به بهانه سالگشت حادثه سیاهکل
امسال پنجاە سال از تولد جنبشی در تاریخ مدرن سیاسی ایران می گذرد کە ارکان دیکتاتوری پهلوی را بەلرزەدرآورد و مبشر دوران نوینی از مبارزە علیە استبداد و سرکوب برای رهائی مردم میهن ما، بویژە کارگران و زحمتکشان، از قید بی عدالتی بود.
بە همین مناسبت گروە بزرگداشت پنجاه سال جنبش فدائیان خلق ایران سلسلە مصاحبەهائی را با فعالین طیفهای مختلف سیاسی و مدنی ترتیب دادەاست کە بتدریج در اختیار خوانندگان کارآنلاین قرار خواهندگرفت. متن پیش رو مصاحبەای دیگر از سلسلە مصاحبات نامبردە می باشد کە در آن با لطف اللە میثمی بە گفتگو نشستەایم.
***
مصاحبە با لطف اللە میثمی
خاطراتی درباره چریکهای فدایی خلق ایران
در اردیبهشت ۴٨ فعالیت تشکیلاتی خودم را با جمعی که بعداً به مجاهدین خلق ایران معروف شدند، شروع کردم؛ گرچه با بنیانگذاران سابقۀ همسنگری در انجمنهای اسلامی، جبهه ملی و نهضت آزادی داشتم. جمع مجاهدین از سال ۴٧ به مبارزه مسلحانه رسیده بود. گفته میشد که یک نفر از اعضای مجاهدین به نام اردشیر داور، با این اعتقاد که باید هرچه زودتر عمل را شروع کرد در سال ۴٧ از جمع جدا شد. قبل از ورود به سال ۵٠ به دلیل آشنایی که با عباس مفتاحی داشت، رابط دوجانبه بین مجاهدین و فداییها برقرار شد. یادم میآید که تعدادی شناسنامه از طرف مجاهدین به آنها داده شد.
آنچه برای من جاذبه داشت، نظریهپردازیای بود که مجاهدین در سال ۴٧ انجام داده بودند که میتوانست دربرگیرنده همه نیروهای مبارز باشد، و به جریان چپ هم برمیگردد. بنیانگذاران سه جریان مبارز در تاریخ معاصر ایران را بررسی کرده بودند؛ جریان ملی، جریان چپ و جریان مذهبی سنتی. به این نتیجه رسیده بودند که برای موفق بودن مبارزات و هماهنگی بین نیروها، حلقه مفقودهای وجود دارد و باید تلاش کرد تا این حلقه مفقوده به حلقه واسط تبدیل شود. حلقه واسط هم بتواند هماهنگی بین نیروها را انجام دهد و لازمه این کار نظریهپردازی جدید است.
ضعف نیروهای ملی را در نداشتن تشکیلات، عدم پیروی راه مصدق (علیه استبداد و استعمار) و… میدانستند. اشتباه نیروهای چپ را در این میدانستند که در بدو شروع از راه فلسفه وارد شدهاند و به دام قطببندی کاذب باخدا- بیخدا و با دین – بیدین افتادند و نیروهای مذهبی و ملی را علیه خود بسیج کردند. در حالی که اگر از راه ارزش اضافی و تضاد کار و سرمایه کار خود را شروع میکردند و عنصر امپریالیسم را که پیشرفتهترین شکل سرمایهداری است به آن اضافه میکردند، موفقتر بودند. هرچند توانستند فرهنگ ضد سرمایهداری را در ایران مطرح کنند. مشکل نیروهای مذهبی سنتی این بود که با سه عنصر اصلی مذهب بیگانه بودند؛ قرآن، سنت انبیا و ائمه و عقل.
مجاهدین با اصالت دادن به قرآن و نهجالبلاغه هم برخورد تعالیبخش با مذهب سنتی کردند و همچنین با خدامالکی و کالا امانتی با مالکیت خصوصی برخورد کردند. نسبت به جریان چپ میگفتند ما خدامالکی را قبول داریم و اندیشه مالکیت را نفی میکنیم. هرچند در هر مقطعی از تاریخ مالکیت اعتباری را تأیید میکنیم و این نسبت به مالکیت عمومی رجحان دارد. با این نظریه بود که فکر میکردند به فراگیری نیروها دست مییابند. با همین نظریهپردازی بود که به عضوگیری افرادی با تفکر چپ هم میپرداختند. از اتفاق در سال ۶۴ آقای فرخ نگهدار در کیهان هوایی طی مقالهای نوشت اگر وقایع سال ۵۴ در سازمان مجاهدین اتفاق نمیافتاد، میتوانست به الگوی فراگیر تبدیل شود.
هنگام اعدام ١٣ نفر از شهدای جنگل در ٢۶ اسفند ۴٩ من در پاریس بودم و از طرف سازمان مأموریت داشتم. در یکی از خیابانهای پاریس با بنیصدر قرار داشتم و او با شنیدن خبر اعدامها گفت بایستی مبارزین زنده بمانند و برای پیروزی اقدام کنند. ضمن اینکه اعدامها را محکوم میکرد تلویحاً حرکت مسلحانه را هم قبول نداشت.
جمع مجاهدین به لحاظ راهبردی با حرکت جنگل بهعنوان نقطه شروع مخالف بود. ضمن یک مقایسه میگفتند مجاهدین منطقه استراتژیک خود را کردستان انتخاب کرده که سالها مبارزه در آن سامان بوده و علاوه بر شرایط جغرافیای سخت، مردم هم حضور دارند؛ در سیاهکل شرایط سخت است ولی مردم حضور ندارند. گفته میشد چریکهای جنگل سه ویژگی برای حرکت خود داشتند که عبارت بود از تحرک مطلق، صعود به جای سقوط و بیاعتمادی مطلق به تودههای منطقه. گرچه زندهیادان چریکهای فدایی جنگل در بدو امر هر سه ویژگی را کنار گذاشتند. وقتی انبارکها توسط ساواک ربوده شده بود، سقوط به جای صعود و اعتماد به تودهها و بیتحرکی اتخاذ شد.
بچههای جمع میگفتند ما بین بیاعتمادی مطلق و اعتماد مطلق، اعتماد نسبی به تودهها را باید انتخاب کنیم و اینکه انبارکها هم از طریق رژیم پلیسی و شکنجه مبارزین در اوین لو رفته است. بنابراین باید مرحله اول استراتژی، شکستن تور پلیسی در شهر باشد. بعد هم میگفتند ارتش، سیاهکل را محاصره کرد و حرکت پیشتازان گسترش نیافت.
عملیات شهر که شروع شده بود تدریجاً از جزوه «رد تئوری بقا» و «مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک» آشنایی پیدا کرده بودند و به دستشان رسیده بود. سعید محسن نقدی به رد تئوری بقا داشت و میگفت مملکت ما امام حسین و پیروان او را دارد و همچنین شهدای ١۵ خرداد و دهقانان کفنپوش ورامین را داریم، بنابراین اینکه با فداکاری راه شهادت را به مردم یاد بدهیم دیدگاه خوبی نسبت به مردم نیست، بلکه مردم دنبال راهبرد مناسب و سازماندهی مناسبی هستند که بتوانند به رژیم ضربه متقابل بزنند و به جای بقا و فدایی، بقای رزمنده را مطرح میکردند.
در اول شهریور ۵٠، عمده کادرهای مجاهدین هم دستگیر شدند و زمینه برای مقاومت نبود. قبل از دستگیریها بچهها به پلیس تلفن میزدند و میگفتند در فلان کوچه به نظر میرسد خانه تیمی وجود دارد. یک تیم پلیس فوراً آنجا حاضر میشد. بنابراین تحلیل این بود که اگر ما تحت تعقیب باشیم (نمونههایی از آن را مشاهده میکردیم) بهسرعت ما را دستگیر خواهند کرد. آن روزها عکس ١۵ نفر از فداییان را منتشر کرده بودند که دستگیر شوند. ما از تجربه ساواک در امریکای لاتین خبر نداشتیم که ساواک ۶ ماه صبر میکند تا به مرکز اصلی گروه برسد و بعد از ضربه کاری، گروه قدرت ترمیم نداشته باشد. بعداً که دستگیر شدیم و در سلولها و بندهای اوین با بچههای چپ بهویژه چریکهای فدایی آشنا شدیم دیدم آنها هم به چنین تحلیلی رسیدند که ساواک تجربیاتی داشت که ما آن را نداشتیم.
ساواک نام گروه مجاهدین را گروه مذهبی گذاشت و در بدو امر مذهبی و بچههای چپ را باهم در یک بند و یا یک سلول میانداخت. دیدگاهشان این بود که جنگ فلسفی راه بیفتد و همدیگر را محکوم کنند، اما برخلاف تصورشان دیدند که افراد این دو طیف همزیستی مسالمتآمیز داشته و با هم انتقال تجربه میکنند. به همین دلیل بود که اتاق فدایی را از اتاق مذهبیها جدا کردند. این بار چریکها برای خودشان جدا جمعبندی میکردند و مجاهدین هم برای خودشان جدا.
فرار رضا رضایی از زندان باعث شد کولهباری از تجربیات زندان و شیوههای ساواک به بیرون منتقل شده و در همکاریهای تاکتیکی و راهبردی با فداییها به آنها هم داده شد.
در عاشورای سال ۵٠ در اتاق ۴٠ نفره اوین، بچهها دستهجمعی شعار حضرت عباس میدادند (عباس شیر بیشه شجاعت/ بنمود از قانون حق حمایت. تن به ذلت نداد پای مرگ ایستاد/ جانم به عباس جانم به عباس). حسینی جلاد اوین صدای هماهنگ جمع را شنیده بود و فکر کرد ما به نفع عباس مفتاحی شعار میدهیم. یکشبه تمام ۴٠ نفر را به انفرادی بالا و پایین منتقل کرد. بهتدریج دو مرتبه از انفرادی به اتاق بند آورد.
وحدت عجیبی بین فدایی و مجاهد در سلول بند بود. مسعود احمدزاده با ابریشمچی در یک سلول بود. ابریشمچی برای ملاحظه نمازش را در سکوت میخواند؛ مسعود به او گفته بود بلند بخوان، من هم لذت میبرم. همچنین به او گفته بود که شما بهزودی پوسته ایدهآلیستی خود را خواهید شکست و به ماتریالیسم دست خواهید یافت. در سلول دیگری علی باکری با مجید احمدزاده همسلول بود. این در حالی بود که باکری در دانشگاه صنعتی آریامهر استاد مجید بود و در بدو امر هردو تعجب کرده بودند. مجید از باکری خواسته بود به او برای خودکشی کمک کند که اسراری لو نرود. در این اثنا جوان ١٧-١٨ سالهای (فکر میکنم به او انوش میگفتند) وارد سلول میشود، و مسائل و مطالب لو رفته را میگوید و مجید هم از خودکشی منصرف میشود. باکری و مجید هم به این جمعبندی رسیده بودند که در این مقطع ما از تجربه ساواک که برگرفته از امریکای لاتین بود خبر نداشتیم.
در اتاقی که من بودم بهرام قبادی، فرج سرکوهی، بابایی بودند و روابط خوبی بینمان برقرار بود. ما ٧ نفر روزهبگیر بودیم و طوری روبهروی در میخوابیدیم که هنگام خوردن سحری دیگران بیدار نشوند.
اعدامها از همان زمستان ۵٠ شروع شد و فضای سنگینی بر اوین حاکم بود. یکی از فداییهای مشهد که در بند ما بود، میگفت در مشهد ما دنبال محافل کارگری بودیم و ملاحظه کردیم که کارگران به هیئتهای مذهبی میروند. آیتالله خمینی برای کمک به خانوادههای زندانیان اعلامیه داده بود و بین مذهبی و چپ هم تفکیک نکرده بود. مردم هم به همه خانوادهها کمک میکردند. یک نفر در بند ما به نام ماشاالله بود که میگفت همسرم در ملاقات به من گفت به لحاظ کمکهایی که به ما میرسد وضع بهتری نسبت به قبل پیدا کردیم. بچههای مجاهد روی خانوادههای خود کار بیشتری کرده بودند و تجمعشان در برابر زندانهای قزلقلعه و اوین بهتدریج به سازماندهی تبدیل شد. بعد هم با خانوادههای فداییها آشنا شدند
یکی از بچههای فدایی که بعد از آزادی در بانک ملی کار میکرد، به من میگفت تهرانی بازجوی ساواک به او گفته است که شاید بتوان گفت بعد از مشروطیت حرکتی که از سیاهکل شروع شد «جنبشی» را در میان مردم ایجاد کرد. حسینزاده بازجوی ارشد ساواک، به من میگفت ما مهندس حسنپور را که ماه مقاومت کرد به حرف آوردیم، تو که در برابر او هیچ نیستی. این نشان میداد که ساواک در ذهن تودهها شکست خورده. چراکه قبلاً شایعه میکردند از هر سه نفر یک نفر ساواکی است، در حالی که ما در اوین دیدیم با شکنجههای بیرحمانه از الف به ب میرسند و از ب به جیم و اینطور نیست که در همهجا نفوذ داشته باشند.
منوچهری به سعید محسن گفته بود ما شکست خوردیم؛ چرا که اگر اعلیحضرت از ما بپرسد چطور شده که یک سازمانی طی ۶ سال ٢٠٠ نفر، زیر بیخ گوش شما، کادرسازی کردند و متوجه نبودید، چه جوابی بدهیم؟ سعید قبلاً به منوچهری گفته بود که شما ما را شکست دادید. ساواک حتی دفترچه گروه اطلاعات را ١٢٠٠ که حاوی مشخصات نفر ساواکی در آن شناسایی شده بودند را به دادرسی ارتش نفرستاد. چرا که نگران بود اعتماد ارتش نسبت به ساواک از بین برود.
از اوایل سال ۵١ محاکمات و اعدامها تمام شد. محکومین به زندان جمشیدیه، زندان عشرتآباد، زندان موقت شهربانی و زندان شماره ٣ و ۴ قصر فرستاده شدند.
برخلاف تصور ساواک، در زندان قصر کمون واحدی به نام کمون مبارزه مسلحانه تشکیل شد و تلاش شد این اتحاد ماندگار شود. هرچند از دو طرف کارشکنیهایی میشد و عوامل ساواک هم در دامن زدن به اختلاف بیکار نبودند. تبادل اطلاعات و جزوه و تجربیات به شکل خوبی بین دو گروه انجام میشد. برگزاری مراسم شهدا و سرودخوانی با صدای هماهنگ و بلند هم انجام میشد. بهتدریج که تعداد زندانیها زیاد شد، حدود ١۵٠ نفر را به زندان شیراز و همین تعداد را به زندان مشهد منتقل کردند. بقیه را هم به برخی شهرستانهای دیگر فرستادند.
در شیراز با فداییها و افسران حزب توده و گروه ساکا و مائوئیستها کمون واحدی داشتیم. در زمستان ۵١ بهرام قبادی و عبدالرحیم صبوری در زندان شیراز حرکتی را راه انداختند به نام گفتوگو. آنها میگفتند رهبرانی که در خارج از زندان رهبر بودند نمیتواند رهبریشان به زندان هم تسری پیدا کند و از حرکت ذاتی – جوهری صحبت میکردند. برخی فداییها میگفتند اینها از مطالعه کتابهای هگل به این جمعبندی رسیدند. آقای عمویی و آقای مجید امین مؤید به من میگفتند بالاخره بایستی احترام رهبرانی که در شرایط سخت سازمان را رهبری میکردند داشت.
این گفتوگوها در زندان به جایی رسید که توقع بود مجاهدین هم گروه خود را منحل کنند و در چنین حرکتی مشارکت داشته باشند تا بهتدریج یک انتخابات درون جوش یا ذاتی – جوهری شکل بگیرد و رهبری طبیعی زندان بروز پیدا کند. گاهی شعارهایی علیه پلیس هم داده میشد. زندان شیراز یک پلیس حفاظتی داشت که منافعی هم از اداره زندان میبرد و سعی داشت آرامش در زندان برقرار باشد. در کنار آن پلیس ساواک هم بود و کمیته مشترک ضدخرابکاران هم پلیس جدایی داشت. پلیس حفاظتی به ما میگفت کتابهایتان را بدهید ما نگه داریم، بعد از بازرسی ساواک و کمیته به شما پس میدهیم. ولی حرکتی که در زندان شکل گرفته بود با شعار «پلیس پلیس است» و «سروته یه کرباسند» اختلافی بین این سه نوع پلیس نمیدیدند.
در اوایل سال ۵٢ که از طرف کمیته مشترک برای بازرسی به زندان آمدند بین زندانیان و آنها درگیری به وجود آمد و زندانیان یکپارچه سرود میخواندند و آنها فرار کردند. دو نفر از ساواکیها به گروگان گرفته شدند. مدتی بعد نیروهای پلیس زیادی زندان را محاصره کرد و زندانیان هم میخواستند در صورت حمله، ملحفه و تشکها را آتش بزنند که درست نبود. آقای احمدزاده و آقای حجری و مهندس سحابی که متوجه این گروگانگیری شدند با پلیس زندان صحبت کردند و آنها آزاد شدند. از آن به بعد همه را به انفرادی بردند و اعتصاب غذا شروع شد که داستان آن در خاطرات آمده است.
در زندان شیراز ما هر نوع امکانی داشتیم. آشپزخانه در اختیار زندانیان بود. ملاقات حضوری زیاد داشتیم. از طریق یک خان قشقایی هر کتابی که میخواستیم به زندان میآمد. انتقال تجربیات درون زندان به بیرون و بیرون به زندان ممکن شد. یادم است میگفتم زندان جای خوبی برای پشت جبهه است و نمیتواند خود جبهه شود. جایگاه خودمان را درست تشخیص ندادیم. البته در جلد دوم خاطرات من به نام آنها که رفتند وقایع زندان شیراز آمده و همچنین در خاطرات آقای محمدعلی عمویی و خاطرات بهرام قبادی.
در شهریور ۵٢ از زندان شیراز آزاد شدم و بعد از ۴ ماه زندگی با همسرم، مخفی شده و به سازمان مجاهدین پیوستم و در سرشاخه بهرام آرام قرار گرفتم. بهرام از مخفی کردن مصطفی شعاعیان و از اختلافات فداییها با شعاعیان صحبت میکرد. در آن سالها درگیری اصلی بین نظریه تحکیم سوسیالیسم استالین و نظریه انقلاب تروتسکی بود. بهرام آرام گفت ما مصطفی را به فداییها وصل کردیم.
بین مجاهدین و فدایی همکاری راهبردی و تاکتیکی برقرار بود. یادم میآید که فداییها کتاب «امام حسین» را از ما تحویل نگرفتند و گفته بودند ایدهآلیستی است اما شعاعیان به این کار آنها انتقاد داشت و به مردانگی و آزادگی امام حسین استناد میکرد. بمبهای آمادهای درست کرده بودیم که اگر از طریق بیسیم به فرض قراری لو برود با انفجار بمب قرار را بسوزانیم تا کسی سر قرار نرود. بیسیمهای مختلفی توسط مجاهدین طراحی شده بود که نقشه آن را به فداییها داده بودند.
در زمستان ۵٢ در آستانه ورود سلطان قابوس قرار شد عملیات مشترکی انجام شود. یادم است فداییها در اعلامیهای که دادند سعی کرده بودند تعداد عملیات خود را بیشتر از مجاهدین نشان دهند که بهرام در این مورد گله داشت، ولی میگفت باید متانت داشت، اتحاد بهسادگی به دست نمیآید. حادثه دیگری که شاخه ما را خیلی ناراحت کرده بود قضیه لو رفتن بیسیم بود که فداییها آن را به ما اطلاع ندادند. یک روز در بهار ۵٣ من پشت بیسیم در خانه جمعی واقع در خیابان شیخ هادی نشسته بودم که دیدم صدای بیسیم گشتی کمیته از فاصله نزدیک میآید. در حالی که جایگاه خود را در خیابان ژاله وانمود میکردند. واقعیت این بود که قرار حمید اشرف با یکی از فداییها لو رفته بود. محل قرار هم خیابان حافظ روبهروی پلی تکنیک بود. پلیس خیابان را محاصره کرده بود اما وانمود میکرد در خیابان ژاله است تا فداییها که بیسیم را گوش میدهند گمراه شده و قرار را انجام دهند. آن روز حمید اشرف به شکل عجیبی از مهلکه فرار کرد و خانم همراه او را تا میدان امام حسین و خراسان و قیام و کوچه شترداران تعقیب کردند. نزدیک بود به خانه تیمی برسد که با نارنجک او را به شهادت رساندند. من تمام این مراحل را از ابتدا ضبط کردم. بهرام که به خانه آمد بسیار عصبانی شد و تعادل خود را از دست داد. من گفتم بهترین کار این است که همین نوار را به فداییها بدهیم تا خودشان متوجه شوند چه کاری کردهاند.
مورد دیگر کتاب «حماسه مقاومت» بود به قلم اشرف دهقانی. او از فرار خود از زندان نوشته بود ولی اثری از حمایت مجاهدین از این فرار در آن نوشته نبود. گرچه اثری بود بسیار جذاب ولی از نظر ما این نقیصه را داشت. عدهای در همین رابطه دستگیر و زندانی شدند.
در کلیت امر با اینکه فداییها چپ و ضدامریکایی بودند اما هیچ امریکایی را ترور نکردند. اما برعکس بچههای مجاهد امریکاییهایی مثل پرایس، هاوکینز و شفر و ترورهای سال ۵۴ – ۵۵ را انجام دادند. در تابستان ۵٣ فداییها فاتح را که رئیس کارخانه چیت جهان و چند کارخانه دیگر بود ترور کردند. ما مخالف این کار بودیم و عصرها که به جاده کرج میرفتیم و با کارگران سوار اتوبوس میشدیم، آنها میگفتند ترور فاتح کار ساواک بوده. البته شنیدیم در ختم او هم بازاریهایی که سوابق مصدقی داشتند شرکت کردند.
بچههای مجاهد خارج از کشور پروندهای از تمام گروههای ایرانی را برایمان فرستاده بودند. حزب توده، گروههای مائوئیستی، طوفان و ساکا همه مبارزه مسلحانه را رد میکردند. در یکی از تحلیلها نوشته بودند الف) تضاد ذاتی شی است؛ ب) بنابراین تضاد ذاتی ایران است؛ ج) پس تضاد ذاتی طبقه کارگر ایران است؛ د) طبقه کارگر ایران هنوز حرکت صنفی هم ندارد چه برسد به سیاسی و یا احتمالاً نظامی؛ ه) بنابراین مبارزه مسلحانه با مارکسیسم اصلاً قابل تبیین نیست (من هم که مدتی به کار کارگری میرفتم همین را مشاهده کردم).
از طرفی حزب توده در زمستان ۵٢ طی بیانیه خطاب به رهبران مجاهدین تلویحاً از مبارزه آنها حمایت کرده بود. یادم است که گفته بودند هر انفجاری لرزه به بدنه نظام است. من میگفتم منشاء مبارزه مسلحانه واکنشی است که بورژوازی ملی و خردهبورژوازی چپ بعد از کودتای ٢٨ مرداد با رژیم سلطنتی داشتند. بعد هم در ١۵ خرداد این دره بین رژیم و سلطنت عمیقتر شد تا آنجا که در سال ۴٢ آیتالله میلانی و شریعتمداری دور ٢١ م انتخابات را تحریم کردند. در واقع مبارزه مسلحانه عمدتاً واکنش این دو طبقه است که از قضا عمدتاً مذهبی هم هستند و استدلال میکردند حزب توده به این دلیل مجاهدین را تأیید کرده که مجاهدین پایگاه طبقاتی دارند و گروه جدا از طبقه نیستند.
شهرام از اوایل سال ۵٣ زمزمه تغییر ایدئولوژی را سر میداد. من میگفتم با توجه به اینکه او در زندان با حسین عزتی مأنوس بود و او هم بهشدت با مبارزه مسلحانه مخالف بود، شهرام میخواهد با تغییر ایدئولوژی مبارزه مسلحانه را رد کند. میگفتم اگر بحث از ایدهآلیسم در بطن ایدئولوژی است فدایی هم با ایدئولوژی مارکسیستی مبارزه مسلحانه میکنند. بنابراین چه اشکالی در خطمشی به وجود آمده که میخواهد تغییر ایدئولوژی بدهد. بعدها دیدیم هم شهرام مبارزه مسلحانه را رد کرد هم تراب حقشناس.
در سال ۵١ مهندس محمد توسلی در زندان موقت شهربانی به من توصیه میکرد که رابطه شما با فداییها خیلی نزدیک شده و نگران بود. گفتم ما خطمشی مبارزه مسلحانه را قبول داریم و آنها در حالی که با مارکسیسم این خطمشی قابل تبیین نیست این خط را دنبال میکنند و چه اشکالی دارد؟ من شنیدم که زندهیاد بیژن جزنی هم به رساله «مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک» ایراد گرفته بود و آن را بهعنوان تاکتیک محور قبول کرده بود. گفته بود ما دنبالهروی خردهبورژوازی چپ شدیم. در زندان شیراز که بودیم فرخ نگهدار مطالعات زیادی روی برنامه پنجم میکرد و اسناد و مدارک زیادی را هم به زندان آورده بود و معتقد بود اگر این برنامه اجرا شود مبارزه مسلحانه عملی نیست.
با تمام تضادها و مشکلات ذهنی و راهبردی، شب ٢٨ مرداد ۵٣ طی انفجار بمب دستی من نابینا شدم و به زندان افتادم. ١۶ ماه انفرادی بودم و از بیرون خبری نداشتم. یکبار با شهید کلانتری از طریق مورس در سلولهای اوین صحبت کردیم. به همین خاطر مرا به سلولهای بهداری اوین بردند که هیچ زندانی در آنجا نبود.
اوایل ۵۴ چند روز ناصر جوهری را به سلول من آوردند که خبر اعدام ٩ نفر را شنیدیم که من فکر کردم در واکنش به ترور تیمسار زندی پور رئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری اتفاق افتاد. بعد از انقلاب تهرانی همین را تأیید کرد.
مسئله دیگری که شایانذکر است وقایع زمستان ۵۴، بیانیه تغییر ایدئولوژی و برادرکشی است که در سازمان مجاهدین رخ داد. بخشی از مارکسیست خوشحال شدند و گفتند ویژگی جامعه ما از این به بعد مارکسیستی است. چرا که آخرین گروه مذهبی معروف هم به ایدئولوژی مارکسیستی رسیده است. حزب توده آن قضایا را محکوم کرد ولی فداییها در زندان آن را محکوم نکردند و به همین دلیل بین مذهبیها و فداییها جدایی به وجود آمد (البته چهل سال بعد فهمیدیم که زندهیاد حمید اشرف در ١٠ جلسه گفتوگو با تقی شهرام با اقدام آنها مخالفت ورزیده بود. این گفتوگوها را تراب حقشناس افشا کرد). یادم است در سال ۵۶ که فداییها حرکت را محکوم کردند ما دومرتبه با آنها کمون واحدی تشکیل دادیم که هنوز حسین شریعتمداری ما را متهم میکند با کمونیستها بر سر یک سفره نشستیم.
من با زندهیاد چهرازی در زندان قصر صحبت میکردم و او میگفت ویژگی ایران دیگر مارکسیستی شده. گفتم مگر میشود در اتاق دربسته بنشینند و یک عده را با شیوه غیردموکراتیک تصفیه کنند و بگویند ویژگی ایران مارکسیستی شده؟ یکی از عوارض وقایع ۵۴ این بود که در دانشگاهها کتابخانهها، کوهنوردیها، اتاق شطرنج همه جدا شد و هواداران مجاهدین حرکتهای خودشان را به مساجد منتقل کردند.
به نظر من امریکا شاه را به دلیل فسادی که داشت در مبارزه با کمونیسم ناموفق میدانست که باعث گسترش مارکسیسم شده. امریکا به دنبال آلترناتیوی بود که در پروسه جنگ سرد بتواند جلوی شوروی و چپ مقاومت کند و به این نتیجه رسیده بود که از بعد کودتای ٢٨ مرداد تا سال ۵۵ پدیدهای به وجود آمده به نام اسلام انقلابی که از قضا با کمونیسم سر سازگاری نداشته بلکه ضدکمونیسم است. از طرفی در پی مقاومت مبارزین در ساواک هم در سال ۵۵ اختلافی به وجود آمده بود که تا کی مبارزین را دستگیر و شکنجه بکنیم و حالا چه داریم که ارائه دهیم؟ این اختلاف در ساواک که ارگان امپریالیسم بود از یکسو و شعارهای حقوق بشر کارتر از سوی دیگر فضا را تا حدی آزاد کرد.
قطببندی کاذبی که بعد از سال ۵۴ در جامعه به وجود آمده بود داشت به جریان چپ و راست تبدیل میشد که البته شعار مرگ بر شاه و تغییر رژیم این قطببندی را کمرنگ کرد و همه در کنار هم علیه سلطنت شدند.
به نظر من از یک طرف خود چریکهای فدایی هزینههای زیادی دادند و خود را طلایهدار و پیشتاز میدانستند، از سوی دیگر امریکا هم دشمن اصلی را جریان چپ در ایران میدانست. این دو مکمل هم شدند در حالی که این معادلات در سطح گروهها بود نه در سطح جامعه. آنچه در لایههای زیرین جامعه میگذشت جریانی بود که در واکنش به کودتای ٢٨ مرداد به وجود آمده بود. برخی از مبارزین سابقهدار ملی و مذهبی هم فکر میکردند با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین روند مملکت به سوی مارکسیست شدن است و در نهایت اردوگاه شوروی برنده خواهد بود. بنابراین راه مذاکره با سفارت امریکا را گشودند و به قول خودشان پیروزی مردم ایران را تسهیل کردند و ٢٢ بهمن شکل گرفت.
پس از بهمن ۵٧ برای معالجه چشمم به امریکا رفتم. در اوکلاهاما در سالن ١٢ هزار نفری سخنرانی کردم. از مبارزین همه کشورها در آن سالن بودند. مارکسیستها هم بودند. از من میپرسیدند وظیفه مارکسیستهای ایران در شرایط فعلی چیست؟ گفتم جوهره مارکسیسم پراتیک و یا تئوری در رابطه با تجربه است. برای نمونه مائو در چین از یکسو به تئوری مارکسیسم لنینیسم معتقد بود و از سوی دیگر تجربه چین نشان داد دهقانها نقش عمدهای بازی میکنند تا کارگران. مائو جمله معروفی دارد که میگوید انقلاب را انقلابیون میدانند؛ انقلاب شوروی را انقلابیون شوروی میدانند و انقلاب چین را انقلابیون چین. بنابراین به نظر من مارکسیستهای ایرانی بهتر است با توجه به تجربیات ١۵ خرداد به بعد و ویژگی مذهبی جامعه، این معادله پراتیک را به روز درآورند. آن روز گفتم قبل از هر کاری باید به این جمعبندی برسند.
فضای بعد از ۵۴ واکنشی بود به جریان چپ که به شهادت مجید و یقینی و ترور صمدیه انجامید. فضای بعد از ٢٢ بهمن فضایی نبود که کمونیستها و حتی مجاهدین را در کارهای کلیدی بپذیرند. به نظر من چریکهای فدایی هم در واکنش به این فضا بود که به گنبد و کردستان رفتند تا شاید بخشی از ایران را در اختیار داشته و بتوانند چانهزنی کنند. اما من معتقد بودم برای مارکسیستها در آن شرایط ضرورت داشت تا نظریهپردازی جدیدی کنند و به what to be done برسند. یعنی ببینند ضرورت، چه عملی را به آنها تحمیل میکند.
همانطور که در کتاب «توحید و تفرقه»گفتهام اصلیترین انحرافی که در بعد از ٢٢ بهمن به وجود آمد حذف نیروها بود که حذف نیروها هم عمدتاٌ با معیارهای ایدئولوژیک سنتی صورت گرفت. نظیر بیخدا – باخدا، بیدین- با دین بیایمان – باایمان که این قطببندیهای کاذب در قرآن به رسمیت شمرده نشده و در نوشتههای زیادی به این مسائل پرداختهام. به امید تلاشهای مستمر برای دستیابی به جامعهای بدون حذف.