خانه
پرستو پس از شبها بیداری و فکر کردن به این نتیجه رسید که باید به آپارتمان خود نقل مکان کند. نمیخواست در حالی که نگاهاش به عقب بود، به جلو گام بردارد. میخواست بند نافاش را با گذشته ببرد. تاریخ مصرف گذشته برای او تمام شده بود. دلاش میخواست هر کس که او را دوست دارد، مثل او به آیندهاش نگاه کند، و همراه او گام بردارد، نه او را به عقب بکشاند. بقول خودش ترمزش بریده بود. آیا واقعاً چنین بود؟ میتوانست؟
قصد خود را با پدر مطرح کرد.
پدر مخالفت کرد.
”مگه اینجا چی کم داری؟ یه زن تنها اون هم تو تهرون اصلاً خوب نیست. همینجا بمون.”
پرستو تصمیماش را گرفته بود و مطمئن بود که تعارف و مخالفت پدر تنها از روی احساس وظیفه پدری و عذاب وجدان است. از مدتی پیش پی برده بود که دیگر جایش در آن خانه نیست. آن خانه لوکس و بزرگ تنها ظرفیت پدرش، آرزو و دخترهایش را داشت. پرستو مهمان بود و دیر یا زود باید از آنجا میرفت. میدانست که مخالفت پدر جدی نیست و دیر یا زود به خواست او گردن میگذاشت. رفتن او به نفع همه بود.
”مادرم قراره پیشام باشه. البته حالا نمیتونه، ولی قول داده بعداً بیاد پیشم. اونم تنهاست و حالاش هم خوش نیست.”
دروغ گفت. تصمیماش را هنوز با مادر مطرح نکرده بود. پدر بیشتر عصبانی شد.
”میدونی اون زن چیکاره اس؟ میدونی با کیها رفت و آمد داره؟ خطرناکه. نذار پاش به زندگیات باز شه. میدونم مادرته و دوستاش داری، ولی یادت باشه که اون زن به خون هرکی که کوچکترین عمل و حرفی بزنه که بقول خودشون خلاف عفت و شرع باشه تشنه اس. اصلاً به صلاحات نیست. بهتره تنها زندگی کنی تا با مادرت.”
پرستو که حالا دیگر مادر را طور دیگری میشناخت، از بحث با پدر طفره رفت و تنها گفت:
”همانگونه که شما نظرتون تغییر کرده، آدمهای دیگه هم میتوانند تغییر عقیده بدن. هرکس دیگه هم که جای مادر بود همین کارو میکرد.”
پدر بعد از چند روز غُر زدن بالاخره قبول کرد. دو کارگر فرستاد که در جا به جا کردن اثاثیه خانه به او کمک کنند. پرستو در مدتی که آنها سرگرم آوردن وسایل از انبار و چیدن آنها بودند، رفت بیرون و مقداری مواد خوراکی خرید و غذایی برای آنها آماده کرد. طرفهای غروب بود که کارشان تمام شد. چای آماده کرد و غذا را روی میز آشپزخانه چید. دو مرد با تشکر از پرستو غذا را با ولع خوردند و پس از سرکشیدن چند استکان چای از او خداحافظی کردند که بروند. پرستو مکثی کرد و از کیف خود مقداری پول بیرون آورد و به آنها داد. قبول نکردند. گویا از پدرش میترسیدند.
”آقا مصطفی ناراحت میشه.”
”شما به آقا چکار دارید، به من کمک کردید و این هم حق شماست. بگیرید و سر راه کمی شیرینی برای بچههاتون بخرید. برید به امون خدا.”
با رفتن کارگرها سکوت خانه را فرا گرفت. در آپارتمان را قفل کرد و بدون اینکه به وسایل دست بزند روی مبل دراز کشید. آپارتمان خودش بود. در آن لحظه بجز جاناش این چهار دیواری تنها چیزی بود که فقط به او تعلق داشت و هیچکس دیگری نمیتوانست نسبت به مالکیت او ادعایی داشته باشد. در شناسنامه آپارتمان تنها اسم او نوشته شده بود. مالکیتاش مطلق بود، مشروط نبود. رابطهاش با آن چهاردیواری کوچک هفتاد متری کاملاً یکطرفه بود و هیچ قانون و سنت اجتماعی نمیتوانست مالکیت او را زیر سئوال برد. آپارتمان دخترش نبود که شوهر و پدر شوهر بتوانند در مورد حق سرپرستی آن تصمیم بگیرند. حتی خودش هم نبود که برای خروج از کشور نیاز به اجازهی همسر داشته باشد. خود را آزاد و فارغ از هرگونه قید و بندی احساس کرد. به اطراف خود نگاه کرد و وسایل خانه را که کارگرهای پدرش تا حدودی چیده بودند، از نظر گذراند. وسایلی که روزی روزگاری با علی خریده بودند. حالا او تنها بود و میخواست به تنهایی از آنها استفاده کند. تا کی، خودش هم نمیدانست. به آنجا نقل مکان کرده که تنها زندگی کند. از آن پس او بود و آن خانه و باید بار زندگی و غماش را خود به تنهایی بدوش بکشد.
از جا برخاست. ضبط صوت قدیمی را به برق وصل کرد و نوار پروین را از جعبه کفشی که نوارها در آن بودند بیرون آورد و دگمه پلی را فشار داد. صدای گرم پروین فضای اتاق نشیمن را پُر کرد؛
درد عشق و انتظار
دارم زان شب یادگار
در آن شبِ سرد پاییز
آهنگ سفر میکردی
از رهگذری محنت خیز
دیدم که گذر میکردی
تو رفتی و دلام غمین شد
قرین آه آتشین شد
از آن شبی که برنگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که برنگشتی
پروین میخواند و با صدای گرم خود او را برخلاف خواست و ارادهاش به سفر خاطرات پُر تلاطم گذشته بُرد. پروین میخواند و او را به اولین شبی که تناش با بوسههای گرم علی به آتش کشیده شد و ذره ذرهی وجودش غرق در لذت شد، بُرد. همآنجا بود. بیاد آورد که علی شب عروسیاشان برخلاف رسم آن روز عذر همه را خواست و اجازه نداد هیچ عضوی از فامیل خودش و او در آنجا بمانند. آن شب علی به عزیزجون گفت:
”من با روح و عشق این زن پیمان بستهام، نه با تناش. رسم شما، رسم بردگیه اسب نخریدم که دندونهاشو بشمارم. برید خونه استراحت کنید، خسته شدهاید.”
بیاد آورد که چگونه علی در همان اتاق تکهتکه لباسهای او را در آورد و تناش را از سر تا پا غرق بوسه کرد. بوسههایی که مدتها بود هر دو در انتظار آن بودند. آن شب چون دو مار زنگی بهم پیچیده بودند و با سماجت هیچ کدام حاضر نبود، دیگری را رها کند. در همین اتاق و روی همین مبل بود که در دم دمای صبح هر دو از نفس افتاده و خسته لخت و عریان در آغوش هم به خواب رفتند. در همان اتاق بود که اولین بار صدای خندهی مستیآور دخترکاش را که اکنون با هزاران فرسنگ فاصله در سرزمینی بیگانه؛ چشم به راه مادر، زندگی میکرد، شنیده بود. در همین چهاردیواری کوچک بود که صدای ترک خوردن دیوارهای بلند کاخ آرزوهایش را شنید و دید که چگونه مردش؛ همان مرد، در جلوی چشماناش خم شد و به زانو درآمد. و از آن شب لعنتی به بعد هرگز شادی و آرامش به خانهاشان برنگشت. کتک بود و قهر و دعوا. بعد هم غربت پلشت بود و آوارگی و لالی و کری. چند قطره اشک سرد از چشماناش روی گونههایش فرو غلطید. اشک حسرت بود و یا افسوس، و یا شاید تلاشی برای آخرین وداع با آن سالها. کسی نمیداند. رو برگرداند و به آسمان که چند ستاره در آن کورسو میزدند و نیمه قرص ماه که در آن خودنمایی میکرد، خیره شد. شب زیبا بود و آسمان روشن. گویا روشنایی آسمان به دروناش رخنه کرد. پیام آن را شنید. روشنایی صبح را در درون خود دید. عاشق روشنایی نور ماه بود. همیشه فکر میکرد پرتو روشن ماه، روشنایی آینده را نوید میدهد. سعی کرد ستارهها را بشمارد. شروع به شمردن کرد. پلکهایش به آرامی بسته شدند و خواب رفت. پرستو از کودکی عاشق آسمان پُر ستاره و نور ماه بود. ولی آن شب تنها یک نیمه از ماه را که روشن بود و پرتو افشانی میکرد، دید. نیمه تاریک آن برای او قابل رؤیت نبود. از آن شب به بعد باید تنها زندگی میکرد، خودش و آپارتماناش که مالک آن بود. چقدر؛ چه مدت، خودش نمیدانست. تنها یک چیز در ذهن و ضمیر او قطعی بود. در آنجا نخواهد ماند، بهر قیمتی.
پروین هنوز میخواند؛
باز امشب در اوج آسمانام
رازی باشد با ستارگانم.
سرگشتگی
روز از پس روز و ماه از پس ماه گذشت. از ادارهای به ادارهای میرفت. کارش گره خورده بود. چند بار از گوشه و کنار شنید که با شیرینی دادن به مستخدمین ادارهها میتواند کارش را پیش ببرد. در این کار ناشی بود و از طرفی حاضر به باج دادن نبود. مشکل او تنها طلاق نبود. میترسید اگر طلاق بگیرد سرپرستی دخترش را از او بگیرند. طلاق غیابی ممکن بود، ولی نمیخواست پرونده و گذشته علی را بار دیگر به جریان بیاندازد. احساسی از درون مانع این اقدام او میشد.
مادرش هفتهای یکی دو بار به او سر میزد. روحیه و رفتار مادر بکلی عوض شده بود. با بهانه کردن بیماری و درد کمر و پا بیشتر روزها را در خانه میماند. مادر در فکر بازنشستگی زود رس بود. تنها مانع او وضع مالیاش بود. نمیخواست بار دیگر با تنگدستی زندگی کند. سالهایی را که در قم با تنگدستی زندگی کرده بود، از یاد نبرده بود. در آن سالهایی که براثر فشار درد تنهایی و تنگدستی خود را خوار و ذلیل و بیارزش احساس میکرد. در آن سالها که مُچاله شده بود و به راحتی تحت تأثیر هر حدیث و روایتی قرار میگرفت و آن را میپذیرفت. در آن سالهایی که ارادهاش خُرد شد و هر آنچه به او گفتند باور کرد، تا آن روز که بار دیگر دخترش را دوباره دید. ضربهی روحی ناشی از طلاق و جدا افتادن از فرزنداناش تا سالها با او بود. تنها بعد از اینکه پسرش به قم رفت توانست کمی به خود بیاید و بفهمد که بر او چه گذشته است. مادر بار دیگر شخصیت حقیقی خود را بازیافته بود و میخواست زندگی را آن طور که خودش دوست داشت، ادامه دهد. مادر دخترش باشد و انسانی مهربان. مدتی بود که در بازجوییها شرکت نمیکرد. رفتارش با دختران جوانی که به قرارگاه میآوردند تغییر کرده بود. با آنها با مهربانی رفتار میکرد و نصیحتاشان میکرد. مسئولیتهای او را کم کرده بودند. در رؤیای خود تصور میکرد که بتواند سالهای پیری و بازنشستگی را در کنار دخترش و نوهاش سپری کند. هوش و حواساش متوجه پرستو بود، و منتظر اشارهی او بود. میدید و میفهمید که دخترش عذاب میکشد و آب میشود. سالهای اول جدایی خود را بیاد میآورد، ولی جرأت نداشت و بخود اجازه نمیداد که او را تحت فشار قرار دهد. از علی متنفر نبود. خوب میفهمید که بر او چه گذشته است. از فشار و عذابی که بر دوستان او وارد شده بود خبر داشت. اطلاع داشت که چه تعداد از همفکران او سر به نیست شدهاند. به او حق میداد ولی بد رفتاریاش با پرستو را نمیبخشید. تهران برای او جای زندگی کردن نبود. او را از قماش شوهر سابقاش میدانست. پرستو هفتهای دو سه شب را در خانه مادر میخوابید. بیشتر روزها یکدیگر را میدیدند. مادر روزهایی که خودش با راننده برای خرید میرفت، برای پرستو هم خرید میکرد. مادر دوباره خود را پیدا کرده بود. میخواست زندگی کند. بعد از سالها بار دیگر جرأت یافته بود و نسبت به زندگی و اتفاقات پیرامونش عکسالعمل نشان میداد. عینک سیاه تعصب را تا حدی از چشمهایش که حالا دیگر بدلیل بالا رفتن سن، کم سو هم شده بودند، برداشته بود و قضاوتهایش بیشتر زمینی و واقعی شده بودند. پرستو نیز به مادر عادت کرده بود. هر وقت مادر به علتی چند روز به او سر نمیزد، خودش به دیدن او میرفت. دلاش که تنگ میشد به آتن زنگ میزد. کمی به حرفهای آنتی گوش میداد و چند کلامی هم با دخترش حرف میزد. بعد از تلفن سراسیمه میشد، لباس میپوشید و به خانهی مادر میرفت. گویی از جور و ظلم شوهرش قهر میکرد و به خانه مادر پناه میبرد. دخترک در روزها و ماههای اول بیشتر با او صحبت میکرد؛ ولی با گذشت زمان، آرام آرام از صحبت کردن به زبان فارسی امتناع میکرد. پرستو با او فارسی حرف میزد ولی دخترک به یونانی پاسخ میداد. علی کمتر با او حرف میزد. درواقع تنها یک بار با او صحبت کرد. در ماههای آخر پرستو متوجه شده بود که گویا علی کمتر دخترک را میبیند. دخترک اغلب در مقابل سئوالات او در باره پدرش سکوت میکرد. پرستو از سکوت دخترش هزار و یک فکر به سرش میزد و هراس میکرد، به آقاجون تلفن میکرد. در چنین روزهایی، آقاجون هم خبر چندانی از علی نداشت ولی میدانست که علی علیرغم همه مشکلاتاش زنده است و روزگار را به روال گذشته سپری میکند. آبجی با علی تماس داشت.
خبر بد
اخبار مربوط به علی را اغلب از طریق آبجی و آقاجون میشنید. آخرین خبر چون پتکی سنگین بر فرقاش فرود آمد. سوسیال و اداره بیمههای اجتماعی سرپرستی دخترک را پس از کشمکش زیاد به آنتی و شوهرش داده بود. از نظر آنها علی صلاحیت سرپرستی از بچه را نداشت. آنتی و شوهرش با کمال میل نگهداری از او را قبول کرده بودند. پرستو دیوانه شد. سر به دیوار میکوفت و بد و بیراه نثار علی میکرد. برخورد آبجی بگونهای دیگر بود. او معتقد بود که این موضوع به نفع دخترک است. علی توان نگهداری از او را ندارد. آمدن دخترک به ایران را هم کار درستی نمیدانست. دخترک بیشتر از چهار سال از عمر خود را در آتن زندگی کرده بود. آیندهاش آنجا بود. پرستو را دلداری میداد و سعی داشت او را متقاعد کند که بجای شیون و زاری راه مناسبی برای خارج شدن از ایران پیدا کند که بتواند وظیفهی نگهداری از بچه را خودش بعهده بگیرد. پرستو بیتابی میکرد. آبجی با همان خونسردی گذشته به او تشر زد و گفت:
”جوش نیار، خودت خواستی، کمی فکر کن و با عقلات تصمیم بگیر.”
پرستو از آبجی حرفشنوی داشت و فکر میکرد او دختر عاقل و خوشفکری است. دوستاش داشت و میدانست که تنها به سعادت او و دخترش فکر میکند. آبجی به آتن رفته بود، به پرستو نگفت که حال علی خوب نیست و خواهرش را از خود رانده است. نگفت که مجبور شد چند روزی را که در آتن بوده در هتل زندگی کند و هر روز بعد از صبحانه به دیدن علی رفته و با هزار التماس کمی با او صحبت کرده که گوشش بدهکار نبوده. جرأت نکرد که بگوید در تمام روزهایی که آنجا بود، علی یا نشئه بوده و یا خُمار. نگفت که بعد از اینکه از علی ناامید شد دست به دامن آنتی و شوهرش شده است که نگذارد دخترک را به کانون بچههای بی سرپرست بفرستند.
آنتی و شوهرش با گرفتن وکیل موفق شده بودند اجازه سرپرستی دخترک را بگیرند. ماههای اول سخت بود. ولی با گذشت زمان و آرامشی که دخترک در آن خانه احساس میکرد، به سرنوشت تن داد. چند ماه طول نکشید که عادت کرد و کمتر بهانه مادر را میگرفت. خاطره پدر و مادر هر روز در ذهناش کم رنگتر میشد.
پرستو با علی تماس گرفت و التماس کرد و از او خواست که رضایتنامه بفرستد. علی سر باز زد. خجالت میکشید و یا خشمگین بود، نمیدانست و نمیتوانست بفهمد. میدانست علی از او متنفر نیست. حتی بیشتر، مطمئن بود که علی هنوز او را دوست دارد و به هیچ قیمتی نمیخواهد او را از دست بدهد. فکر میکرد که هدفاش تنبیه و به زانو درآوردن اوست. آیا اینطور بود؟ علی چه فکر میکرد؟
روزها و ماهها میگذشتند و پرستو همچنان در بلاتکلیفی زندگی میکرد. دو سال از اقامت او در تهران میگذشت که با کمک و توصیههای مادرش در مهد کودک کار گرفت. حال روحی او خوب نبود. کابوس رهایش نمیکرد. از تنها ماندن در خانه هراس داشت. بیشتر شبها در خانه مادر میخوابید. یک شب مادرش با صدای ناله و جیغ او از خواب بیدار شده بود. پرستو در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد، با صدای بلند التماس میکرد. بیدارش کرد. پرستو عرق کرده با چشمانی وحشت زده روی تخت نشست. با دیدن مادر گریه را سر داد. مادرش روی تخت نشست و در آغوشاش گرفت. پرستو در میان هق هق گریه میگفت:
”دیگه نمیتونم. گناه من چیه که باید اینطوری عذاب بکشم؟ تورو خدا کمکام کن.”
مادر که درد او را خوب میفهمید، آرام در گوشاش زمزمه کرد و گفت:
”تو هیچ گناهی نداری. این ظلمیه که زندگی به همه ما کرده. حالا بخواب فردا صبح با هم صحبت میکنیم.”
دو زن در کنار هم دراز کشیدند. هر یک غرق در فکر و خیال خود بودند. پرستو مأیوسانه تلاش میکرد که به خود امیدواری دهد و نگذارد تا ته ماندهی نیرویش تحلیل رود. هنوز امیدوار بود. پدر تقریباً او را تنها گذاشته بود. آقاجون نیز چون گذشته نبود. رفتارش کمی تغییر کرده بود. دل و دماغ گذشته را نداشت. بیماری عزیزجون بیشتر وقت او را میگرفت. اصرار پرستو در جدایی و غم و غصه علی باعث شده بود که با سردی با او رفتار کند. اگر پرستو تلفن نمیزد و یا به دیدن آنها نمیرفت، سراغی از او نمیگرفتند. پرستو مانده بود و مادرش و بار سنگین غم و غصه دوری از دخترش. تنهایی و بی کسی کلافهاش کرده. احساس گناه میکرد، در حالی که وجدانش به او حق میداد. نمیخواست تسلیم شود. تلفنهای آبجی تنها مونس و مایهی دلخوشی او بود. او تنها کسی بود که جرأت میکرد راحت و فارغ از هرگونه دغدغهای با او حرف بزند و راز دل بگوید. آبجی خوشبین بود و هر بار که زنگ میزد به او اطمینان داد که وضع بهتر خواهد شد، فقط باید کمی صبر کند. پرستو فکر میکرد که آبجی قصدش تنها دلداری است. چندبار با لحنی اعتراضآمیز گفته بود:
”چقدر صبر کنم. بیچاره شدم. همهاش میگی صبر کن. دیگه برا چی صبر کنم، از این بدتر. اگه بتونم کسیرو پیدا کنم، پول میدم و قاچاقی میرم ترکیه.”
آبجی که تجربهی آوارگی و فرار از کوه و کمر را داشت؛ هربار که این گفتهی او را میشنید،هشدار میداد و میگفت:
”اصلاً این کارو نکن.”
پرستو ابتدا فکر میکرد که آبجی هم طرف علی را گرفته است و نمیخواهد به او کمک کند. هرچه بیشتر فکر میکرد به جایی نمیرسید. اما مادر که آرام و بیحرکت در کنار او دراز کشیده بود، فکر و ذکر دیگری داشت. گرفتن طلاق دخترش کار یک هفته بود. ولی بعدش چی؟ این سئوالی بود که بارها از خود پرسیده بود. آیا میتوانست برای دخترش ویزا بگیرد؟ مشکل بود. آیا دلاش راضی میشد که دخترش را یک بار دیگر از دست بدهد؟ مدتی بود که با این فکر آزاردهنده کلنجار میرفت. دخترش تنها کسی بود که به دیدن او میآمد. تنها کسی بود که میتوانست راحت با او درد دل کند. تکیه گاهش بود. زندگی جدیدشاش را مدیون حضور او بود. فکر رها کردن دوبارهی او آزارش میداد. رفتن دخترش یعنی باز هم تنها شدن. باز هم رو آوردن به زندگیای که حالا دیگر از آن فاصله گرفته بود. چگونه میتوانست دوباره خود رامتقاعد و یا بفریبد دختری ندارد که عاشقانه او را دوست دارد؟ فکر اینکه از محبتهای بیدریغ دختر و دیدارهای روزانهاش بگذرد، عذاباش میداد. عشق دختر تنها موهبتی بود که در آن شرایط نصیباش شده بود. بدون او مادر نبود. وجود دختر موجب شده بود که دوباره خود را زن ببیند. مادر بداند. با او کامل بود. بدون او تنها موجودی زنده بود. دو راهی کشندهای بود. باید یکی را انتخاب میکرد. تنهایی خود و یا تنهایی و غم و غصهی دائمی دخترش. باید تصمیم میگرفت. مطمئن بود که دیر یا زود دخترش از او تقاضای کمک خواهد کرد. بخود فشار میآورد که راه حلی مناسب پیدا کند. راهی که تأثیر آن بر زندگی دخترش چون گذشته نباشد. راهی که نه سیخ بسوزد و نه کباب. اگر پرستو دخترش را با خودش آورده بود، هرگز اجازه نمیداد به آتن برگردد. نه به این خاطر که تهران بهتر بود، اصلاً. ماندن او در ایران بنفع هر دوی آنها بود. میتوانستند با هم همفکری و کمک کنند. فریادی از درون به او میگفت، بگذار برود. ماندناش به صلاح او نیست. زجرکش خواهد شد و آن وقت یک پشیمانی و غصه برای تو به ارث خواهد گذاشت. دو، سه ساعت تا صبح بیشتر باقی نمانده بود. باید تصمیم میگرفت. خواب از چشماناش پریده بود. وقتی مطمئن شد پرستو دوباره بخواب رفته آرام از کنار او بلند شد و اتاق را ترک کرد. به آشپزخانه رفت و کتری را روی اجاق گذاشت. باید افکارش را جمع و جور میکرد. چارهای نداشت، به طرف اتاق خواباش رفت. اتاقی بزرگ با یک تختخواب دونفره. اتاقی که روزی همسر بیمارش در آن میخوابید. اتاق خوابی که هیچوقت اتاق خواب مشترک آنها نبود. آمنه برای آن مرد تنها حکم یک پرستار را داشت. سردار شیمیایی بر اثر جراحات ناشی از مواد شیمیایی تقریباً زمینگیر بود. تنها انتظارش از همسرش نوازشهایی بود که آمنه هر از گاهی از سر ترحم و یا شاید مهر و مَحبت مادرانه با دستهای گرماش و بعضی وقتها سینههای نیمه عریاناش نثار تن رنجور و سر و صورت و لبهای خشک شدهی او میکرد. سردار توان دیگری نداشت و برای همین نوازشهای ناچیز از صمیم قلب سپاسگزار آمنه بود. مردی متین و خوش قیافه بود. عاشق کشورش، مردماش،و مذهباش. زندگی را دوست داشت و به انسان عشق میورزید. در طی دو سه سالی که با آمنه زندگی کرد، یک بار هم با او بد رفتاری نکرد. زمانی که مطمئن شد جراحات او درمانپذیر نیستند؛ علیرغم دلداری و امیدواریهایی که پزشکان به او دادند، مرگ را پذیرفت و از همه توان و امکاناتاش استفاده کرد تا زندگی آمنه بعد از مرگاش راحت و بی دردسر باشد. تعداد زیادی از همرزمان او در جبهههای جنگ، موقعیتهای بسیار مهمی در ارتش و سپاه و دیگر ارگانهای دولتی داشتند. آمنه را به همه معرفی کرد و از آنها خواست که بعد از مرگاش به او کمک کنند. رفقای دوران جنگ سردار از هیچ کمکی در حق آمنه دریغ نمیکردند.
آن اتاق خواب بزرگ تنها یادگار آن مرد بود که در طی دوران کوتاه زندگی زناشوئیاشان به او راه زندگی کردن صادقانه را آموخته بود. حالا آمنه در آن اتاق ایستاده بود و به آینهی قدی چشم دوخته بود. کس دیگری نداشت که با او مشورت کند. خودش بود و یاد آن مرد که هیچوقت عاشقانه دوستاش نداشت، بلکه تنها همدم و پرستار روزهای آخر زندگیاش بود. در چند سالی که با او زندگی کرده بود؛ در شبهایی که سردار در آتش تب میسوخت و هذیان میگفت، بر بالین او مینشست و عقده دل میگشود. هرچه دل تنگاش میخواست برای او میگفت و اشک میریخت، با این تصور که سردار نمیفهمد. ولی گویا اشتباه کرده بود. تن سردار افتاده بود، ولی ذهناش هوشیار و فعال بود. آمنه نمیدانست که سردار همه گفتههای او را چون لالایی مادری مهربان میفهمید و به خاطر میسپرد. رفتار مهربان و کم توقعی روزهای هوشیاری او پاسخی به نالههای دل دردمند آمنه بود که گرچه او را به شک میانداخت، ولی هرگز متوجه نشد و یقین پیدا نکرد.
در مقابل آینهی ایستاده بود و به چهرهی خود خیره شده بود. سردار نبود. او مرده بود و به آرزویش که شهادت در راه آرماناش بود، رسیده بود. با کی میتوانست درد دل کند؟ صورتاش استخوانی و تکیده بود. چشمان سیاه و درشتاش؛ گرچه کم سو شده بودند، ولی هنوز بارقهای از زیبایی گذشته و کورسویی از امید به آینده و زندگی را در خود داشتند. موهای صاف و لختاش که روزگاری چون شب زمستان سیاه بودند، حال جای خود را به تارهای خاکستری داده بودند که گذشت زمان را به او یادآوری میکرد. زمستان سخت و سردی را از سرگذرانده بود. نگاه کردن به آن موها و چهرهی استخوانی، باردیگر سوز بیرحم سرمایی را که پشت سر گذاشته بود به او یادآوری میکرد. با هر دو دست موهایش را که از وسط فرق شده بودند لمس کرد. گویی میخواست برف زمان را از آنها پاک کند. زمان را نمیتوانست به عقب برگرداند. همه چیز واقعی بود. کمی خم شد دستها را روی زانو گذاشت و روی زمین در برابر آینهی قدی نشست. زمان تصمیمگیری بود. مگر میتوانست بگذارد دخترش؛ مؤنساش، زندگی تلخ و سختی را که خود از سرگذرانده بود، تکرار کند؟ بی انصافی بود. خوب میدانست که معنای طلاق برای دخترش یعنی باز شدن روزنهی امیدی که بتواند باردیگر به آتن پیش دخترش برگردد. سفر به آتن هم، یعنی تنها شدن خودش و بازگشت و محصور شدن دوباره در همان فضای خشک و خشن کارش که دیگر نه تواناش را داشت و نه خودش میخواست. سالها بود که تاوان گناه ناکردهاش را پرداخته بود. منطق و احساساش به او میگفت که حساباش را با جبر زندگی تصفیه کرده و دیگر بدهکار قانون و ارادهی دیگران نیست. از آن پس حق اوست که برای خود و زندگی آیندهاش تصمیم بگیرد. ولی چگونه و با کدام ابزار؟ چطور میتوانست چون درختی خزان زده در برهوت تنهایی و محروم از هرگونه مَحبت و عاطفهای از جانب کسی، زندگی کند؟ مطمئن بود که دیر یا زود ته ماندهی برگهای نیمه خشک عمرش نیز به زمین خواهند ریخت و تن رنجورش ناتوان از تحمل زمستانی دیگر در هم خواهد شکست. نیمهی دیگر فکر و احساساش به او نهیب میزد که گروگان گرفتن دخترش هم نهایت بیانصافی است. میترسید که پدر پرستو قبل از او دست بکاری بزند که بنفع او نباشد. مصطفی پول داشت و کارهای زیادی از دستاش ساخته بود. اشک در چشماناش جمع شده بود. احساس عجیبی داشت. بعد از سالها بار دیگر یاد مصطفی و تن سخت و پُر زور او احساس زن بودن را در او بیدار کرد. جریان خون در رگهای رانهایش شدت گرفت. عضلات رانهایش کشیده شدند. از خود خجالت کشید. مگر میشود در چنین وانفسا و برزخی غریزهی جنسی سرکشی کند؟ سالها بود که آن را فراموش کرده بود. گرمایی از نوک انگشتان پاهایش به حرکت در آمد، به عضلات رانهایش رسید و با توقفی کوتاه در نیمه تناش به سینههایش راه پیدا کرد و به مغزش هجوم بُرد. شرمنده شد. عرق گرم و چسبناکی پیشانیاش را پوشاند. دستها را که حال بیاراده ماهیچههای بین رانهایش را نوازش میکردند، برداشت و به پیشانی کشید. گویا میخواست با این کار اثر گناهی را که مرتکب شده بود، پاک کند. تناش چیز دیگری میگفت. خاطرهی عشقی تلخ و عریزهی جنسی سرکوفت شدهاش و عاطفهی مادری در یک لحظه با تبانی دست به دست هم داده و به جسم او حملهور شده بودند، شکنجهاش میدادند. درد و ضجه شکنجه شدن را میشناخت و با آن آشنا بود. بارها شاهد آن بود. تناش ناله میکرد و رها شدن از فشار را طلب میکرد. توان فریاد زدن هم نداشت. روی فرش دراز کشید. فایده نداشت. آرام غلطت زد و خود را به موزائیکهای کف اتاق که سرد بودند، رساند و صورت و دست و پاهایش را رها کرد تا سرما را لمس کنند. چند لحظه در همان حالت ماند و سپس از جا برخاست. دست و صورتاش را شست. از پنجره بیرون را نگاه کرد. شفق صبحگاهی در دور دست، آنجا که آسمان به کوه میرسید، افق را گلگون کرده بود. آیا تنها چند لحظه در آن حالت دراز کشیده بود؟ کتری را که تقریباً خشک شده بود، از روی اجاق برداشت و به کناری گذاشت. تصمیماش را گرفته بود. مصمم بود که نگذارد دخترش چند سال دیگر وقتی به سن امروز او میرسید، اسیر چنین برزخی شود. پرستو هنوز پر پرواز داشت باید کمکاش کرد. ماندن او معنایش اسارت هردوی آنها بود.
دفتر تلفن را برداشت و ورق زد. چند شماره را یادداشت کرد. همه از دوستان قدیم سردار بودند. قطعاً میتوانستند به او کمک کنند. تا آن روز از هیچکس تقاضای کمک نکرده بود. بار غم و درد و مشکلات را خود به تنهایی بردوش کشیده بود. ولی حالا که پای سرنوشت دخترش و آیندهی او در میان بود، تصمیم گرفت که از اعتبار شوهر سابقاش هزینه کند.
طلاق
گرفتن طلاق پرستو برای مادر کار آسانی بود. بعد از مشورت با چند نفر راه و چاره کار را یاد گرفت. به دادگاه شکایت کرد و تقاضای طلاق غیابی کرد. یک احضاریه چند خطی در روزنامه چاپ شد و بعد از یک ماه کار تمام بود. پرستو رسماً از علی جدا شد. روزی که پرستو در دادگاه حاضر شد و امضای خود را پای حکم دادگاه گذاشت، احساس کرد نیمی از وجودش از او جدا شد. آمنه همه کارها را از قبل پیشبینی کرده بود. با سفارش و توصیه دوستان شوهر شهیدش توانست حق سرپرستی دخترک را نیز برای او بگیرد با این امید که پرستو بتواند دخترک را به تهران برگرداند که در کنار خودش و مادرش زندگی کند، اگرچه میدانست که پرستو به هیچ عنوان قصد ماندن ندارد. عدم حضور علی در دادگاه و اینکه او به دلیل مشکلات شخصی نمیتواند هزینهی سرپرستی از دختر را تأمین کند، برای مادر کافی بود. آقاجون وقتی متوجه شد که پای مادر پرستو در میان است، هیچ دخالتی نکرد. با توصیههایی که مادر داشت همه کارها به خوبی پیش رفت. از محضر که بیرون آمدند، پرستو مادر را در آغوش گرفت و بوسید و از او خداحافظی کرد. مادر اصرار کرد که همراه او به خانه برود. پرستو نمیخواست. اولین روز جداییاش بود. ترجیح داد تنها باشد. به خانه که رسید تلفن را برداشت و شماره آبجی را گرفت. کسی گوشی را برنداشت. پیامی در پیامگیر گذاشت و روی مبل دراز کشید.
صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرد. آبجی بود. چند روز بود که از یکدیگر بیخبر بودند. گفتنی زیاد بود. آبجی طبق عادت همیشگی و یا شاید صبوری و صعه صبری که در طی چند سال در به دری و از تحمل مشقات زیاد بدست آورده بود، اجازه داد که پرستو هرچه دل تنگاش میخواهد بگوید. پرستو هم که همیشه گفتنی داشت و اغلب از مشاهدات روزانه و برخوردش با مردم کوچه و بازار گرفته تا شیطنتهای بچههای مدرسه و گلههایش از پدرش و مادرش شروع میکرد. آن روز هم با علت نرفتناش به مدرسه شروع کرد و جریان طلاقاش را از سیر تا پیاز برای آبجی که در تمام مدت ساکت بود و تنها هر از چند دقیقهای برای اعلام حضور و توجهاش میگفت: ”خوب، آره”تعریف کرد. لحن گفتار پرستو گرچه کشدار بود، ولی هرشنوندهای بخوبی میفهمید که پرستو از عملی که انجام داده خوشحال نیست. پرستو جریان طلاقاش را عمل جراحی میدید که گرچه ضروری بود، ولی دردآور و سخت بود. گویا دست و یا پایش و یا حتی یک چشماش را که عفونت کرده بود از سر اجبار به تیغ جراح سپرده بود. طوری برای آبجی حرف میزد که ایکاش چنین اتفاقی نمیافتاد. صدایش غمگین و آرام بود. پرستو از پدر گله داشت. پدرش مدتها بود که تحت فشار زناش دیگر کمتر به دیدن او میرفت. هفتهها و ماههای اولی که به آپارتماناش نقل مکان کرده بود، پدر تقریباً هر شب قبل از رفتن به خانه سری به او میزد. حتی در طی روز به او تلفن میزد و احوالاش را میپرسید و اگر کم و کسری داشت برای او تهیه میکرد. ولی از وقتی متوجه شده بود که پرستو حقیقتاً قصد جدایی دارد، رفتارش کمی تغییر کرده بود. حال تحت فشارهای آرزو بود و یا غریزهی مردانهاش، نمیدانست. در ماههای آخر پرستو این موضوع را فهمیده بود و علیرغم همهی احترامی که به پدر داشت، از او دلگیر شده بود. فشار آرزو برای او قابل درک بود ولی انتظار پدر که با علی کنار بیاید و با او زندگی کند، برایش آزاردهنده بود، و نمیتوانست بفهمد چرا؟ پدر فکر میکرد زمان علی را عوض میکند. پرستو حرف او را قبول نداشت. برای خود و دخترش حق زندگی قائل بود. چندبار حتی در حضور پدر، گفته بود من میخواهم زندگی کنم. دلام نمیخواهد مانند زنهای پنجاه سال پیش زن خانه باشم و چشمام کور با بد و خوب آقا بالاسرم بسازم. از آقاجون هم دلخور بود. بارها با خود گفته بود: ”چرا همه اینها طرف علیرو میگیرن؟ چرا؟ چون مَرده؟ پس من چی؟ مگه منو دخترم آدم نیستیم؟”
چند بار از زبان مسئولین دادگاه شنیده بود که حق طلاق با مرد است و بدون رضایت او نمیتواند طلاق بگیرد. هربار که این جمله را میشنید، عصبانی میشد. دلاش میخواست فریاد بزند، ولی چارهای نداشت. از روزی که پای مادرش به ماجرا کشیده شد، قضایا طور دیگری شد. گویا همهی قوانین مشمول توصیههایی شدند که همراه مادر بود. مادر تنها کسی بود که از خواست او حمایت کرد. البته برخورد و امیدهای مادر هم از نگاه تیز پرستو پنهان نماند. حس کرده بود که مادر دلاش میخواهد که او و دخترش در تهران بمانند و با او زندگی کنند. مادر و احساسات او را درک میکرد، ولی حاضر نبود به خواست او گردن نهد. دو سال و چند ماه بود که دور از دخترش در تهران زندگی کرده بود، با برخوردهایی که از مراجع قضایی دیده بود و مشکلات و محدودیتهای اجتماعی که هر روز شاهد آنها بود، مصمم شده بود که به هیچ قیمتی دخترش را برای زندگی کردن به تهران نیاورد. بی حقوقی او در مراجع قضایی او را جریتر کرده بود. به آبجی میگفت: ”اگه شده جنازهامو تو تابوت بذارن، باید از ایران خارج بشم”حاضر بود به هرکاری تن بدهد که بتواند به آتن برگردد. بعد از نیم ساعت حرف زدن بغضاش ترکید و در میان هق هق گریه از آبجی خواست که اگر میتواند کمکاش کند. آبجی تنها کسی بود که بعنوان یک زن و یک دوست، فارغ از هرگونه چشم داشت و انتظاری با او رابطه داشت. آبجی که خود نیز منقلب شده بود، قول داد کمکاش کند. کمی وقت خواست.
پیشنهاد
ماه از پی ماه میگذشت. فصلها میآمدند و میرفتند و پرستو سراسیمه و سرگشته به هر دری میزد که شاید راهی برای خارج شدن پیدا کند. همهی راهها به رویش بسته بود. سفارت یونان ویزا نمیداد. تلاش کرد کسی را پیدا کند که قاچاقی به ترکیه برود، ولی مادرش و بویژه پدرش مانع او شدند. آبجی هم موافق نبود. سفر به ترکیه ممکن بود، ولی بعدش چی؟ تنها چاره ممکن برای پیوستن به دخترش ویزای یونان بود. راه میانبری وجود نداشت. در یکی از شبهای کسل کننده و در اوج تنهایی آبجی زنگ زد. طبق معمول دیر وقت بود. پرستو روز سختی را در مدرسه از سر گذرانده بود. روی مبل دراز کشیده بود و چُرت میزد. با صدای زنگ تلفن از جا پرید. دست دراز کرد و گوشی را که تقریباً بالای سرش روی کاناپه بود، برداشت. آبجی تا لب باز کرد، پرستو فهمید که خوشحال است. احساس و نفس او را از آن طرف سیم حس میکرد. چند روز از آخرین مکالمهاشان گذشته بود، منتظر تلفن او بود. آن شب برخلاف معمول آبجی شروع کرد. حال او را پرسید و ساکت شد. گویی هر دو منتظر بودند که دیگری شروع کند. پرستو دستاش خالی بود و حرف چندانی برای گفتن نداشت. با کمی من و من گفت:
”چی بگم، مثل همیشه. شب و روزم یک طوره. ساعتو نگاه میکنم که سپری شدن عمر و حرام شدن زندگیمو ببینم. زندگیام مثل یه زندونیه، با این تفاوت که آزادم صبح برم سرکار و بعدازظهر برگردم خونه. مواظبام هستن. همه هم میگن که دوستم دارن و میخوان بهم کمک کنن. ولی هیچکی حاضر نیست قدمی برداره. بعضی وقتها فکر میکنم که همهی اطرافیام تصمیم گرفتن که منو تنبیه کنن. مثل اینکه طلاق گرفتن یه زن تو این مملکت جُرمه و باید تقاص پس بده. جونم به لبام رسیده. ولی کوتاه بیا نیستم. اگه یه روز هم از عمرم باقی باشه، بلاخره میرم. قول میدم. به جون تنها دخترم؛ که عزیزترین کسام تو این دنیاست، یه روز میرم. حالا میبینی.”
آبجی آرام و خونسرد شروع کرد. کمی از زندگی در خارج و سوئد برای او تعریف کرد. بعد از زندگی خودش و بچهها و شوهرش گفت و کمی هم از هوای سرد و روزهای تاریک سوئد گله کرد. خلاصه نیم ساعت حرف زد. پرستو گوش داد و تنها چند جمله گفت:
”خوش به حالات. خدارو شکر کن که حداقل شوهر خوبی داری و بچههات کنارت هستن. کار میکنی و فشار هیچکی بهت نیست. هوا و هزار جور کوفت و زهرمار دیگهرو آدم با جون و دل میخره.”
آبجی منتظر شد که پرستو حرفهایش تمام شود و بعد گفت:
”من وضع تورو خوب میفهمام. به جون بچههام همهاش به فکرت هستم و تا امروز به هر دری زدم که بتونم کمکات کنم. موضوعی که میخوام بهت بگم، راستش خیلی سخته، ولی تنها راهیه که بنظرم رسیده. با سیامک کلی حرف زدم. اول مخالف بود، ولی بعد راضی شد. کسی را پیدا کردهایم که مشتاق ازدواج با کسی مثل توهه. اگه قبول کنی، میتونی بعد از عقد و فرستادن سند ازدواج و یه سری تشریفات اداری دیگه ویزا بگیری و قانونی بیایی سوئد. اینکه چطور میشه، خودم هم نمیتونم. خیلیها این کارو کردن و دارن زندگی میکنن.”
پرستو حرف او را قطع کرد و گفت:
”ازدواج، اونم ندیده و نشناخته. مگه میشه؟”
”گوش کن. بذار حرفام تموم بشه. ببین این تنها یه راه حل و یه پیشنهاده. شاید هم در حال حاضر تنها راه باشه. زیاد سخت نگیر. دلات نمیخواد که تا آخر عمر اونجا بمونی، میخوای؟ کمی منطقی فکر کن. همهی جنبههای پیشنهاد منو خوب بسنج. عجلهای نیست. خوب فکر کن. تا اونجا که من میبینم و شنیدهام، مردم حتی پول هم میدن که کسی پیدا کنن که باهاش ازدواج کنن و از ایران بیان بیرون. خیلیها ازدواج مصلحتی میکنن. قصد من قانع کردن تو نیست. احساس تورو خوب میفهمم. بقول سیامک هندونه سربسته اس. ممکنه فتیر در بیاد. میدونی چیه، خوب فکر کن. دو سه روز دیگه بهت زنگ میزنم. اول ببین حاضری اینطوری ازدواج کنی، یا نه؟”
صحبتاش که با آباجی تمام شد، چند لحظهای هاج و واج در حالیکه گوشی تلفن را در دست داشت، ایستاد و به دیوار روبرو زُل زد. از صدای بوق اشغال تلفن بخود آمد. گوشی را گذاشت و به جعبهی سیاه که با همان شکل و شمایل قبلی روی میز آرام و بیصدا ایستاده بود و به او دهن کجی میکرد، خیره شد. روزنهای باز شده بود. این اولین فکری بود که به ذهناش رسید.
”میشه با کسی ندیده و نشناخته ازدواج کرد؟ مگه اونی که یک دل، نه صد دل عاشقاش بودم چه گلی به سرم زد؟ این یکیرو که نه دیدم و نه میشناسم. خدا به دادم برسه.”
علیرغم گله و نارضایتی که به زبان میآورد، ته دلاش خوشحال بود. عطش دیدن دوبارهی دخترش بار دیگر در دورناش سر برآورد.
”کی میتونه باشه؟ آدم خوبیه؟”
تا چند روز بعد از پیشنهاد آبجی آرام نداشت. گفتههای آبجی فکرش را مشغول کرده بود. بیقرار بود. در مدرسه حال و حوصلهی بچهها را نداشت. دلاش میخواست تنها باشد، که راحتتر بتواند در خلوت خود با پیشنهاد آبجی کلنجار برود. تصمیم گرفتن مشکل بود. عشق مادری و اشتیاق دیدن دخترش به قلباش فشار میآورد. تا قبل از شنیدن گفتههای آبجی به دوری دخترش خو گرفته بود. ولی از روزی که آبجی پیشنهاد ازدواج او با مرد غریبهای را داده بود، فکر دخترک یک لحظه رهایش نمیکرد و به قلباش سوهان میکشید. احساساتاش نیز بگونهای دیگر او را عذاب میداد. این فکر که با مردی که نمیشناسد ازدواج کند و با او به رختخواب برود، برایش چندشآور بود. بعد از جدایی از علی تصمیم گرفته بود آنگونه که خودش میخواست زندگی کند و از آقابالاسر و اینجور چیزها پرهیز کند. گذشت زمان به او فهمانده بود که کار چندانی از دستاش ساخته نیست. هیچ انسانی به تنهایی کامل نیست. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. خط خراب بود. چیز عجیبی نبود. اتفاقی بود که تقریباً هفتهای یک بار تکرار میشد. چارهای نداشت باید صبر میکرد. چندبار به اداره مخابرات زنگ زده بود و گله کرده بود. گوش کسی بدهکار نبود و از دست مشترکین هم کاری ساخته نبود. وظیفه آنها تنها پرداخت بموقع قبضهای تلفن بود و بس. گوشی را گذاشت و به آشپزخانه رفت، فنجانی چای از فلاکس ریخت و برگشت و روی مبل لم داد و منتظر ماند. مثل گذشته چای دم نمیکرد. حال و حوصله نداشت. فلاکسی خریده بود. صبحها آن را پُر میکرد، تا یعدازظهر کفایت میکرد. وقتی که خیلی عصبی و از تنهایی کلافه بود، سیگاری آتش میزد و در آشپزخانه دود میکرد. حواساش بود که پدر و یا مادر متوجه نشوند. زندگیاش با گذشته فرق کرده بود. تنهایی به او تحمیل کرده بود که به تنهایی گلیماش را از بیرون بکشد. مدتها بود که دیگر برای رفع و رجوع مشکلات و نیازهایش به پدر زنگ نمیزد. رابطهاش با مادر هم دیگر در حد و سیاق گذشته نبود. مادر چند بار سربسته سعی کرده بود که او را ترغیب به ازدواج کند. ولی هر بار که با عکسالعمل شدید او روبرو شده بود، عقبنشینی کرده بود و تا مدتی حرفی نزده بود. پدر هم گویا وضعیت او را پذیرفته بود. همینکه مزاحم زندگی او نبود و طغیان زناش را موجب نمیشد، راضی بود. رابطهاشان گرمای ماههای اول را نداشت. از زمانی که پدر متوجه شد که پرستو تصمیم دارد به میل و سلیقهی خود زندگی کند و بعلاوه رابطهاش با مادرش زیاد شده، بیشتر و بیشتر از او فاصله گرفت. پرستو از این وضعیت راضی بود. مرزش را با همه مشخص کرده بود. کسی دیگر جرأت نداشت به حریم زندگی خصوصی او تجاوز کند. ماههای اول و حتی سال اول مادر و پدر هروقت اراده میکردند، سرزده زنگ خانهی او را به صدا درمیآوردند. گویا آپارتمان او ملک شخصی آنها بود. ولی آرام آرام به آنها فهماند که هر وقت که قصد دیدن او را دارند، بهتر است از روز قبل تلفن بزنند که خانه باشد تا شرمنده نشود، گرچه هدف اصلی او چیز دیگری بود. خواهرانش از این قاعده مستثنی بودند. ماهی یکبار از آرزو اجازه میگرفت و آنها را برای تماشای فیلم به سینِما میبرد. آرزو مخالفت نمیکرد. بنفعاش نبود. از علاقهی متقابل آنها به یکدیگر خبر داشت و میترسید که دخترانش بر علیه او شورش کنند. دخترها از هر فرصتی استفاده میکردند که شبهای تعطیل را در خانهی او بخوابند. پرستو حواساش جمع بود و هر هفته به بهانهای آن را به هفتهی بعد موکول میکرد. ماهی یکبار بیشتر اجازه نمیداد. نمیخواست دخترها به او عادت کنند. از طرفی استقلال خودش هم برایش مهم بود. زندگیاش نظم معینی داشت.
رفتار با مردم را هم یاد گرفته بود. ماههای اول همه سر او کلاه میگذاشتند. ولی حالا یاد گرفته که چطور رفتار کند. زبان بقال و میوهفروش و مغازدارها را میفهمید و علیرغم میلاش مثل خودشان با آنها حرف میزد و رفتار میکرد، گرچه از آن فرهنگ و شیوهی برخورد بیزار بود. آرزو میکرد که ایکاش همه چیز مثل آتن بود و براحتی میتوانست به کسبه اعتماد و رابطه برقرار کند. از دورویی و کلاهبرداری بدش میآمد. موقع خرید اگر حواساش جمع نبود، کلی میوه پوسیده به او قالب میکردند. بقال و قصاب محل او را از زمانی که علی ایران بود، میشناختند. قصاب که کمی چشمچران هم بود، یک روز سرش را جلو آورده و آهسته، گویا مواظب بود که کسی صدای او را نشنود، گفته بود:
”به علیآقا سلام مارو برسون و پیغام بدین برگرده. آنقدر خر تو خره که کسی کاری به او نداره. حیفه که زندگیاشو اونجا تلف کنه.”
پرستو که نمیخواست بیشتر با او صحبت کند، خیلی خلاصه و جدی جواب داده بود:
”علی داره درس میخونه. سال دیگه درساش تموم میشه و برمیگرده. کاری نکرده که بترسه.”
گوشی را برداشت و بار دیگر شماره گرفت. بعد از چند تک زنگ کسی گوشی را برداشت و گفت:
”یه، هلو.” (۴(
صدای دختر بچهای بود که با لهجهی غلیظ خارجی، که پرستو بسختی متوجه شد، خود را معرفی کرد:
”حَنا”
پرستو ذوق زده گفت:
”سلام خاله جون منام پرستو. منو میشناسی؟”
پرستو صدایی شنید و دخترک ساکت شد. گویا دخترک به جای جواب دادن به گفتن ”نوچ” اکتفا کرده بود. و یا شاید با تکان دادن سر پاسخ او را داده بود.
”من دوست مامانات هستم، پرستو. مدرسه میری؟”
دخترک کمی من و من کرد و بعد گفت:
”نه.”
”چرا نمیری؟”
حَنا کمی مکث کرد و بعد گفت:
”تعطیله.”
پرستو پرسید:
”پس روزها چیکار میکنی؟”
دخترک جواب داد:
”با استوره سیستر و یا کمپیسام بازی میکنم.”
پرستو که معنی کلماتی را که حَنا به زبان آورده بود نفهمید گفت:
”منظورت آینه که میری مهد کودک؟”
”نه، خونه هستم با آنا، متی و یوحنا بازی میکنم.”
”قربونت برم خاله جون. مامان خونهست، میتونم با مامان حرف بزنم؟”
”بله.”
صدای آبجی را شنید که گفت بده من دختر گُلم. پرستو از شنیدن جملهی ”دختر گُلم”مو بر تناش سیخ شد.
”سلام. خوبی. ماشاالله چقدر بزرگ شده! فارسی خوب حرف میزنه.”
آبجی در پاسخ با خنده گفت:
”فارسی که چه عرض کنم. فارسی میجوه. یه کلمه فارسی میگه، سه کلمه سوئدی. چارهای هم نداریم. صبح کله سحر منو سیامک میریم سرکار و غروب برمیگردیم. این دخترا طفلکها یا مدرسهان؛ یا تنها هستن و یا با دوستای سوئداشون بازی میکنن، همهاش سوئدی حرف میزنن. بعدازظهر که مییایم خونه، هم خودمون خسته و کوفتهایم و هم بچهها از نا افتادن. دو سه ساعت بیشتر در روز پیش ما نیستند، که یکی دو ساعت جلوی تلویزیون هستن و بعدش هم ولو میشن. کی و چطور فارسی یاد بگیرن؟ بزرگه خوب حرف میزنه. خوب خودت چطوری؟ خوب هستی؟ از عزیزجون اینا خبر داری؟ خوبن؟”
”ای بد نیستم. این چند روزه کلافه شدم. همهاش فکر و خیال. با خودم حرف میزنم. منو تو بد مخمصهای انداختی.”
آبجی با خنده پرسید:
”چه مخمصهای؟ رفتی نسازیها!. حالا بگو بینم فکراتو کردی، یا نه؟”
”راستش نه! یعنی نتونستم. سخته. خودم هم نمیدونم چرا؟ هر چی سبک و سنگین میکنم، عقلام به جایی نمیرسه. مگه میشه با کسی که ندیدم و نمیشناسم، ازدواج کنم؟”
آبجی مکثی کرد و گفت:
”من که نگفتم ازدواج کنی. کی گفته. من پرسیدم اگر میخوای بیایی، این یه راهشه. تو هم قرار بود فکر کنی.”
پرستو بی اراده لب باز کرد و پرسید:
”نمیشه یه طوری من اونو ببینم؟”
”اگه میتونست ایران بیاد، که من واسطه نمیشدم. تازه سئوال من این نبود. میخوای ازدواج کنی و بیای، یا نه؟ بقیهاشو میشه حل کرد.”
پرستو جواب داد:
”آره.”
”خوب اگه جوابات آره اس، پس بادا بادا مبارک بادا، اشاالله مبارک بادا.”
پرستو بلافاصله گفت:
”خفه شو.”
”چرا خفه شم. مگه غیر از اینه؟ شوخی کردم کمی بخندیم. آخه تو عین برج زهرماری.”
پرستو دو باره پرسید:
”نمیشه یه طوری من اونو ببینم؟”
آبجی کمی فکر کرد و گفت:
”نمیدونم، باید باهاش صحبت کنم. یعنی سیامک اونو میشناسه. صبر کن شاید بشه یه قرار ملاقات جایی بذاریم. میتونی از ایران خارج شی؟”
پرستو با پوزخند جواب داد:
”اگه میتونستم که تو این هَچَل نمیافتادم!”
”باید بشه. تو که طلاق گرفتی؛ زن آزادی هستی، پس باید بتونی پاسپورتو درست کنی و خارج بشی. ممکنه اجازهی پدرتو بخوان که اونو هم میتونی جور کنی، مگه نه؟”
”راجع به این فکر نکردم. باید بپرسم.”
”خوب، پس تو بپرس و اگه تونستی پاسپورتتو درست کن. من هم با شوهرم حرف میزنم، ببینم چکار میتونیم بکنیم. از عزیزجون خبری داری؟”
پرستو دستپاچه شد. دومین بار بود که از او سئوال میکرد. بار اول پشتگوش انداخت و جوابی نداد. ولی حالا دیگر راه گریزی نداشت. مدتی بود که از آنها خبری نداشت. بعد از طلاق رابطهاشان حتی کمتر از قبل شده بود. خجالت میکشید. اهل تظاهر هم نبود. عزیزجون دلگیر بود. آقاجون هم همینطور. در تمام مدتی که زندگیاش دچار بحران بود، آقاجون و عزیزجون تکیهگاه او بودند، ولی حالا که دوران پیری آنها بود و تنها بودند، نه تنها به آنها کمکی نکرده بود، بلکه با طلاق گرفتن از تنها پسرشان بار غم و غصه آنها را سنگینتر کرده بود. عذاب وجدان داشت و چارهای هم نداشت. زندگی مشترکاش با علی عملاً به بنبست رسیده بود. راهاشان از هم جدا شده بود و هرکدام مسیر دیگری برای زندگی انتخاب کرده بودند. درک و برداشت و خواست او از زندگی با کارهایی که علی میکرد فرسنگها فاصله داشت. ماندن با او عذاب دائمی بود. دیگر نه میخواست و نه میتوانست بار چنین رابطهای را به گُرده بکشد، باید جدا میشد. از وابستگی رابطهی عاطفی او با عزیزجون و آقاجون به رابطهی زناشویی اش با علی عذاب میکشید. بارها از خود پرسیده بود که چرا باید اینطوری باشد. مگر من بعنوان یک آدم نباید حق داشته باشم که جدا از رابطهام با علی با این زن و مرد؛ که صمیمانه دوستاشان دارم، معاشرت کنم؟ آرزو میکرد که ایکاش میتوانست فارغ از هر اما و اگری هروقت دلاش میخواست و هرلحظه که آنها نیاز داشتند، به دیدناشان برود و در کنارشان باشد. ولی سایهی تیره و سیاه طلاق بر رابطهی آنها سنگینی میکرد و مانع از چنین رابطهای میشد.
”راستاش چه عرض کنم. مدتیه که تماسها کمتر شده. خیلی دلام میخواد، میتونستم هر وقت دلام خواست برم پیشاشون. ولی نمیشه. بعد از اون اتفاقی که افتاده دیگه نمیتونم مثل گذشته باهشون رفت و آمد کنم. روم نمیشه. و یا بهتره بگم احساس میکنم که دیگه از دیدن من زیاد خوشحال نمیشن. خودت خوب میدونی که من چقدر آقاجون و عزیزجونو دوست دارم. سالها جای پدر و مادر من بودن و هنوز هم هستن. ولی این اواخر هر وقت اونجا میرفتم، احساس میکردم مهمون ناخوندهام. اول به روم نمیآوردم و خودمو به اون راه میزدم. ولی راستش بعدش به این نتیجه رسیدم که شاید اینطوری راحتترند. چندبار زنگ زدم و حالاشونو پرسیدم. خدا شاهده یک بار هم تعارف نکردن برم پیشاشون. روم سیاه. دو سه هفتهای میشه که خبری ازشون ندارم.”
پرستو ساکت شد. آبجی که نمیخواست صحبتهاشون از نفس بیفتد گفت:
”تو مقصر نیستی، تلاش خودتو کردی. ولی اینو بدون که عزیزجون و آقاجون مثل گذشته تورو دوست دارن. هر وقت زنگ میزنم، احوال تورو میپرسن. اگه بتونی هر از مدتی سری به اونا بزنی ممنونات میشم. عزیزجون پیره و ناراحتی قلبی داره. آقاجون هم که حسابی تو خودشه. میترسم خدایی نکرده یه روز اتفاقی براش بیفته و تنها باشه.”
پرستو در جواب آبجی گفت:
”بعضی وقتها فکر میکنم گناه بزرگی کردم که طلاق گرفتم. نگاه همه بهم عوض شده. حتی مادرم هم دیگه مثل سابق نیست. وقتی ازم پرسیدی که میخوام ازدواج کنم که بیام خارج، میدونی چرا گفتم آره؟ تو منو خوب میشناسی. درسته که دلام برای دیدن دخترم کبابه، ولی باور کن اگر اینجا دلام خوش بود، تن به این کار نمیدادم. صبر میکردم که یه روز وضع بهتر بشه و خودم بتونم ویزا بگیرم و بیام. ولی رفتار اطرافیا طوریه که دلام میخواد به هر قیمتی که شده از اینجا فرار کنم. اگرچه میدونم اونجا هم واسم فرش قرمز پهن نکردن. چی بگم عزیزم که درد من یکی دوتا نیست. حتی پدرم هم رفتارش با من عوض شده.”
”اینطوری فکر نکن. کاریرو بکن که فکر میکنی درسته. زمونه عوض شده. تو مجبور نیستی تاون طرز فکر دیگرونو بدی.”
پرستو کمی من و من کرد و پرسید:
”از علی خبر داری؟ به بچه سر میزنه؟ چند روز پیش سعی کردم باهاش حرف بزنم. آنتی گفت رفته استخر تمرین شنا دیر مییاد. نمیدونم؛ دلام نمیخواد بدبین باشم، ولی فکر میکنم دخترک نمیخواد دیگه با من حرف بزنه.”
آبجی آهی کشید و گفت:
”ممکنه؛ نمیخوام سرزنشات کنم، ولی قبول کن که تو بد سنی اونو تنها گذاشتید. نمیگم تقصیر تو بود. نه، علی خیلی بد کرده. حتی رفتارش با من هم که خواهرشام خوب نیست. ولی بچهها اینطوری فکر نمیکنن. اونا دنیای خودشونو دارن و این چیزهارو نمیفهمن. هر دو رو میخوان. هیچ گذشتی هم ندارن. من درکاش میکنم. عصبانیه و از هر دوتون ناراحته. ولی فکر میکنم زمان مرهم هر زخمیایه. بذار زمان بگذره. تو بدی در حقاش نکردی. حتی بنظر من، کاری که تو کردی تا حدی بنفعاش هم هست. فکر کن اگر با تو اومده بود، چی میشد؟ اونوقت مجبور بودید هر دوتون تو تهرون بمونید. راه فراری هم نداشتید. نمیگم نمیشه تو ایران زندگی کرد، میشه. بیشتر از هفتاد میلیون دارن زندگی میکنن، ولی اگه کسی نخواد و راضی نباشه و نتونه بیاد بیرون، اونوقت دیگه زندگی کردن براش راحت نیست.”
حرف و حدیثاشان بیش از یک ساعت به درازا کشید. هر دو خسته شده بودند و منتظر بودند تا دیگری خداحافظی کند. بالاخره آبجی نق زدن بچهها را بهانه کرد و با خنده گفت:
”سیم تلفن سوخت. این بچهها نق میزنن. پس فعلاً.”
پرستو گوشی تلفن را گذاشت و متکا را زیرسرش گذاشت و روی مبل دراز کشید. لبهایش خشک شده بودند و تشنه بود. فنجان چای را که دیگر سرد شده بود، از روی میز برداشت و جرعهای از چای سرد و تلخ سرکشید. بفکر فرو رفت. گفتههای آبجی چون نوار ضبط صوتی در مغزش تکرار میشد.
”اگه کسی هدفی داره، برای رسیدن به اون باید هزینهاشو قبول کنه. زندگی مشترک مثل گل گلدونه؛ اگه میخوای که برگهاش همیشه سبز باشه و بهموقع گل بده، باید تر و خشکاش کنی. بهموقع آب بدی، نه کم بدی و نه زیاد. گاهی هم خاکاشو عوض کنی و گرنه زود برگهاش پلاسیده و خشک میشن. داغترین و رمانتیکترین عشقها اگر با تفاهم و گذشت همراه نباشن، تموم میشن. از عشق باید مواظبت کرد و پرورشاش داد. خیلیها ندیده و نشناخته با هم ازدواج کردن، ولی باگذشت زمان با هم اُخت شدن و یک عمر در کنار هم زندگی کردن. شدنیه نترس چیز زیادی از دست نمیدی.”
دو دل بود. چطور میتوانست با مردی که تا آن روز ندیده بود و نمیشناخت زندگی کند؟ خاطرهی دردناک بدرفتاریها و کتکهای علی چون سپر سیاه و ضخیمی مانع تصمیمگیری او میشد. از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. پنجره را باز کرد و سیگاری آتش زد. چشماش به ساق پایش افتاد. ماهها بود که موهای زائد ساقهایش را نگرفته بود. خندهاش گرفت. دستی به صورتش کشید. صورتاش را هم مدتها بود که بند نیانداخته بود. آهی کشید. خودش هم نفهمید چرا. گویا از زمانه و بخت بد خود گله کرد.