آن سالی که دبیرستانم کنار دریا بود؛ همکلاسیئی داشتم که میگفت پدرش مدتهاست با قایق به دریا رفته و برنگشته است. همهی خانواده مدتها بود که از او خبر نداشتند. اما گویا چندین و چند نفر او را در سطح دریا در حالیکه در قایق بود؛ دیده بودند. در حوالی ساحل. اما به خانه برنمیگشت. برای برگرداندن او به خانه، به بزرگان شهر و ریش سفیدان هم متوسل شده بودند اما افاقه نکرده بود حتی به رمال مراجعه کرده بودند و سرکتاب! باز کرده بودند؛ اما نتیجهای نداشت… او به ساحل نمیآمد در عین حال در همان محدوده، در کنار نیزارها، مرداب و دریا پرسه میزد. همکلاسیام میگفت تنها او، مخفیانه برای پدرش غذا میبُرد. آن را توی نیزار، گوشه کناری ساحل، جایی که از گزندِ حیوان و باران در امن باشد؛ میگذاشت. و این کار را در روزهای متوالی انجام میداد. بعداً خودش با تعجب دریافته بود که مادرش هم از کارش باخبر بوده و خوراکی را جایی میگذاشت که او به آسانی بتواند به پدرش برساند. میگفت ما ناچار بودیم با این فکر خو بگیریم که پدر بیرون از خانه روی دریا باشد؛ اما خو نمیگرفتیم. نمیشد. سخت بود. نمیتوانستیم باور کنیم که او چگونه سختیها را تحمل میکند؟ روزها، شبها، در میان باد و باران، گرما و سرما او در دریا ماند… او در قایق کوچکش دورا دور بود اما به ساحل نمیآمد. گفتیم شاید سازنده قایق، علتش را بداند. اما هیچگاه سازنده قایقاش را هم پیدا نکردیم. همکلاسیام میگفت خواهرم ازدواج کرد اما مادر جشن عروسی نگرفت. ماجرای غمانگیزی بود. چون هرگاه ما خوراک خوشمزهای میخوردیم؛ یاد پدر میافتادیم. همانطور در شبهای سرد و طوفانی وقتی در رختخواب گرم و نرم میخوابیدیم به یاد او بودیم… او تک و تنها و بیپناه بود… سرانجام خواهر و شویش هم به جای دوردستی نقل مکان کردند و برادرش هم به شهر دیگری رفت… مادر همواره متحیر بود که چه گناهی از او سر زده…
سالهای بعد، از آن همکلاسیام دور افتادم. خبری از او و داستان زندگیشان نداشتم. اما بعدها که پیگیر شدم؛ گفت: روزی تصمیم گرفتم به پدرم بگویم تو بیا و من جای تو در قایق میمانم. این را تا جایی که میتوانستم با صدای بلند در ساحل دریا گفتم… «پدر برگرد تا من به جات برم. میرم تو قایق جاتو میگیرم» پدر گویا صدایم را شنید. پاروهایش شروع به حرکت نمود و به طرف ساحل آمد…
آن همکلاسی حالا سالیان درازیست که در قایق پدرش در دریا مانده و به ساحل نمیآید…
من هم دیگر او را ندیدم.
پانوشت:
^. «مسئلهی تقصیر» نام کتابی است نوشته کارل یاسپرس (۱۹۶۹-۱۸۸۳) فیلسوف آلمانی. یاسپرس کتاب مسئلهی تقصیر را به سال ۱۹۴۶ درست زمانی که پرده از کل جنایات رژیم نازی برداشته شد، به چاپ رساند. او در جایی از کتاب به صراحت مینویسد: «در واقع همه ما آلمانیها بلا استثنا ملزمیم تا آشکارا به ملاحظهی مسئلهی تقصیرمان بپردازیم… نمیتوان نسبت به آنچه جهانیان درباره ما میاندیشند بیتفاوت بود، چراکه ما خود را جزئی از بشریت میدانیم: ما نخست انسانیم و سپس آلمانی. پرسش از تقصیر بیش از آنکه پرسشی از جانب دیگران در خصوص ما باشد، باید پرسشی باشد که خود ما از خویش بپرسیم…»
واپسین روزهای اسفند ۱۴۰۳- پهلوان