امروز ۷ صبح ۲۱ آذر ماه ۱۳۹۰ مادر عباس پر کشید و رفت. من ماندم و یادها و خاطره ها. سال ۶۲ تازه اردواج کرده بودم در گیر و دار بگیر و ببند ها بود. با عباس برای اولین بار رفتیم شمال مادر را که دیدم جثه ای کوچک داشت پوستی سفید؛ اما در باغ های چایی زیر تابش آفتاب که چای می چید لپ هایش گُل می انداخت صورتی گُل بهی می شد. زیبا بود. اما همان زمان هم کمرش خمیده بود با اینکه ۵۱ ساله بود. جسد پسر کوچکش باقر منشی رودسری را در مهرماه ۱۳۶۰، 10 روز پس از دستگیری داده بودند و گفته بودند شبانه مبیرید خاک می کنید با گورکن نباید بیشتر از ده نفر باشید. شبانه به خاکش سپرده بودند. خواهر شوهرم اما سربند خون آلود برادرش را از سرش باز کرده بود و نگاه داشته بود بعدها چندین بار به من نشان داد. وقتی بعدها دخترم به دنیا آمد و پرسید مادر بزرگ چرا کمرت خمیده است؟ گفت: مادر خمینی کمرم را شکست. عباس پسر سومش بود و اما بچه ی چهارم بود بین ۷ بچه اش. باقر بچه پنجمش بود. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که اعدامش کردند. با مادر میرفتم امیر بنده سر قبر باقر، سنگی نداشت اجازه نداشتند سنگ بگذارند پلاستیک سیاه و ضخیمی رو قبر اعدامی ها بود که سالی یکی دو بار خانواده ها عوضش می کردند. مادر با حوصله آن پلاستیک را می شست و با مهر انگار که پسرش را نوازش می کند خس و خاشاک را می زودود و حرف میزد و می گفت: پاشو پسر عروس اومده. تی دربدرعروس بومده! پاشو وَچه!!! و با حسرت آه می کشید. می گفت: عروس اول خیلی بی تابی می کردم اما حالا دیگه جلو بچه بی تابی نمی کنم نمی خواهم فکر کنند من همین یک بچه را داشتم. شمع ها را که از همان اول روشن کرده بود محافظت می کردیم که باد خاموش نکند و پس از ساعتی برمی گشتیم. بعدها که عباس را اعدام کردند. با هم که میرفتیم امیربنده سر خاک باقر خس و خاشاک را پس میزد اما بخاطر بی تابی من کمتر حرف میزد فقط با نگاهش منو نگاه می کرد و آه می کشید! چند ماه پس از عباس هم ساک دامادش بهروز یوسف پور لزرجانی را دادند. حکمش تمام شده بود. مادر همیشه می گفت: مادر من از این زندان ها می ترسم یک شب اینا رو بذارن سینه دیوار!!! خواهر شوهرم هم که همه اش از عزیزانش یک یادگاری برمی داشت از باقر سربند خونینش، از عباس پیراهنش اما وسایل شوهرش را ندادند … حالا مادر رفته است و من ماتم زده خاطراتم را می کاوم.