من کارگرم پر توان و آزاده
در دنیای پرزرق و پوشالی تو نمی گنجم؛
و تو خوب می دانی که جانت،
بسته به زنجیرهای من است.
دربندم کشیده ای ولی،
همیشه هم، چنین نخواهد ماند!
من با آب و آهن،
با آتش و خاک،
با بیل و پتک و دریل
با دستان و بازوانم،
درمعادن، در زمین و دریا
کار می کنم؛ معجزه میکنم؛
و دنیا سرِ انگشتهای
زخم خورده ام می چرخد.
تو بی شرمانه در کارخانه ها،
در بانک ها و بورس هایت،
خون مرا به شیشه می کنی.
به دار می کشی مرا.
نان را از سفره ام،
و ازدهان کودکم می ربایی.
بدان که مرا با تو،
ذره ای خیال سازش نیست.
با لبخندی پلید، پسرت را
روی شانه می گذاری
تا خودکشی کودکان گرسنه را،
تماشا کند؟
آزمندیِ تو را انتهایی نیست.
از کدامین درد بگویم؟
هنگامی که من،
روی مرز بودن و نبودن
برای لقمه ای، فقط لقمه ای
روی شانه هایم، بار تو را می کشم
و تو مست ِ قدرت،
مزد مرا با تیر می دهی.
امروز روزِ من است.
محکم و استوار
با ترانه های شاد
پای می کوبم و فریاد می زنم:
به یاد داشته باش!
من کارگرم! پر توان و آزاده
با اراده ای از فولاد!
همه جا هستم!
من خدای سرنوشتم هستم.
وجود تو اما، در وجودِ
زنجیرهای من است.
شکستن زنجیرها،
پایان روزگار تو ست.
نگاه کن! هم اکنون،
شبحی که تو را
دچار کابوس می کند، دوباره
روی دنیا سایه افکنده!
من کارگرم!
سرسخت و پایدار
شانه به شانه
دست در دست یارانم, راه را
برای رسیدن فردا هموار می کنیم.
ما با مشتهای آهنین
بر دنیای واژگون میکوبیم،
و یکصدا می خوانیم:
ما کارگریم
امروز به نام ما و فردا از آنِ ماست!