چون پوپکی بر خیزران ِ ره نشسته
می پرسم از خود هر زمانی
کیستم من؟
سر گشتهای در جستجوی باغ ِ معهود،
شب راندهای یا از بهشتی
بوف پرور؟
درهر کجا دیده هزاران چهره و رنگ
بس سنگها خورده ز دست ِ هرز ِ نیرنگ
درهر کجا بیداد دیده،
بس زندگیها بر نهاد ِ باد دیده؛
همواره اما
در بند و بیبند
در جنگ،
با تقدیر ِکور و نا مقدر!
بس تیرها خورده
زدست ِ مرد ِ صیاد،
بس زخمهها هم
از رفیقان ِ جفا گر!
آنی نیاسوده زآشوب ِ زمانه
مقهور مانده جا به جا
سختی کشیده
زهر ِ هزاران کینه و نفرت چشیده،
در داد و بستانی
سخیف و
نابرابر!
هرگز،
چراغ ِ خندهای روشن ندیده؛
یک غنچه ی شادی ز باغ ِ گل نچیده؛
بر هر گلی دل بسته،
گشته زود پر پر!
دیده بهارانی
چوعمر لحظه کو تاه،
لیکن خزان هایی دراز و مار پیکر!
زین است که
از بخت بد،
افتاده از پا
بر شب پناه آورده ،
از ماران ِهفت سر!
با این همه
هر گاه و هر چند
بر بال اندیشه نشسته
راهی گشوده
بر دیار ِ مرگ گستر…
آنجا که دیریست
در سایه سلطان ِ جنگل
منقارهایت بسته باید
یا
شکسته
هر گه که می رانی سخن
از داد و
داور!
آنجا که دیریست
نبض ِ کبود ِ لحظهها سنگین و سرد است،
خورشید هم خاموش و
چهر ِ مه مکدر!
غمگین و دلگیر است کوه وباغ وصحرا
در آن نیابی هیچ
جزگلهای پر پر!
شا دی تو گویی رخت بر بسته ز دل ها،
دریای اندوه است و غم،
هر دیده تر!
هر جا نشسته بر دری
با اشک ِماتم ،
چشم انتظار ِ پور خود،
بیچاره مادر!
در سر زمینی که به یمن ِکین ِ دیوان
خورشید ِدانش نیز در ابر ِ حجاب است
مهتاب هم در آسمان،
روبنده بر سر!
گل چهرگان عشق و احساسند
در بند،
خون ِخرد خشکیده در
فرهنگ ِ لاغر!
******
دردم
عزیزان
ازسر ناباوری نیست!
یا داوری
بر ژرفه ی ناباوری نیست!
بی سر زمین و
بی دیارم!
بی یار و
یاور
دانم که آسان نیست از
توفان گذشتن!
با این همه
باید از این دوران گذ شتن
اکنون که دریا
بر گرفته رنگ توفان،
راه اوفتاده هر طرف
سیل بهاران؛
دندانههای کوه هم
افتاده در هم؛
دلشاد،
می خواند نسیم ِمژده آور،
شب می دهد گل
در بلوغ ِ باغ ِ باور،
می پرسم از خود
بار دیگر
کیستم من؟
سهم من ازاین زندگی چیست؟
بر جا نشستن،
پا به زنجیر ِ زمستان
یا پر گشودن
در بهار ِ صبح ِ احمر!