«هیچچیز به بدی جنگ نیست. مردم وقتی میفهمند جنگ چقدر بد است، دیگر نمیتوانند جلویش را بگیرند. چون دیوانه میشوند. بعضیها هم هستند که هرگز نمیفهمند…» ارنست همینگوی(۱)
آفتاب کم رمق پاییزی غروب کرده… از میانِ سوی کم چراغبرق کوچه، سایهای خودش را میخیزاند… صدای موسیقیاش، مرا به گذشتههای دور میبرد و آهنگی حزین، فضای تاریک را فرا میگیرد. پرت میشوم به نخستین روزهای آغاز جنگ و یاد رادیوی کوچک دوموج در «فلکهکفیشه»(۲)… رادیویی که گویندهاش با برآمدن آفتاب درآن صبح نخستین روزهای مهر گفته بود: «مردم شریف آبادان؛ شهرتان در آستانهی سقوط حتمیست…» آن شب و روزهای جنگ که سالیان سال به طول انجامید… جنگ بود و خرابی، جنگ بود و سوختنِ ذرهذره پالایشگاه آبادان، جنگ و آوارگی عربهای حاشیهنشین ایستگاه۷، جنگ و شکستن دیوار صوتی در بیمارستان شرکت نفت… شیون زنها و بچهها، گلولههای خَمسهخَمسه، زخمی و کشته شدن مردم… و همه دوستان و انسانهای آزادهای که تنها یاد و خاطراتشان باقیست… انگار غم عالم هوار میشود روی دوشم!… صدای بوق موتورِ عبوری، موجب میگردد که از آن خاطرات بیرون بیایم… سایه همچنان به سمتم سینهخیز میآید و صدای موسیقیاش با نور کم، دارد عشقبازی میکند گویا… نور چراغِ جلوی موتور و صدای نوازندهی دورهگرد با حنجرهای گرفته، شکل و شمایلش را روی دایره میریزد… نور میدود در گوشه و کنار کوچه… کوچهپسکوچههای شهری که شبها زیر پوستش، مردمانی دوست دارند مثل همه مردمان دیگر زندگی کنند. بگویند، بخندند، عاشقانه داشته باشند و این گذر قصه آدمهاییست که اگرغم نان! نداشته باشند!…
جنگ و عشق، شاید به تعبیری دورترین مفاهیم از یکدیگرند؛ اما گاه زندگی، آنها را بر دو روی یک سکه مینشاند؛ بر دو چهره از یک انسان. این است که عشق، در قلب سربازی مینشیند که تفنگی را به سمت قلب دیگری نشانه رفته. جنگ به یکباره از راه میرسد…
سیاستمداران دنیا، در غالب موارد، بدترین سناریوی ممکن را، نامتحملترین گُزینه قلمداد میکنند. میگویند: «جنگ، گزینه آخر هست!…» «جنگ حادث نخواهد شد!…» با شروع جنگ، همه بازیگران پیدا و پنهان آن، پیروزی سریع را در سر میپرورانند!!!… اما در عمل اینگونه نیست… جنگها ابتدا روزها، ماهها و در ادامه، سالها به طول میانجامد… جنگها نفرتانگیزند و دهشتناک… و برای کودکان و خانوادهها، داغیست ماندگار… و آنچه به جا میگذارد خرابی، کشتار، قحطی، بیخانمانی، حسرت، افسوس و آهست… جوانیهای نسلِ ما، هم با داغ درفش و بند همراه بود و هم با جنگ… و چه بسیار جوانان رعنایی که داغشان بر دلهایمان ماند… جنگ، جوانیِ بسیاری را ناتمام گذاشت… هیچ چیز نمیتواند مثل جنگ انسان را نابود کند و هستی و عشق را نیست سازد! نفرت باقی میگذارد و عریانترین چهره کریه مرگ است…
راه دستیابی به صلح، فقط با پیوند کشورها ممکن است. با پیوند کشورهاست که از جنگ پرهیز میگردد. هم بذرِ صلح افشانده میشود و هم درختِ دوستی…
اگر خردگرایی باشد، نابسامانیهای کرهی زمین و زیستن در آن آنچنان زیاد است که فرصتی برای جنگ باقی نمیماند. اخترشناسان میگویند: «وقتی از بالا و از دوردست به این سیارهی آبی نگاه میکنیم؛ جایی از مرزها و کشورها دیده نمیشود و اساسا مرزها و تفاوتها؛ معنای ندارد. آنچه هست میراثِ تمدنیست از گذشتههای دور…»
پانوشت:
۱. وداع با اسلحه، نام رمانی از ارنِست میلر هِمینگوی زاده ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ درگذشته ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ از نویسندگان برجستهٔ معاصر و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بود. او از پایهگذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود. قدرت بیان و زبردستی همینگوی در توصیف شخصیتهای داستانی به گونهای بود که اوراپدر ادبیات مدرن لقب دادهاند…
۲. فلکه کُفیشه… نام میدانیست در شهرآبادان… خلاصه شده کلمه انگلیسی coffee shop شاید…
آذر ۱۴۰۲ پهلوان
@apahlavan