شیدا متولد ١٣٣٨ بود و در دانشگاه اصفهان در رشته زمین شناسى تحصیل مى کرد زمانى که من با او آشنا شدم او به عنوان مسئول زنان سازمان -اصفهان فعالیت مى کرد .در پى آغاز ضربات به سازمان درست اواخر سال ۶١ شیدا نیز همراه شوهرش به زندگى مخفى روى آورد و با انتقال از اصفهان به تهران به فعالیت هاى خود ادامه داد. در سال ۶۵ در ضربه بزرگ به سازمان او نیز به همراه شوهر و دخترش شیرین دستگیر شد و سر از انجمن توحید(کمیته مشترک)در آورد. من نیز همراه با دو فرزندم در انجمن توحید بودم و بى خبر از دستگیرى بقیه رفقایم.
در زمان تردد زندانیان صداى کلش کلش دمپایى هر دفعه ذهن مرا به خود مشغول مى کرد یک روز در حالى که دراز کشیده بودم و دخترم روى شکمم نشسته بود و سعى داشتم او را سر گرم کنم. صدایى مرا در جاى خود میخکوب کرد “شیرین دستت رو از تو دهنم در بیار خسته کردى منو”. این صداى شیدا بود و من میدانستم شیرین عادت دارد موقع خواب تمام انگشتانش را به هم بچسباند و دستش را در دهان شیدا بگذارد یک بار در عین بردن به حمام توانستم با رنگ سفید دمپایى و گل کوچک زرد رنگى تشخیص بدهم که متعلق به شیدا بود صداى شیدا که گاه گاه با شیرین جمله اى را رد و بدل میکرد از یکى از سلول هاى روبروى من به گوشم مى رسید و بالطبع او هم حتما صداى مرا مى شنیده است ولى این صدا درمدت زمان کوتاهى قطع شد و من احتمال دادم که شاید شیرین را تحویل خانواده شیدا یا سعید داده اند و دمپایى ها هم حتما عوض شده دمپایى هاى بزرگ و مردانه را به شیدا هم داده بودند تا از آنها استفاده کند من در بى خبرى کامل از شیدا قرار داشتم تا اینکه در سلول مجرد یکى از زندانیان گفت که شیدا آنجا هم بوده و در جواب سوال من که به کجا برده شده گفت نمى دانم ولى بازجو مى گفت که حال خوبى ندارد فقط یکبار که در شعبه ۵ منتظر بازجویى بودم سعید طباطبایى را با شلوار کرم و بلوز بافتنى خاکى رنگ دیدم و اووقتى صداى مرا شنید خطاب به بازجو گفت بانو و بچه هایش را هنوز نگه داشته اید که بلافاصله بازجو گفت بانو را مى شناسى؟ پس از آن مرا به خارج از اتاق هدایت کردند و بعد از چند ماه به اصفهان منتقل و وارد بند عمومى شدم در یکى از ملاقاتهایم از طریق خواهرم اطلاع یافتم که به خانواده شیدا گفته اند که در روز ١۹ شهریور ١٣۶۵ شیدا خود را با روسریش حلق آویز کرده است این خبر مرا در منگى و بهت زدگى فرو برد
زمانى که من آزاد شدم به دیدن خانواده اش رفتم شیرین را در همان اوائل به خانواده سعید تحویل داده بودند و سعید طباطبایى شوهر شیدا که خود در زندان بود از طریق نامه بارها و بارها به کشتن همسرش اعتراض کرده بود ولى در نهایت شنید که فکر مى کنى براى ما اهمیتى دارد یکى از شماها کم بشود و علیرغم پیگیرى خانواده شیدا از گور این عزیز نیز نشانى ندادند سعید نیز در فاجعه ملى ١٣۶۷ در زندان گوهردشت به دار آویخته شد و بدین ترتیب شیرین از وجود پدر و مادر محروم شد در حالى که فقط ۴ بهار را از سر گذرانده بود او که دیگر خانمى شده است همراه با عمه اش در کانادا زندگى مى کند و شباهت بسیار زیادى به مادر زیبایش شیدا دارد آینده اى زیبا و بدور از خشونت برایش آرزو مى کنم و یاد و خاطره مادرش شیدا و پدرش سعید را گرامى میدارم
در انتها شعرى را که عباس پس از جان باختن شیدا در زندان سروده مى آورم:
نام تو را به کوه ها مى گویم
با صداى من کوه ها نام تو را مى خوانند
قله ها نشان تو را دارند
از درخت نشان تو مى جویم درخت در اندوه توست
جنگل سوگوار توست
با قایقرانان آواز تو مى خوانم
ترانه ماهیگیران معنى نام توست
با خزر از تو مى گویم
قایقها ایستاده اند دریا طوفانیست
طلایى گیسویت خونین است شیدا
سپیده مى آید
خورشید داغدار توست
در قلبم ستاره اى دارم بالهایش گلگون
غمت در دل مى ریزد
ستاره خونین عشق تویى شیدا…..
شهید عباس على منشى رودسرى
اوین -۶۵