ناتاشا
دختر روس نقطهی مقابل گُردانا بود. از همان روز اول شاگردان کلاس را به دو گروه تقسیم کرد. چند نفر که قابل معاشرت بودند و عدهی دیگری که به نظر او باید از آنها فاصله میگرفت. دختر روس که ترجیح میداد خود را با اسم فامیل شوهرش که سوئدی بود معرفی کند، از همان روز اول از سهیمه که از آفریقا آمده بود فاصله گرفت. حتی جواب سلام او را نمیداد. رابطهاش با سنجی بسیار سرد بود و بندرت با او همصحبت میشد. روزهای اول سعی کرد که خود را به مهری و گُردانا نزدیک کند. برخورد گُردانا با او عادی و دوستانه بود. ولی رفتار مهری با او بگونهای دیگر بود. یک روز که هر چهار زن در راهرو مدرسه ایستاده بودند، ناتاشا از مهری پرسید که از کدام کشور میآید. مهری که از برخوردهای او دل خوشی نداشت، جواب داد:
”مگه فرق میکنه که از کجا اومدم”.
ناتاشا که گویا از پاسخ مهری زیاد خوشاش نیامده بود، گفت:
”نه. مهم نیست. ولی یه عدهای مییان سوئد که از امکانات استفاده کنن”
مهری که گویا منتظر چنین پاسخی بود و در پی فرصت مناسبی بود که او را گوشمالی دهد، جواب داد:
”مگه خودت برای چی اومدی سوئد؟”
ناتاشا که اصلاً انتظار چنین برخوردی از سوی مهری را نداشت و مقام و شخصیت خود را خیلی بالاتر از آن حرفها میدانست، برافروخته جواب داد:
”چی فکر کردی، من اگه بخاطر شوهرم نبود هرگز اینجا نمیاُومدم”.
مهری که تا حدودی از اوضاع روسیه خبر داشت، گفت:
”وضع کشور شما هم با کشورهای دیگه فرق چندانی نداره تازه اینطور که تو روزنامهها و اخبار مییاد، بدتر هم هست. شنیدم بعد از گورباچف روسیه رو به حراج گذاشتن و مردهای پولدار اروپایی میرن روسیه که هم بیزینس کنن و هم دخترای جوون روس اسکورت داشته باشن و بعد با خودشون بیارن”.
ناتاشا عصبانی شد و گفت:
”شماها هیچی حالیاتون نیست. حرف زدن با شما بیفایدهاس”.
مهری که متوجه شد به نقطه ضعف او انگشت گذاشته، کوتاه نیامد و ادامه داد:
”چیه ناراحت شدی؟ تو خودت چطوری اومدی؟ تو هم مثل اینکه با یکی ازدواج کرد و اومدی سوئد. شوهرت چند سالهاس؟ شصت، هفتاد؟”
جملهاش تمام نشده بود که اشک در چشمان ناتاشا جمع شد. گُردانا ناراحت شد. نگاهی به پرستو کرد و با سر اشاره کرد که بریم. آنها را تنها گذاشتند که با یکدیگر تصفیه حساب کنند. ناتاشا بعد از چند دقیقه با عجله به طرف دستشویی رفت و بعد از آن روز و در تمام مدت چند ماهی که کلاس زبان سوئدی ادامه داشت در گوشهای تنها مینشست و با هیچکس حرف نمیزد. تنها روز آخر که معلم آنها حسه از همه خواسته بود که هرکس غذای مخصوص کشور خود را درست کند که همه با هم در یکی از کلاسهای خالی بخورند، بار دیگر زبانباز کرد. در آن روز ناتاشا فقط با گُردانا حرف زد. و بعد از پایان جشن مختصرشان با صدایی بلند از همه خداحافظی کرد و رفت. نه کسی را بغل کرد و نه به کسی شماره تلفن داد.
سهیمه
سرنوشت سهمیه بهتر از گُردانا نبود. از کشوری آمده بود که بجز گُردانا و مهری بقیهی شاگردان کلاس تا آن روز نمیدانستند که چنین کشوری در آفریقا وجود دارد. سهیمه از رواندا آمده بود. چند سال بود که در سوئد زندگی میکرد. سهیمه هم جز مهاجرین سهمیهای سازمان ملل بود. بعدها همه متوجه شدند که آن زن هیچکس را در این دنیای پهناور ندارد. همهی فامیل او و حتی کلیهی اهالی دهی که در آن زندگی میکرد توسط میلیشیای مسلح قوم هوتر در طی نسلکشی سال ۱۹۹۴ میلادی قتل عام شده بودند. درآن سال در طی چهار ماه یک میلیون نفر را از دم تیغ گذرانند. تنها او و یک دختر چهار ساله از روستای هزار نفری آنها جان سالم بدر برده بودند. طبق گفتههای سهیمه توتیسرها قومی بودند که بر اساس مدارک تاریخی سالها ساکن آن سرزمین بودند و پادشاه خودشان را داشتند. بیشتر آنها دهقان و کشاورز بودند. بعدها قوم هوتر که بیشتر مالکان و تجار شهرنشین مسیحی بودند، رشد کردند و تلاش کردند که کنترل کامل کشور را بدست گیرند. کشور رواندا تنها کشور آفریقایی است که مرزهای آن طبیعی است و با خط کش تعیین نشده است. در آن سال سیاه دولت دمکرات مسیحی در قدرت بود. گروههای ناسیونالیست مسلح که محافلی در دولت رهبری آنها را بعهده داشتند، قوم توتیسرها را کشتار کردند. سهیمه میگفت که هم سازمان ملل و هم کشورهای غربی از جریان اطلاع داشتند و نه تنها هیچ اقدامی در حمایت از مردم بیدفاع نکردند بلکه برعکس در تمام مدتی که کشتار ادامه داشت، سازمان ملل و کشورهای اروپایی نیروهای نظامی خود را به بهانهی اینکه جاناشان در خطر است، از رواندا خارج کردند و اجازه دادند که میلیشیای مسلح بتوانند با دست باز به نسل کشی خود ادامه دهند. سهیمه تعریف کرده بود که هفتهها در میان اجسادی که متعفن شده بودند سرگردان بود و مجبور بود از ریشهی بوتهها سد جوع کند. بالاخره در یک شب تاریک خود را به کلیسایی رسانده بود. راهبه ای او را بیهوش در جلوی در صومعه پیدا کرده بود. ماهها تحت مداوا بود. بعد به او کمک کردند که از رواندا خارج شود و در کشور زئیر پناه بگیرد. در آنجا مجبور شده بود که برای امرار معاش مدتی فاحشهگی کند. بعد از دو سال باردیگر به صومعه برمیگردد و تازه آن وقت بود که توانست از طریق سازمان ملل به سوئد مهاجرت کند. در سوئد دچار اختلال روحی میشود و سه سال در آسایشگاه روانی بستری میشود. دو سال بود که به زندگی عادی برگشته بود. آپارتمان یک اتاق خوابهای به او داده بودند و با کمک هزینهای که از ادارهی بیمههای اجتماعی ـ سوسیال ـ میگرفت زندگی میکرد. حالاش خوب شده بود و تصمیم داشت درس بخواند. زن باهوشی بود و برخلاف تصور اولیه زبان را براحتی یاد میگرفت. گویا در تمام مدتی که در آسایشگاه روانی بستری بود، حرفها و کلماتی را که شنیده بود در حافظهاش نقش بسته بود ولی از تکرار و به زبان آوردن آنها میترسید. طولی نکشید که شکفته شد و زبانباز کرد. حسه که گویا گذشتهی او را میدانست تمام تلاش خود را بکار گرفت که او زبان یاد بگیرد. سهیمه بعد از چند ماه به یکی از بهترین دانشآموزان کلاس تبدیل شد. کلاس زبان سوئدی تنها محلی برای ملاقات و آشنایی انسانهایی که هرکدام بدلیلی مجبور شده بودند کشورشان را رها و به سوئد مهاجرت کنند و زبان یاد بگیرند، نبود. دورهی آموزش زبان سوئدی پنجرهای بود که به کمک آن پرستو توانست کرهی خاکی و انسانهایی را که روی آن زندگی میکنند را بهتر و عمیقتر بشناسد. گُردانا؛ ناتاشا، سنجی، پسر اهل آلبانی و سهیمه، هر یک تاریخی را با خود حمل میکردند که پیش از آن پرستو نه آنها را میشناخت و نه چیزی در بارهاشان شنیده بود. سرگذشت هر یک از آن انسانها تشابه عجیبی با زندگی خودش؛ آبجی، سیامک، ناصر و علی داشت. وقتی دقیقتر فکر کرد متوجه شد که آنها هیچکدام خود تصمیم نگرفتهاند که به سوئد بیایند، بلکه درواقع کسان دیگری در مورد زندگی و آیندهی آنها تصمیم گرفته بودند. زندگی گُردانا تا قبل از زبانه کشیدن شعلههای جنگ داخلی در بالکان، آرام و بی دغدغه بود. گُردانا در کنار پدر و مادری دلسوز و خواهر و برادری مهربان زندگی میکرد. اگر عفریت جنگ تیشه به ریشهی زندگی آنها نزده بود، شاید امروز در شهرک محل زندگیاش در اطراف سربرینسکا خانهای ساخته بود و در کنار شوهری که شاید او هم از همان منطقه بود، زندگی میکرد و نمیدانست که سوئد چگونه کشوری است. اگر ارادهی رهبران سیاسی نبود و یا بقول گُردانا اگر کمک کشورهای دیگر به رهبران نبود، چنین سرنوشت غمانگیزی برای او رقم نمیخورد.
حکایت زندگی سهیمه نیز بهتر از گُردانا نبود. سرگذشت او آینهی تمام قدی بود که بجز بدبختی و مصیبت چیزی در آن دیده نمیشد. پرستو هر وقت که به زندگی رقتبار آن زن فکر میکرد مو بر بدناش سیخ میشد. کسی که او را نمیشناخت و نمیدانست که در پس آن چهرهی معصوم و رفتار سادهی او چه مصیبتی نهفته است. کسی که برای اولینبار سرگذشت او را میشنید فکر میکرد که مبالغه میکند. آیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ چطور ممکن است دنیای غرب و کلیسا و حتی سازمان ملل متحد در برابر آن همه قساوت و بیرحمی سکوت کند؟ یک هفته در میان هزار جنازه زندگی کردن و بوی متعفن آنها را تحمل کردن و برای سد جوع ریشهی بوتهها را به دهان کشیدن و بعد برای امرار معاش تنفروشی کردن. ”مگه میشه؟ آدم چقدر میتونه تحمل داشته باشه؟ بیجهت نبود که روانی شد”.
سهیمه هنوز بارقهای از زیبایی در چهرهاش دیده میشد. آن زن که در آن روزها دختری جوان و شاداب بوده مجبور به تن فروشی شده بود که لقمه نانی گیر بیاورد. وقتی سهیمه زندگیاش را تعریف کرد، پرستو علیرغم اینکه از واژهی روسپیگری نفرت داشت، ولی هیچ احساس بدی نسبت به او پیدا نکرد، برعکس تا حدی نوعی احساس همدردی در وجودش ریشه دواند. خودش هرگز طعم گرسنگی و دربدری را نچشیده بود، ولی یقین داشت که درد گرسنگی که آن زن با آن دست و پنجه نرم کرده قطعاً بسیار سخت و عذابآورتر از تن فروشی بوده که او حاضر شده به آن خفت و خواری تن دهد. درک این نکته به او کمک کرد که معنای اشکهای دختر روس را بهتر بفهمد. پرستو در چهرهی همهی آن انسانها تصویر کمرنگی از آبجی دید. روزی را بیاد آورد که چگونه آبجی سراسیمه از خانهی آنها رفت و تا سالها از او خبری نداشت. بیاد علی افتاد که آقاجون چطور یک روز سرزده به خانهی آنها آمد و با تحکم به علی فهماند که باید همراه او برود. شاید دختر روس از اینکه رازش برملا شده بود خجالت کشید و گریان و شتابان به توالت رفت. بعدها آبجی برای او توضیح داد که همیشه همینطور بوده. هیچ انسانی با میل و ارادهی خود کشورش را ترک نمیکند، بلکه مجبور میشود. یا درواقع او را مجبور میکنند که نه تنها همهی دلبستگیهای خود را رها کند، بلکه خود و هویتاش را نیز جا بگذارد و به کشور دیگری پناه بیاورد که ندیده و نمیشناسد. آبجی به او گفته بود که سرنوشت ما انسانها امروز تا حد زیادی اسیر و تابعی از تصمیمات کسانی است که خود نه غم مردم را دارند و نه در فکر سرنوشت آنها هستند.
گُردانا رابطهاش با سهیمه هر روز بهتر و صمیمیتر میشد. آخر ترم سوئدی بودند که روزی با خوشحالی به او خبر داد که در هتلی که خودش کار میکرد، کار پیدا کرده و میتواند در آنجا بعنوان نظافتچی کار کند. سهیمه بقدری خوشحال شد که جیغ کشید. گویا اولین بار بود که خود را انسانی مفید احساس میکرد. تا آن روز در سوئد کار نکرده بود. بنیهای قوی و محکم داشت و یقیناً از پس کارهای سخت بدنی برمیآمد. سالها در رواندا در کنار پدرش روی زمین کار کرده بود. دختر یک کشاورز خُردهپا بود. شاید زندگی شانسی دوباره به او داده بود و او هم مصمم بود که از آن شانس حداکثر استفاده را بکند.
گُردانا سال بعد وارد دانشگاه شد تا به قولی که به گوستاو داده بود عمل کند. ناتاشا هم از خر شیطان پایین آمد و به کار در مهد کودک رضایت داد. تنها پرستو بود که هنوز تصمیم قطعی نگرفته بود. یک پایش در خانه زنجیر بود و پای دیگرش به سمت آتن نشانه رفته بود. او هم باید حرکت میکرد. باید کاری میکرد.