در بخش قبل دیدیم که «کارکرد» چه تعابیر متفاوتی میتواند داشته باشد؛ در واقع کارکرد بیشتر از آنکه ذاتی جامعه باشد، به چشمانداز و شیوهی فهم ما از جامعه بستگی دارد. میتوان همین موضوع را دربارهی خود «جامعه»، «انسان» یا هر واژهی دیگری نیز گفت. رابطهی انسان و زبان همواره مورد توجه متفکران بوده چنانکه از قدیم انسان را حیوان ناطق تعریف کردهاند. تا مدتها تصور غالب این بود که ما ایدهها یا احساساتی بیرون از زبان داریم که با کمک زبان آنها را بیان میکنیم. اما «ایده» و «احساس» هم خود پدیدههای زبانی هستند و هیچ ایدهای مقدم بر زبان وجود ندارد. به این اعتبار میتوان زبان را «خانهی هستی ما» در نظر گرفت. این چرخش زبانی که در درک ما از انسان هم موثر بوده، یکی از گرهگاههای مهم تکوین ساختارگرایی است. شاید به همین دلیل باشد که ساختارگرایی همزمان در انسانشناسی و در زبان شناسی رشد چشمگیری داشت.
سوسور، زبانشناس فرانسوی، هنگام مطالعه ریشههای مشترک در زبان فرانسه و زبان سانسکریت (که ریشه هندواروپایی دارد) متوجه شد که برای توضیح یک حرف مثل الف کافی نیست که ریشههای تاریخی آن و سیر تحولات پیش آمده را دنبال کنیم. این حرف همزمان با تمام حروف دیگر در ارتباط است و باید تمام آنها را در نسبت با یکدیگر فهمید. در ادامه سوسور بین دو پدیده langue و parole در زبان تمایز قائل میشود. لانگ همان تعاریف یا به اصطلاح کدهای زبانی است، و پارول کاربردهای مختلف و پیامهایی است که افراد به واسطهی این کدها منتقل میکنند. بدیهی است که بدون پارول، لانگ معنا ندارد، یعنی اگر هیچکس از زبانی استفاده نکند، دیگر آن زبان وجود نخواهد داشت. اما در مقابل، اگر تمام پارول، یعنی دلالتهای تاریخی و موجود یک کلمه را در تمام بسترها جمع کنیم، باز نمیتوانیم بگوییم آن کلمه را به تمامی به دست آوردهایم. یعنی زبان یک ویژگی مستقل از تمام افراد و کاربردها یا پارول را در خود دارد. نخستین وجه ممیزهی ساختارگرایی از کارکردگرایی در این تمایز میان لانگ و پارول قرار دارد. این تمایز برای کارکردگرایان موضوعیت ندارد، هرچند نگاه کارکردگرا نیز جامعه را در ابعاد ساختاری و کلان بررسی میکند، اما ساختار برای کارکردگرایان یک «مفهوم توصیفی» و یک «الگوی ثابت» است حال آنکه برای ساختارگرایان، خود ساختار «یک مفهوم تبیینی» است. کارکردگرایی به دنبال پاسخ به این سوال است که «چرا این جامعه دست به این کار میزند؟»، در حالیکه نگاه ساختارگرا ابتدا میپرسد «این جامعه از چه چیزی تشکیل شده است؟» و «نظم نهفته در زیر دادههای سطحی و تجربی» چیست؟ به این اعتبار میتوان گفت «ساختارگرایی به کلیت اجتماعی نزدیکتر از نگاه کارکردگرا است.»
گفتیم که کلمات تعریف ذاتی ندارند، یعنی ما با نظامی از نشانهها مواجهیم که در نسبت با یکدیگر معنا مییابند، مثلاً سرد در تقابل با گرم. در نگاه ساختارگرا نیز پدیدههای اجتماعی نشانه به حساب میآیند و این نشانهها در یک بستر به پدیدههای دیگر ارجاع میدهند و برای همین در نسبت با یکدیگر و نه به شکل مجزا معنا میشوند. به این اعتبار، تحلیل ساختارگرایانه نوعی «فرایند رمزگشایی است. گویی ساختارگرایی به دنبال پیوندها و وابستگیهای متقابل درون یک سیستم واحد است. در این رابطه معناهای پنهانِ پدیدههای ظاهری در نسبتی ساختاری افشا میشوند.
در این چارچوب زبانشناختی، ما همواره در حال بررسی دوگانهی لانگ و پارول هستیم. یعنی به جای استفاده از خطوط مستقیم تاریخی در تحول زبانی (diachony)، زبان را در یک بازهی محدود و چنانکه توسط اعضای آن جامعه استفاده میشود مورد مطالعه قرار میدهیم (synchrony). ساختارگرایی نیز به تأسی از سوسور رویکرد دوم را مورد استفاده قرار میدهد و از این حیث، از تاریخگرایی جزم
اندیشانه فاصله میگیرد و رابطهی بین نمودها و فعالیتهای جمعی جامعه را با ساختارهای پنهان و معنابخش به آنها مورد مطالعه قرار میدهد. رویکرد همزمانی، نوعی زمانمندی را در تحلیل ساختارگرایانه وارد میکند که باعث میشود در توضیح تغییرات اجتماعی تواناتر از کارکردگرایی باشد.
تا اینجا چند پرسش مطرح میشود. اول اینکه چرا و تا کجا باید رهیافت جامعهشناختی ما آینهای از رهیافت زبانشناختی باشد، مثلاً چرا باید همان دوگانههای زبانشناختی در بررسی اجتماعی صدق کند؟ به علاوه، اگر نقدی به رویکرد زبانی سوسور وارد شود، آنوقت باید در ساختارگرایی نیز بازنگری کرد، یا اینکه مفاهیم ساختارگرایانه دارای اعتبار مستقل هستند؟
پرسش بعدی را میتوانیم «معمای بابل» نامگذاری کنیم. گفتیم که کلمات در نسبت با یکدیگر تعبیر میشوند، و نشانهشناسی به ویژه به دنبال «پیوندهایی است که در آن نشانهها به نحوی تحت هدایت قواعد یا همان کدها با یکدیگر مرتبط میشوند.» آیا این کدها در تمام زبانها به یک زبان واحد، به تمثیلی زبان پیش از برج بابل اشاره دارند؟ به طریق مشابه، با رمزگشایی از دلالتها و نشانههای اجتماعی، آیا در نهایت تمام ساختارها به یک «ساختار» برمیگردند؟ آیا کدهای جهانشمول در زندگی بشر وجود دارد؟ این پرسش به نظر چنان انتزاعی میرسد که شاید احساس نیاز به پاسخ دادن به آن را نکنیم، اما در بسیاری از موارد، به عنوان نقطهی گریزی در فهم ما از ساختارها، انسانها و زندگی اجتماعی آدمی وجود دارد.
علاوه بر زبانشناسی فرانسوی، ساختارگرایی آبشخورهای نظری دیگری نیز دارد، که مهمترین آنها امیل دورکهایم است که با اولویت دادن جامعه بر فرد، و مفهوم واقعیتهای اجتماعی (مستقل از ذهنیت کنشگران) چهرهی کلیدی در هر دو رویکرد کارکردگرایی و ساختارگرایی است. همچنین سنتهای دیگری نیز در تاریخ آن تکوین یافتهاند، منجمله مارکسیسم ساختارگرا ، که ویژگیهای ساختاری را در چهارچوب نظریه تضاد (به جای اجماع که درک کلی کارکردگرایان از جامعه است) توضیح میدهند. نظریه تضاد به عنوان یکی از مهمترین سنتها در جامعهشناسی، به ویژه جامعهشناسی تاریخی ابتدا در مانیفست کمونیست به شکل نظریهای تجلی یافت، که هرچند نگاه کلان به کلیت جامعه و سازوکارهای آن دارد، اما به جای اینکه جامعه را در قالب یک ارگانیسم واحد با هدف یکپارچه بگنجاند، نیروهای تضاد نهفته در آن را تعیینکنندهی سرنوشت و مسیرهای پیشروی آن جامعه میداند.
مهمترین نقد به ساختارگرایی همان دوگانهی آشنای ساختار/ عاملیت در جامعهشناسی است. نگاه ساختارگرا چنان درگیر رمزگشایی از نشانههای اجتماعی است، که فضای اندکی برای گفتارهای تکین و سازندهی معناهای جدید دارد، گویی ضرورت، جایی برای پیشامد نمیگذارد. برای همین برخی نظریههای متاخر مانند نظریهی ساختیابی آنتونی گیدنز تلاش کردند بین ساختار و عاملیت پیوندی برقرار کنند.
به عنوان جمعبندی اگر بخواهیم مثال پوشش اختیاری را به شکل شماتیک این بار از منظر ساختارگرایانه بررسی کنیم مفاهیم و رهیافتهای عمدهی ساختارگرایانه چنینی خواهد بود:
روسری به عنوان یک نمود جزئی در بستر گفتمان مذهبی و قدرت پلیسی در نسبت با ساختار پدرسالاری قرار میگیرد.
همچنین روسری حامل هیچ معنای ذاتی نیست و در نسبت با دیگر نشانههای اجتماعی معانی مختلفی پیدا میکند، چنانکه یک روسری که تنها نیمی از مو را پوشانده باشد، زمانی «پیشروی خاموش» زنان به حساب میآمد، اما امروز ممکن است حاکی از نوعی عقبگرد و پذیرش ساختار پدرسالارانه تلقی شود. این تفاوت ناشی از دوگانههای باحجاب/بدحجاب و باحجاب/بیحجاب است، چنانکه در دوگانهی نخست در تقابل حجاب تعریف شده بود، و در دوگانهی دوم در کنار آن. همچنین در یک دورهی مشخص شاهد این هستیم که روسری از یک نشانه ی اقتدار پدرسالاری به سلاحی نمادین علیه آن بدل میشود. به چالش کشیده شدن پدرسالاری به ویژه در خانوادههای مذهبی و سنتی دیده میشود، جایی که کشف حجاب علاوه بر تقابل سیاسی، نوعی دگرگونی اجتماعی در روابط خانوادگی است. تقابل سنت/تجدد از تنظیم جنسیتی فراتر میرود، و در کارگان اعتراضی (شعارها، شبکههای مجازی و..) و نیز در بروز هویتهای جدید مانند «دهه هشتادی» ظهور مییابد. پدرسالاری مورد حمایت قانونی و زور پلیسی است، برای همین دوگانهی اصلی به جای آنکه فرد در برابر جامعه باشد، به «فرد در برابر دولت» تبدیل میشود.