شما گفتید، ما تسلیم سرنوشتیم
شما بودید گفتید
و آنان که چون باد
بسان سیاوش
از تقدیر و آتش گذشتند
گفتند، و می دانستند این تکرار دروغ بود
رفتند و…، خورشید در چشمانشان
طلوع کرد
نه، ما زاده و خالق خویش هستیم
دروغ آن بود که ما را،
درمانده از خویش می خواستند
و ما،
مُهر سرنوشت خویش
از پیشانی بر می گرفتیم
پروانه ای در گلویم
بالهای زرینش را می گشاید
تجسمِ آرزوهای دور در من
رهایم نمی کند
و ماندن،
در غرقابی که نمی خواهم
گردن نهم
زنجیری که بر دستها و پاهایم
بسته اند
دلم نمیخواهد،
از مرگ چیزی بگویم
باورش سخت است
و همیشه، ناگاه از لبهِ پنجره
به تماشا می نشیند
می دانم اما، او همزاد من است
این روزهای بی رمق و دلگیر و بریده
در جان خویش
روزی به آخر می رسند
و نغمه هایی که از حنجره پرنده
خوش خوان،
پر می کشد
بر شب فلات می نشیند،
و بی گمان به میلاد نور
با نوباوه گان خورشید خواهیم رفت
آه من،
چشمانم تمام این سالها
از خواب در این شبِ تیره
گریزان است
من باید بسوزم،
بسوزم، در آتش و خاکسترِ خویش
با خاک در آمیزم
و در کنار استخوانهایِ آشنا
به آرامش خواهم رسید
که هنوز بوی عشق از آنها
به مشام می رسند.
۱۶ شهریور ۱۴۰۰