چهره در چهرە پیچید، رخ نمایان شد
دل از پیله در آمد
واژه ها ازخواب فراموشی شدند بیدار
نقش لبخندی برچهره نشست
تصویری زیبا، موج بر صخره ی نگاه
آسمانی که به خورشید سلام می گفت
شاعری که گم کرده بود قافیه ها را
دل و دلتنگی، رود روانی شدند به دریای خیال
…
سهم من این ست امروز، توخود می دانی
خواستی تو
خستگی هایم را با تو سر بکنم
…
این همه بی مهری، از بهر چه هست؟
باید دل به دریا بزنیم
عشق را باز هم، با نام تو آغازبکنیم
شروعش، یک لبخند
به هوای حوصله ی ابری، که به مهمانی آفتاب می رود
…
آری، گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان راه نمی اندیشم
من به آغاز می اندیشم، با تمام تجربه.