– اولین باری که نامش را شنیدم از عبدالرحیم صبوری (که عزالدین صدایش میزدیم) بود. در منزل دانشجوئی فرخ سپهری در میدان شوش تهران. (فرخ یکی دو سال بعد در یک درگیری خیابانی کشته شد و عزالدین هم هشت سال با من زندان بود و در سال ۶۰ بدست رژیم جمهوری اسلامی بقتل رسید.) تازه دفاعیات شکراله پاک نژاد و مسعود بطحائی در آمده بود و دست بدست میگشت. عزالدین که توسط دائی اش جلال سجادی از فعالین دانشجوئی دانشکده اقتصاد در جریان اخبار سیاسی بود، پرسید آیا تو صفر قهرمانیان را میشناسی؟ مسعود بطحائی در دفاعیاتش از او بعنوان قدیمی ترین زندانی سیاسی ایران و مظهر مقاومت ملی نام برده است. بعدش اضافه کرد که می گویند دفاعیات بطحائی را ناصر کاخساز نوشته است (من بعدها با آنکه دلم میخواست، اما نشد که از ناصر بپرسم آیا این خبر درست بود یا نه). خود کاخساز هم زیر شکنجه ضربه مغزی دیده و در دادگاه نمیتوانست حرف بزند.
– نام صفر قهرمانیان همچنان در ذهنم بود تا آنکه گذار خود من در اوائل سال ۵۰ به زندان شاه افتاد. از همان اوین و قزل قلعه اسم صفرخان همه جا بود؛ شخصیت افسانهای ما جوانهای تازه به زندان افتاده شده بود. میگفتند قوی هیکل ترین زندانی است و در جوانی پهلوان منطقه شان بوده. هر زندانی قدیمیای که می دیدیم از صفرخان می پرسیدیم. قدیمی ها – و بعدها خود ما – او را فقط “خان ” صدا می زدند. در عشرت آباد، پاک نژاد و جزنی برایمان از خان تعریف می کردند. شکری میگفت: “خان یک روستائی بود که به زندان آمد و هنوز هم سادگی روستائی اش را حفظ کرده است”. بیژن می گفت: “خان هنوز هم یک روز ورزش اش ترک نمی شود و دو نفر لازم است تا هالترش را جابجا کنند.
– سال ۵۱ مارا به زندان شماره ۳ قصر بردند. قدیمی ها را در شماره ۴ که دیوار بدیوار شماره ۳ بود نگهداشته بودند. میگفتند شماره ۴ بهترین زندان شاه است. فقط قدیمی ها را آنجا نگه میدارند و افسرها هم آنجا هستند. یک روز علیرضا نعمتی (که بعد از انقلاب توسط جمهوری اسلامی اعدام شد) را به بهداری بردند. وقتی برگشت با هیجان برای همه تعریف میکرد که صفرخان را در بهداری زندان دیده و او که خود کشتیگیر صاحب نامی در بروجرد بود، خان را رستمی برای ما تصویر کرد. افسانه صفرخان همچنان ادامه مییافت. نیاز ما جوانها به چنین سمبل مقاومتی به این افسانه جان می داد. می گفتند افسرانی که از زندان آزاد شده بودند خیلی برای آزادی خان تلاش کرده بودند و پرونده او تا زیر دست فرسیو، دادستان کل ارتش رفته بود و او گفته بود: “این مردک هنوز زنده است؟ من باید شاهد باشم که نعش اورا از زندان بیرون میبرند”. و میگفتند که بعد از ترور فرسیو توسط چریکها خان گفته او را باش که میخواسته نعش ما را ببیند و میگفتند خان از آن پس با فدائیهاخیلی خوب شده و گفته ما خودمان اولین چریک توی این مملکت بودیم.
– مدت کوتاهی در شماره ۳ بودم که من را به عادل آباد شیراز منتقل کردند. در آنجا هم شش ماه در انفرادی گذراندم؛ که بخاطر دستگیری رضا طیبیان یکی دیگر از دوستان دوران دبیرستانیام ،همراه با عده ای که به گروه بابل – آمل معروف شدند، من و رحیم صبوری را دوباره به تهران آوردند. مدتها در زندانهای کمیته مشترک، قزل قلعه و اوین جدید بسر بردیم و در همین مدت شاهد قطع بید مجنون زندان قزل قلعه معروف به “بید مجنون وارطان “، تعطیلی این زندان و افتتاح اوین جدید بودیم که در اسفند ۵۳ مرا به زندان قصر انتقال دادند. دو سال زندان انفرادی همراه با آزار وشکنجه تاثیراتاش را روی وضع جسمی من گذاشته بود. تشریفات انتقال و سر تراشی و خوشامدگوئی ستار مرادی معروف را که “بیرون چکاره بودی؟ اینجا حامبالم نیستی”، پشت سر گذاشته بودم که وارد بند شدم.
ستار مرادی گفته بود وضع زندان خیلی تغییر کرده، دست دادن و روبوسی یعنی زیر هشت و کتک. غروب بود و موقع شام که در بند ۶ هم باز میشد و همه به بند ۴ و ۵ میآمدند. دست دادنها و روبوسی های دزدکی و پنهان از نظر سرپاسبان کشائی، هیجان دیدار اینهمه عزیزان پس از دو سال تنهائی، احساس خوشبختی توام با بغضی که گلو را فشرده و … همه اینها چیزهائی است که مشکل به وصف در می آید و فقط کسانی که آن دوره آنجا بودند می توانند حس کنند.
از شام چیزی نفهمیدم که مهدی سامع گفت برویم با خان سلام و علیک کن. دیداری کوتاه بود. دست دادن و روبوسی البته این بار علنی؛ کدام پاسبانی بود که از خان برود گزارش رد کند. واگر هم، سرهنگ زمانی کی بود که از خان بازخواست کند؟ شب را نیمی به بیداری و پچپچهای دزدکی گذشت تا که صبح شد و موقع صبحانه و دوباره در بند ۶ را باز کردند. پرویز نویدی آمد که خان ترا خواسته و مرا به اطاقش در بند ۶ راهنمائی کرد و خودش رفت. وارد شدم و به خان که تنها در اطاقش ایستاده بود سلام کردم. به من گفت چرا اینطوری شدی؟ شنیدم خیلی اذیتت کردند آره؟ گفتم یک کمی خان. پرسید چرا؟ گفتم: میگفتند اول که دستگیرت کردیم چرا رفقایت را نگفتی. گفت: خوب جواب میدادی اگر میگفتم که دیگر رفیقشان نبودم. باهم خندیدیم که او دست برد و از روی طاقچه یک لیوان برداشت و بدستم داد. لیوانی پر از شیر گرم که چند قاشق عسل هم در آن ریخته و حسابی بهم زده بود و به من گفت: “همینحا وایسا بخور و برو”.
سالها بعد در آلمان و پس از فرو پاشی دیوار برلین پیر مردی که نامش در خاطرم نمانده در مصاحبه ای در تلویزیون آلمان از خاطراتش میگفت که وقتی وارد بازداشتگاه بوخنوالد شدم بخاطر بازجوئی و شکنجه در حال بدی بودم که جوانی وارد اطاقم شد و تکه ای نان از زیر لباسش در آورد و به من داد که من بعدا فهمیدم نام این جوان اریش هونکر است. منظور او در آنموقع از نقل این خاطره سرشت و طبیعت انسانی و تاثیر قدرت بر این طبیعت بود. اما من همان لحظه جدا از این بحث یاد صفر خان و آن لیوان شیر گرم افتادم. صحنه ای که هیچگاه از خاطرم نمیرود.
– مدتی بعد من را که آنموقع دیگر زندانی با سابقهای بحساب می آمدم به بند ۶ انتقال دادند که مختص این دسته از زندانیان بود. هم اطاقیهایم عبارت بودند از: مرتضی ملک محمدی ، حسین راحمی پور (که بعد از انقلاب توسط جمهوری اسلامی اعدام شد)، ابوالقاسم سرحدی زاده، مسعود ملائی، حسین رضائی (از اعضای کنفدراسیون که با آنکه پدر و خیلی از اقوامش از امرای بالای شهربانی بودند و هر لحظه امکان آزاد شدن داشت اما تا آخر شرافتمندانه روی مواضعش ایستاد)، محمدعلی پیدا از افسران فرقه که با آنکه سالها در زندان بود با پلیس همکاری می کرد و خان هم بشدت از او بدش میآمد، و یک سرهنگ اختلاسگر ارتش. اینها را هم چون در دادگاه نظامی محاکمه می کردند به زندان سیاسی انتقال می دادند و در اینجا وضع این جناب سرهنگها واقعا تماشائی و رقت انگیز بود. تمام اطاقهای بند ۶ در دو طرف یک راهرو بود و من در اینجا امکان پیدا کردم بیشتر و نزدیک تر با صفرخان باشم.
– خان بیشتر وقتش را روی صندلی اش که در تراس مشرف به حیاط بند ۶ قرار داشت می نشست. صندلی خان عبارت از یک پیت حلبی بود که بچه ها توی آن را پر کرده بودند و شده بود صندلی خان؛ که فقط خان روی آن می نشست و سیگار پشت سیگار دود میکرد و زندان را زیر نظر داشت. اینکه میگویم سیگار پشت سیگار واقعی است. شده بود که خان ۵ سیگار دود می کرد اما فقط یکبار کبریت کشیده بود. نوع سیگار هم اصلا برای خان مهم نبود. در قوطی سیگار او از زر فیلتر دار پیدا می شد تا سیگار پیچی.
– خان از همان روی صندلی اش که نشسته بود می دانست تا ته زندان چه میگذرد. هر کسی از هر گروه و سازمانی ۵ دقیقه ای پیش خان می نشست، احیانا سیگاری با او دود می کرد و خبری میداد و خبری میگرفت. نبض زندان دست خان بود و هر مساله و بحث جدیدی که درون گروه ها در می گرفت خان اولین کسی بود که خبردار می شد. مدتها قبل از آنکه ما از تغییر مواضع ایدئولوژیک مجاهدین با خبر شویم خان گفته بود توی اینها خبری شده، خیلی بحث می کنند و نا آرامند که ما بعدتر فهمیدیم مسئله تغییر مواضع ایدئولوژیک است. خان طرف اعتماد همه بود. هر کس چیزی داشت که خودش به هر دلیلی نمی توانست باطلاع دیگران برساند به خان میگفت و او این کاررا میکرد. وقتی ماجرای فرار سیروس نهاوندی از زندان پیش آمد، عیوض محمدی که از افراد شریف این گروه بود، توطئه بودن مسئله را می دانست اما لو دادن آن می توانست عواقب وحشتناک و حتی مرگ آور برایش داشته باشد. او پیش خان رفت و گفت خان تو تاریخ زندانی، من به تو می گویم و تو بعدا شهادت بده که من به تو گفته ام، سیروس پلیس است و این توطئه ساواک است. خان هرجا می نشست میگفت این مسئله فرار سیروس نهاوندی هم معلوم نیست که چیست و به کسانی که اعتماد داشت از جمله به خود من گفتههای عیوض محمدی را نقل کرده بود و بعدها که سیروس نهاوندی کارش را انجام داد و تعداد زیادی را به زندان آورد که همزمان شده بود با سبک تر شدن وضع زندانها، خان به همه گفت که عیوض محمدی قبلا این راز را با او در میان گذاشته و او هم سعی کرده به دیگران برساند.
– یک روز گرم تابستان با مرتضی ملک محمدی توی حیاط در سایه نشسته بودیم. چشم مرتضی به خان افتاد که بر صندلی اش روی ایوان نشسته بود و سیگار دود میکرد. گفت “میدانی، سایه زندان روی همه ماست اما سایه صفر خان روی زندان است”. این جمله او را من بارها در جاهای مختلف گفته ام و چقدر دلم میخواست در جریان کنفرانس برلین زمانی که رفقای باصطلاح چپ آنگونه برای مهندس سحابی سابقه بد زندان تراشیدند و او را زیر حمله گرفتند، پشت تریبون بروم ، این جمله مرتضی را بگویم و اضافه کنم که افرادی مثل صفرخان، زنده یاد عباس حجری (که پس از ۲۵ سال زندان شاه و ۵ سال زندان جمهوری اسلامی سرانجام در جریان فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی بقتل رسید)، طاهر آقا احمدزاده و مهندس سحابی ستون هائی بودند که سقف زندان را روی سر ما جوانهای ۱۹ ، ۲۰ ساله آنموقع نگه میداشتند و این پیرایه ها به آنها نمی چسبد.
– خان از همان بالا بویژه تازه واردها را زیر نطر میگرفت و خیلی خوب تشخیص میداد که چه تیپ آدمهائیاند و اولین تقسیم بندی او این بود که آیا “ر” هست یا نه و منظورش از “ر” رهبر بود. ماشااله رزمی وقتی وارد شد خان همان روز اول بمن گفت “این از آن رهبرهاست، هنوز وارد نشده پچ پچ و جلسه را شروع کرده “. اصغر کهوند هنوز نوجوان بود که به زندان آمد و چند روز اول آرام و قرار نداشت. تند و تند دور زندان میگشت و به در و دیوار و آدمها زل میزد. خان گفته بود این بچه مثل اینکه برای زندان کشیدن خیلی عجله دارد، باو بگو اگر دیرش شده ماشین بگیرد.
– خان روحیه زندان بود. میگفتند طولانی شدن زندان خودش انگیزه برای زندان کشیدن میشود. حتما اینطوری نبود. خیلی ها بودند که پس از سالها زندانی کشیدن، بریدند. به هرحال خان انگیزه های دیگری داشت. انگیزه های متعدد. مثلا می گفت وقتی این جوانها می گویند خان ۳۰ سال کشید، ما هم میتوانیم بکشیم، کار آدم اینجوری بیشتر می شود. زمانی یکی از او پرسید خان شما دیگر به زندان عادت کردید نه؟ با طعنه برگشت جواب داد “تو روی آتش بنشینی عادت میکنی؟”
– “کشیدن ” بمعنی زندان کشیدن از اصطلاحات خان بود که با همان لهجه آذربایجانیاش تلفظ میکرد. وقتی به خان میرسیدیم، می پرسیدیم: خان امروز چطور بود؟ فوری میگفت امروز راحت بود، یا میگفت امروز خیلی سخت کشیدم. یا می پرسیدیم خان از “هس” چه خبر، میگفت او هم هنوز میکشد فقط او زخم معده گرفته و من نگرفتم؛ منظور او «رودلف هس» بود که یکی دو سال زودتر از خان به زندان متفقین در برلین افتاده بود و آنموقع تنها زندانی جهان بود که از خان بیشتر رکورد داشت.
– خان تا آخرین سالهای زندان، برای ندامت نوشتن تحت فشار بود. می توان تصور کرد که شکستن خان چه پیروزی برای زندانبان و چه شکستی برای روحیه زندانیها میتوانست باشد. سالهای ۵۲ تا ۵۶ سالهای بیشترین فشار در زندانها بود. ۲۸ مرداد سال ۵۲ زندانبان سعی کرد زندانی ها را به مراسم جشن خودش ببرد. از توی بلندگو تک تک اسامی زندانیها را میخواندند و میخواستند که به زیر هشت بروند. جو وحشت و فشار عصبی. لحظات تلمبار شدن بغض و کینه. ناگهان از توی بلندگوخوانده شد “صفر قهرمانیان “. زندان در سکوت فرو رفت. خبیثها چه منظوری دارند؟ میخواهند چه چیزی را ثابت کنند؟ همه ایستادند و به خان که مثل همیشه روی صندلی اش در ایوان نشسته بود، خیره شدند. چه اتفاقی خواهد افتاد؟ خان همانطور که به سیگار کشیدنش ادامه میداد نیم چرخی زد از گوشه چشم نگاه غضب آلودی به افسری که روی پلهها ایستاده بود انداخت و با پشت دست علامتی داد که میتوانست هم بمعنی نه باشد و هم “برو گمشو”. همین و تمام شد. آخریها هم دو بار او را به کمیته مشترک بردند. حتی تهدیدش کردند که کتکش میزنند. خان جواب داد میخواهید بزنید می توانید، ولی استفاده نمی برید ضرر می کنید. تیرشان بازهم به سنگ خورد و برش گرداندند.
– عید نوروز و تحویل سال، تنها وقتی بود که روبوسی آزاد بود. همه ما حداکثر با ۵۰ درصد زندانیها دست می دادیم و روبوسی می کردیم. اما خان تنها کسی بود که می بایست با صد در صد زندان روبوسی می کرد. چه کسی میخواست از تبریک سال نو و روبوسی با خان صرفنظر نماید؟ از یک ساعت قبل دو تا والیوم بالا می انداخت تا خودش را برای این مراسم آماده کند. وقتی سال تحویل اعلام می شد صف روبوسی با خان پر بود. وقتی از حالش میپرسیدیم، میگفت: این وسطها هم رفتم و دو تای دیگر بالا انداختم و گرنه نمیکشیدم.
– خان مثل همه زنده دلان دوستدار “می” بود. زندان و می؟ اما زندانی یاد میگیرد از هیچ چیز هم چیزی بسازد و اینها همه دور از چشم زندانبان. خان بلد بود که از هر میوه ای که بدستش میرسید شراب بسازد ولی این اواخر همیشه یک “مسئول خم ” هم داشت که این کار را برایش انجام میداد. از زندان برازجان تعریف میکرد که با حکمتجو، که بعدا توسط رژیم شاه زیر شکنجه بقتل رسید، شراب می گذاشتند. “حکمت جو خیلی طرفدار شوروی بود. یک روز می آمد و میگفت: خان امروز مثلا سالروز سفر گاگارین به فضاست، بزنیم؟ من هم می گفتم بزنیم خلاصه او هر روز یک بهانه ای پیدا می کرد و ما هم از خدا خواسته میزدیم”. در اوین یکی از مسئولین خم خان ، عبداله مهری از بچه های ساکا بود که شاید تنها زندانی سیاسی ای بود که اسم مستعار داشت بنام عبداله جن. خان نه تنها خودش از شراب لذت میبرد، بلکه بیشتر از آن کیف میکرد که دیگران را به شراب دعوت کند. این خان بود که تعیین میکرد مثلا امروز چه کسانی و عبداله مامور بود که شب از آن دو سه نفر پنهانی پذیرائی کند. اگر کسی را سرحال میدیدیم ، میدانستیم که امشب دعوت خان بوده. وقتی آزاد کردن زندانیان سیاسی در اواخر رژیم شاه شروع شد دست بر قضا عبداله جن را همراه با عدهای از زندانیان مجاهد شب عید غدیر خم آزاد کردند. ما مانده بودیم که عبداله غیرمذهبی را چرا همراه با زندانیان مذهبی آنهم شب غدیر خم آزاد کردند؟ احمد ثقلینی (بعد از انقلاب توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شد) بچه شاعر مسلک و با ذوقی بود، فوری گفت: معلوم است دیگر آنها را بخاطر غدیر و عبداله را هم بخاطر “خم”اش آزاد کردند. آخرین ساقی خان هم ابوالقاسم طاهرپرور بود که با آنکه خودش بدلیل بیماری نمی نوشید ولی در پستوهای شماره ۴ قصر با مهمانان خان می نشست و از می خوردنشان لذت میبرد.
– خان در آشپزی هم دستی داشت. کمتر زندانی سیاسی است که با خان بوده و مزه کوفته تبریزی اش را نچشیده باشد. خان هر ماه یک روز کوفته درست میکرد؛ اما شرطش این بود که اولا برای همه زندان درست کند و ثانیا به همه باندازه کافی برسد. دستیاری هم که قبول داشت علی پاینده بود (از یاران با وفای خان که هر کجا هست همیشه پاینده باشد بعد از زندان که همه ما بدنبال کار و فعالیت خودمان رفتیم او همچنان یاور خان ماند.) خود علی هم آشپز ماهری بود. تمام ماه موادی که از ملاقاتی می آمد جمع می شد تا اگر مقدارش مورد قبول خان بود شب همه زندان را به کوفته تبریزی دعوت کند. حتی آن اواخر که مجاهدین هم بخاطر تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمانشان در بیرون و هم بدلیل فشار مذهبیهای افراطی از کمون بزرگ جدا شده و سفره شان را سوا کرده بودند خان سهمی برایشان در نظر میگرفت.
– خان با آنکه پهلوانی بود اما بخاطر کهولت سن، بیش از ۳۰ سال زندان و بویژه بدلیل شرایط وحشتناک و غیر انسانی ای که او در زندانهای مختلف رژیم شاه طی کرده بود، آن اواخر وضع جسمی مناسبی نداشت. پرده گوشش را در زندان برازجان پاره کرده بودند و او ۱۵ سال آخر را با گوش درد طاقت فرسائی زندان کشید. خودش میگفت: همیشه چیزی در گوشم “ویز” میکند؛ و آرزویش این بود که اگر بیرون رفت بدهد این گوشش را کر کنند تا از “ویز”اش راحت شود و آن دیگری را سمعک بگذارد که خوب بشنود. آخر ها هم برای جدا کردن چربی هائی که در پشتش جمع شده بود او را به بیمارستان نظامی برده بودند که در این عمل ساده آنقدر زجرش دادند که از بیمارستان رفتن هم پشیمان شده بود. از سرما خوردگی و سرفه خیلی بدش میآمد، زیرا که عزیز ترین سرگرمی اش یعنی سیگار کشیدن را به وقفه میانداخت.
– طنزها و متلکهای صفرخان که با همان لهجه شیرین آذری اش ادا می شد میبایست جمع آوری می شد. یک روز همانطور که روی صندلیاش نشسته بود و حیاط را زیر نظر داشت سهراب صلواتی را دید که رخت می شست. هی چنگ میزد، هی چنگ میزد. خان ۱۰ دقیقه ای نگاه کرد و آخر حوصله اش سر آمد، بلند شد رفت کنار حوض و پرسید سهراب واسواس داری؟ سهراب جواب داد: نه! خان گفت: پس مرض داری که یکساعت چنگ میزنی؟ یا میگفت طرف رفته این همه سال خارج چکار کرده؟ در دانشگاه دوشنبه دکترای جودکی شناسی گرفته (و منظورش رودکی شناسی بود). ما اینجا جودکی داریم هم جلد اولش را هم جلد دومش را (و منظورش دو پسر عمو از بچه های لر بودند که هردو محمد جودکی نام داشتند و بچه ها برای راحتی کار جودکی جلد اول و جودکی جلد دوم نامگذاریشان کرده بودند).
روز آزادی خان
با آنکه باصطلاح “جیمی کراسی” آمده بود، شرایط جامعه تغییر کرده و همه ما امید به آزاد شدن پیدا کرده بودیم اما انگار آزادی خان برای ما اهمیتی بیشتر از آزادی خودمان داشت. انگار یک واقعه تاریخی میخواست اتفاق بیافتد. فصلی از تاریخ تمام شود و فصل دیگری شروع گردد. روزها بود که همه در انتظار بودند. همه دور و بر خان میگشتند، انگار همه چیز فقط برای آزادی خان اتفاق افتاده بود؛ کارتر آمده بود و حقوق بشر را طرح کرده بود، رژیم شاه تحت فشار قرار گرفته، صلیب سرخ پایش به زندانهای شاه باز شده و پس از قایم باشک بازیهای فراوان، سرانجام با خان هم توانست ملاقات کند. جامعه به حرکت درآمده بود و گویا همه و همه برای این بود که خان آزاد شود. روزها به سختی و با هیجان میگذشتند؛ میتوانستی بفهمی که خان هم علیرغم ظاهر آرامش به هیجان آمده است، ولی همچنان سیگار و طنزهایش را ترک نمیکرد.
“خلاصه ببینیم این آپارتمانی که شما میگوئید چه جوری است”؛ تا آنکه آنروز غروب فرا رسید. اسامی زندانیانی که میبایست آزاد میشدند از بلندگو خوانده میشد. همه منتظر بودند؛ منتظر یک اسم “زندانی صفر قهرمانیان وسائلش را جمع کنه و به زیر هشت بیاد”. زندان به ولوله افتاد، همه بطرف خان هجوم بردند، باز هم میبایست با همه روبوسی میکرد؛ اما این بار فرق داشت، این بار غم انگیز نبود، این بار برای انتقال از یک زندان به زندان دیگر نبود، این بار حتی عید هم نبود، این بار چیز دیگری بود. حتما خان قبلا دوتا «والیومش» را بالا انداخته و خودش را برای مراسم آماده کرده بود. همه زندان خان را در آغوش گرفت و بوسید. برخی هیجان زده می خندیدند، بعضی گریه میکردند؛ انگار به یکدیگر میگفتند: دیدی خلاصه پیروز شدیم؟ و این پیروزی یعنی آزادی خان و انگار این همه تلاش و مبارزه کرده بودند تا خان آزاد شود. او را روی دست بلند کردند، برای روی دست بلند کردن خان چند نفر لازم بود، یکنفر نمیتوانست. و ناگهان در آن غوغا فریاد نعره وار بهروز حقی که “درود بر صفر خان قهرمان” و بدنبال آن همه زندان با هم “درود بر صفر خان قهرمان ” …
خان را چند بار دیگر هم روی دست گرفتند، در تهران، در تبریز، در عجب شیر، در شیشوان. فردا هم خان را روی دست میگیرند. اما آنها که دیروز خان را روی دست گرفتند چه احساسی داشتند و آنها که فردا او را روی دست می گیرند چه احساسی خواهند داشت؟
————-
* این مطلب نخستینبار در تاریخ ۲۲ آبان ۱۳۸۱ در روز مراسم خاکسپاری صفر خان، در سایت «ایران امروز»، انتشار یافته است.