وقتی دانیال، گوشی را از مادربزرگش میگیرد و میگوید به مامان روشنک بگویم زودتر از مکه برگردد چون دیگر دل کوچکش، از دلتنگی درد گرفته، وقتی پسرک کوچک عبدالله مومنی که فکر می کند چون خبرنگار هستم از همه چیز خبر دارم می پرسد که بابای او باز به خانه خواهد آمد؟ در خودم میشکنم و به این می اندیشم که چه تعداد کودک در سرزمین من فکر میکنند مادرشان مکه رفته و یا دل کوچکشان میلرزد که نکند پدرشان دیگر خانه باز نگردد و دیگر آغوش گرم پدر را نداشته باشند.
دانیال ۸ ساله فکر میکند مادر مهربانش به مکه رفته و از دست خدا ناراحت است که به فکر دل کوچک او نیست. میگوید: میدونم خدا مامانم رو خیلی دوست داره که تو خونه خودش نگهش داشته و کارش زیاده اما بذاره بیاد قول
میدم دوباره زودی خودم باهاش برم مکه. چگونه میتوانم به این کودکی که فقط ۸ سال دارد بگویم مادرت در مکه اوین
است، که روشنک سیاسی بی هیچ گناهی و فقط به جرم آزادگی در بند است به خاطر او و به خاطر کودکان ما.
به او قول میدهم که بروم مکه و با مادرش بازگردم و مادرش میداند که دانیال پسر خوبی است و او را دوست دارد و زود برمیگردد.
امیر و حمید مومنی پدر را در زندان اوین در حالی دیدهاند که قدرت راه رفتن و حرف زدن نداشته وحشت زدهاند از آنچه که دیدهاند. امیر ده ساله از من میپرسد شما خبرنگارید و خبرنگارها همه چیز را میدانند نکنه بابام
رو بکشن یعنی بابام بازم میاد خونه؟ آخه خیلی مریض بود… و من چه دارم که بگویم در پاسخ به نگرانی های بزرگ پسرکی کوچک که از همان کودکی بارها شاهد یورش وحشیانه ماموران امنیتی به خانهشان بوده که چگونه همه خانه را
به جرم آزادگی پدر به هم ریختهاند تا مگر مدرکی از وارستگی این مرد بزرگ بیابند، و سپس پدر را با خود بردهاند در میان سیل اشک و هراس کودکان .چگونه به این پسر معصوم بگویم که جسم و روح بزرگ پدرش، زیر وحشیانهترین
شکنجهها خرد میشود تا او و کودکان من و ما در شرایطی بهتر زندگی کنند؟
یاد پارسای احمد زیدآبادی میافتم که وقتی بچه بود، روزی که پدرش را در مقابل چشمان معصومش بازداشت کردند به گوشهای خزیده و به دوستش گفته بود “امروز بابای مرا دستبند زدند، بردند زندان.” و از شدت اضطراب، آن شب
هشت بار رختخوابش را خیس کرده بود. اکنون پارسا بزرگ شده اما هر لحظه و هر ثانیه دل کوچکش لرزیده که نکند دوباره پدرم را ببرند و او برنگردد و … و باز بردند و در جایی چون قبر زندانیاش کرد و…
دل کوچک این کودکان هر روز و هر شب میلرزد و با چه هراسی به خواب میروند و چه کابوس ها که نمیبینند. دلم میخواهد به آنها بگویم پدر و مادرانشان، زنان و مردان آزادهای هستند که تاریخ این سرزمین و کودکان کودکان ما به آنها افتخار خواهند کرد؛ اما این کودکان چه میدانند کودتا چیست و دیکتاتور یعنی چه؟
فریده یازده ساله چه میداند و چه میتواند به بازجوی سنگدل پدر بگوید وقتی به او میگوید “اگر مادرت شلوغ نمی کرد بابا الان خانه بود”؟ او چه میداند سیاست چیست و پدر را چرا در بند باید ببیند و چرا پشت سر او دررا به روی محمد علی ابطحی قفل می کنند؟ این روزها اشک مادران و لرزش صدای کودکان جزوی از زندگی من شده است و من تکه ای از روحم را میدهم و هر روز با مخفی کردن اشک ها و هق هق گریههایم، با این کودکان صحبت میکنم و اطمینان میدهم که پدر یا مادرشان به زودی زود بازخواهند گشت و انان را در آغوشی گرم خواهند کشید.
به اهورای کوچکم که نگاه میکنم مصمم میشوم به او بیاموزم زندان ایران جای آدمهای بد نیست و آدمهای خوب را، آدمهای بد به زنجیر میکشند و به زندان میبرند و در پاسخ به او که کودکانه میپرسد چرا، میگویم چون حکومت ما برخلاف ادعایش، بویی از اسلام نبرده و آدمهای خوب زندان میروند تا اهورای من و اهورای ما زندگی کنند و زندگی را بفهمند.