجتماع رخت بربسته و دست فرو شسته است. از این رو بشر، ناگزیر به تسلی از طریق عرفان یا روابط شخصی روی آورده و بسنده می کند. وبر همچنان به پرسش از ثمرات روند افسون زدایی از جهان می پردازد و در پاسخ به این پرسش خود می گوید که بشر ممکن است از زندگی «خسته» شود اما از آن هرگز «سیر» نمی شود. انسان روزگار گذشته، می توانست از زندگی اشباع و سیر شود، اما انسان مدرن چنین قابلیتی ندارد. سرچشمه های معنا برای او بیکران نیست.
از عقلانیت که بگذریم، دغدغه وبر در باب باخودبیگانگی، در بحث او از بوروکراسی صراحت بیشتر می یابد. به عقیده او، بوروکراسی بهترین عامل عقلانی سازی بود. بوروکراسی در هر شأن و ساحتی از زندگی که وارد می شود آن را عقلانی می کند. وبر نخستین عالم اجتماعی بود که بر کنج تاریک مخاطرات بوروکراتیزه کردن جهان نور تاباند. بوروکراسی با بی اعتنایی اش به ارزش های فردی، بشر و روابطش با دیگر انسان ها را مکانیزه می کند و الیناسیون را در مناسبات اجتماعی و فردی تلقیح می کند. وبر همچنین به جنبه دیگری از الیناسیون یعنی «ناتوانی» (Powerlessness) اشاره می کند. در تحلیل او، ناتوانی در دو جهت عمل می کند. نخست، فرد بوروکرات است که در رابطه اش با سازمان، کاملاً ناتوان به نظر می رسد. او نه می تواند سیستم را تغییر دهد و نه می تواند از آن خارج شود یا از آن رو بگرداند. او مثل یکی از دندانه های چرخ دنده ماشین است؛ تنها می تواند کاری را که برای او تعریف شده انجام دهد. (نظر مارکس را بنگرید) وبر چنین انسانی را مهره بی ارزشی می داند که به تمامی وابسته ماشین است. دوم اینکه توده و رعیت، به طور مساوی در برابر دستگاه بوروکراسی ناتوان هستند. وبر می خواهد بگوید که هم فرد و هم توده، در هر دو حالت، محبوس قفس آهنینی به نام بوروکراسی هستند و هیچ کدام نمی توانند برای از میان بردنش کاری از پیش ببرند،
روایت سوم؛ مانهایم
نظریه مانهایم درباب باخودبیگانگی، تلفیقی از مارکس و وبر است. او نیز مثل مارکس در نوشته های آغازین حیات فکری اش به مقوله مورد بحث پرداخت و نوشته های آخرش، یادآور کارهای وبر و مارکس متأخر است؛ در اینجاست که موضوع الیناسیون در اندیشه وی بسیار عمیق می شود ولی وضوح و صراحت چندانی ندارد. مانهایم در نوشته های نخستین اش با عنوان «جستارها» (Essays) نظرپردازی فراگیر و بسیطی در باب با خودبیگانگی ارائه می دهد. انسان «کار» تولید می کند که نشانی است از سرشت آفرینشگر او؛ اما زمان که می گذرد، این «کارها» توسط قوانین خودشان حکومت می شوند. آنها تبدیل به ابژه های فرهنگ می شوند.
طی فرآیند تاریخی، وقتی این «کارها» در قالب دین، هنر، علم، دولت و سبک حیات اجتماعی، به انسان های دیگر منتقل می شوند، گسست میان آفرینشگر (تولید کننده) و ابژه ها (اشیا) عریض تر می شود. تکرار این فرآیند، در نهایت منجر به بیگانگی کارها از آفرینندگان شان می شود. فرهنگ است که آنچه باید فرد انجام دهد را به او دیکته می کند و بشر تنها به یک بازیگر مبدل می شود. در دیدگاه مانهایم، بیگانگی فرد از فرآورده خویش و نیز بیگانگی وی از خویشتن خویش به صورت واضحی بسط می یابد و از این حیث بسیار به دیدگاه مارکس شباهت دارد. اما دیدگاه بنیادی مانهایم این است که فرد و فرهنگ متقابلاً به یکدیگر وابسته اند و در سایه یکدیگر مناسبات تولید خود را شکل می دهند. دغدغه اساسی مانهایم مردمی اند که فرهنگ می سازند؛ یعنی متفکران و روشنفکران. یعنی آیا مانهایم می خواهد الیناسیون را به این عامل نسبت دهد؟
منبع: نصور