کریسمس
پرستو دو سالی را که در آتن زندگی کرده بود، هیچ وقت کریسمس را جشن نگرفته بود. گرچه آتن را دوست داشت، ولی تازه آن روز فهمید که آنجا را هرگز خانهی خود نمیدانست. هیچوقت سعی نکرده بود که حداقل با گوشهای از فرهنگ مردم آنجا آشنا شود و آن را به جزیی از زندگی خود تبدیل کند. کریسمس و عید پاک و جشنهای دیگر میآمدند و میرفتند و آنها هرگز نه تدارکی میدیدند و نه مراسم خاصی برگزار میکردند. هر بار شاهد جشن و شادی یونانیها بودند بدون اینکه خود سهم و جزیی از آن باشند. آن شب آبجی و خانوادهاش رفتار دیگری داشتند. ساعت سه بعدازظهر همه خانه بودند. ناصر و دخترهایش نیز از نیم ساعت قبل آنجا بودند. در گوشهای از اتاق درخت کاج زینتی که چراغانی شده بود و از شاخههای آن توپهای رنگی سفید و قرمز و طلایی و مجسمه های بابانوئل آویزان شده بود، را روی پارچهی قرمزی با نقش گلهای زیبا قرار داده بودند. در زیر کاج و روی پارچهی گلدار جعبههایی که هدیهی کریسمس بودند را روی هم چیده بودند. آپارتمان چهار اتاقه حال و هوای عید داشت.
آبجی میز را کاملاً باز کرده بود. رومیزی یکبار مصرفی را با نقش و نگار ویژه کریسمس روی آن پهن کرده بود. انواع و اقسام شیرینی، میوه و نوشیدنی را روی میز چیده بود. دو شعمدان پایهدار در دو طرف میز بود. شمع و شراب و گل و میوه و غذاها را چنان با دقت و سلیقه روی میز چیده بود که کم اشتهاترین آدمها نیز با دیدن آنها هوس خوردن میکرد.
ساعت سه برنامهی تلویزیون شروع شد. آبجی سخنران اصلی بود و هم او بود که در واقع به شروع ضیافت و مراسم عید کریسمس در آن مجلس خانوادگی رسمیت داد. همهی صندلیها پُر بودند. آبجی زنگولهی طلایی کوچکی را در دست گرفت و آن را به صدا در آورد. همه ساکت شدند. عجیب بود آن زن شلوغ و شوخ طبع که در حالت عادی مرتب شوخی و سر و صدا میکرد، در یک لحظه به بانویی جدی و با وقار تبدیل شد. لباس صورتی زیبا همراه گردنبند نقرهاش با آرایش کمرنگ ولی دقیقاش چنان خوانایی داشت که گویا آرایشگری چیره دست لباس و آرایش او را انتخاب و آراسته بود. دخترها هم لباسهای قشنگی به تن داشتند. سیامک پیراهنی خاکستری با کراواتی که گلهای درشت و زیبایی داشت، روی آن بسته بود. عید کریسمس برای آنها جدی بود. ناصر و لاله و لادن نیز لباسهای مرتبی پوشیده بودند. همه خود را آنگونه که شایستهی آن شب بود آماده کرده بودند. تولد مسیح برای آنها نیز که نه مسیحی بودند و نه قبل از مهاجرت به سوئد یخبندان چیزی از آن میدانستند، به فرصتی برای تجدید دوستی و بروز عاطفه و عشق تبدیل شده بود. مثل همهی سوئدیها. آبجی و خانوادهاش خود را بخشی از جامعه و عضوی از آن میدانستند.
”قبل از هر حرفی خواستم به همه شما بگم، گود یول. (۲۴)، کریسمس مبارک، برای همهاتون آرزوی شادی و سلامتی دارم”.
همه یک صدا جواب دادند، گود یول، آبجی که حرفاش تمام نشده بود. ادامه داد:
”خواستم بگم که کریسمس امسال با سالهای قبل یه فرق اساسی داره و اون اینه که پرستو جان عزیز ما در کنار ماست. هیچ هدیهای برای من بهتر از این نمیتونست باشه. من نیمهی تنامو دوباره پیدا کردهام”.
بعد از تمام شدن آخرین جملهاش بلافاصله چهرهاش تغییر کرد و خندهای ملیح پهنای صورتاش را پوشاند و به همان آبجی شوخ و بذلهگو تبدیل شد. سرش را به طرفی که ناصر نشسته بود تا حدی کج کرد و در حالی که چشمک میزد ادامه داد:
”البته به جز من بعضیهای دیگه هم از اینکه پرستو اینجاست خیلی خوش بحالاشون شده”.
و با دست در حالی که به آرامی به سینهاش ضربه میزد، چند سرفه مصنوعی کرد. همه از این حرکت او خندیدند. پرستو سرخ شده بود و ناصر هم همانگونه که آبجی گفته بود ”خیلی خوش به حالاش شده بود”. بعد از تمام شدن سخنان آبجی همه از جای خود برخاستند و یکدیگر را بغل کردند و عید مبارکی کردند.آبجی به طرف کاج کریسمس رفت و هدیههایی را که خریده بود، تقسیم کرد. چند ثانیه نگذشته بود که بار دیگر زنگوله را به صدا درآورد. حَنَا اعتراض کنان گفت:
”مامان، بسه. دیگه چی میخوای بگی؟”
آبجی با دست همه را به سکوت دعوت کرد و جعبهی کوچکی را که به اندازهی کف دستاش بود بلند کرد به همه نشان داد و گفت آخریه، هدیهی پرستو. جعبه را به طرف او دراز کرد و منتظر عکسالعمل او نماند. در آغوشاش کشید. در آن لحظه هر شاهد و نظارهگری به آسانی میفهمید که آن زن شیفتهی پرستو است. چنان او را بوسید که گویی عاشقی معشوقاش را پس از سالها جدایی و فراق دو باره دیده است. گویی مولانا به شمساش رسیده. همه دست زدند. پرستو تشکر کرد. ناصر از این حرکت آبجی زیاد خوشحال نشد. دخترا طبق معمول که از صحنههای عاطفی لذت میبردند، با هم دست گرفتند:
”بازش کن، بازش کن”.
پرستو جعبه را باز کرد. گردنبند کارتیهی طلایی در آن جعبه بود که مجسمه یکی از خدایان مصر باستان بود. گردنبندی که تنها برازندهی گردن زیبا و بلورین او بود. تنها آبجی که زیبایی واقعی پرستو را حس و لمس میکرد، میتوانست آن هدیه را انتخاب کند. پرستو بار دیگر آبجی را در آغوش گرفت و بوسید. او نمیدانست و نتوانست در آن لحظه بفهمد که چرا آبجی تنها آن طرح را به او هدیه کرده است. مجسمهی طلایی «هاتُر»الههی مادر و خدای عشق و جشن و سرور در مصر باستان بود. خدایی که در آسمان بود و تاجی از خورشید که سمبل نور و روشنایی بود بر سر داشت. خدایی که سمبل مهر مادری و جشن و شادی و عشق بود.
در افسانههای مصر باستان آمده است که «را»همسر هاتُر بود و او پسری بنام هورس از او داشت. »را» تنها شوهر هاتُر نبود، بلکه پدر او هم بود. هاتُر خدای عشق در مصر باستان بود. خدایی که بعدها در افسانههای یونان باستان بنام آفردیت ظاهر شد. او سمبل عشق ممنوع بود. آیا پرستو معنای آن هدیه را فهمید؟ آیا او هرگز توانست بفهمید که آبجی با چه ظرافت و وسواسی آن کارتیه را برای او، و تنها برای او، که برازندهاش بود، تهیه کرده بود؟
بعد از آبجی همه یکی یکی هدیههای خود را تقسیم کردند. ناصر هم برای پرستو هدیهای تهیه کرده بود که به او داد. جعبهی کوچکی از جیب شلوارش بیرون آورد و ضمن اینکه از حضور پرستو اظهار خوشحالی کرد، جعبه را به او داد. انگشتر طلای مروارید نشانی در آن بود. پرستو برای اولین بار پیش قدم شد و به طرف ناصر رفت. در آن لحظه هیچ سعادتی برای ناصر بالاتر از آن نبود. تنگ در آغوشاش گرفت و بوسیدش. همه دست زدند. سیامک که تا آن لحظه ساکت بود، زبان باز کرد و با اعتراض گفت:
”خدا شانس بده. هیچکی واسه ما نه گردنبند میخره و نه انگشتر هدیه میده. مثل هر سال یا یه کراوات و یا یه جفت جوراب و حداکثر یه پیراهن حراجی نصیبامون میشه”.
سارا و حَنا خندیدند و حَنا گفت:
”بابا تو باید برای همه بخری. رئیس خونه بودن خرج داره”.
پرستو هم فرصت را مناسب دید و طبق توصیهای که آبجی از قبل به او کرده بود، سوغاتیهایی را که از ایران با خود آورده بود بین آنها تقسیم کرد. جشن شروع شده بود.
آن شب همه تا دیر وقت بیدار ماندند. سیامک و ناصر دو ساعت اول به احترام پرستو و از ترس آبجی با چهار دختر نوجوان همراه شدند و به دیدن فیلمهای کارتونی والت دیسنی که هر سال در چنین شبی از تلویزیون پخش میشد، رضایت دادند.
سیامک در سالهای اول اقامت در سوئد نمیتوانست بفهمد که چرا تلویزیون سوئد هر سال باید فیلمهای سال پیش را تکرار کند، مثل تام و جری، دانیل داک و چندتا سریال تکراری دیگر. علاوه بر آن، شب بعد از ساعت نُه فیلمهای تکراری مثل السید؛ دهفرمان، باراباس، برباد رفته و چند فیلم دیگر را هر سال نشان میدهند.
اوائل فکر میکرد که شاید فیلمهای کارتن به جای دعای کمیل و یا دعای یا مقلب القولب قبل از تحویل سال نو است. دو سال طول کشید که متوجه شد راز نشان دادن فیلمهای کارتن در ارتباط با بابا نوئل و هدیهی کریسمس بچههاست. برنامهی تلویزیون در سوئد نه تنها در شب عید کریسمس بلکه در روزهای عادی نیز اول با برنامهی کودک و نوجوانان شروع میشود. تازه آن موقع بود که فهمید در سوئد به سلامت و سرگرمی کودکان باندازهی بزرگسالان و حتی بیشتر،اهمیت میدهند و به همین دلیل است که برنامههای تلویزیون اول با برنامهی کودک شروع میشود.
آبجی و پرستو که گویا خروارها کتاب ناخوانده داشتند، تمام مدت سرگرم گفت و گو با یکدیگر بودند. ناصر که خیلی خوش بحالاش شده بود؛ در وقفههایی که پیش میآمد و آبجی سرگرم کار دیگری میشد، خود را به پرستو میرساند و کمی با او خوش و بش میکرد. جرأتاش کمی بیشتر شده بود. انگشتر خود را برازندهی دست پرستو میدید. مرتب با چشم انگشتر را نگاه میکرد. نگینهای آن میدرخشیدند و ناصر در دل ذوق میکرد.
بعد از چند پیک، رو دربایستی کمتر شد. ناصر که شنگول شده بود و بیوقفه به جوکهایی که سیامک تعریف میکرد؛ میخندید، دستاش را بالا گرفت و گفت:
”صبر کنید، صبر کنید میخوام یه چیز تعریف کنم”.
سیامک وسط حرف او پرید و گفت:
”جان مادرت باز اون جوک رشتیرو نگیها. اگر هم میخوای بگی اسماشو عوض کن. مثلاً بذار شیرازیه که ما بخندیم”.
”نه جان آقا سیامک. جوک نمیخوام بگم”.
سیامک دو باره وسط حرف او پرید و گفت:
”پس حتماً میخوای داستان درس جغرافی را تعریف کنی!”
همه خندیدند. سارا که تا آن لحظه ساکت بود، با اشارهی مادرش وارد صحنه شد و یک دستاش را پشت سرش گذاشت و در حالی که نقش ناصر را بازی میکرد، شروع به تعریف کرد:
”عمو ناصر میگه، یه پسره بود که اصلاً درساش خوب نبود. وقتی که امتحان جغرافی داشت کمی راجع به پاکستان خونده بود و دیگه هیچی نمیدونست. معلم به او گفت، خوب پسر بیا جلو ببینم. پسر زود جواب داد بله آقا و رفت جلو میز معلم. معلم پرسید، خوب میتونی کمی راجع به هندوستان تعریف کنی؟ پسر نگاهی به همه کرد و بعد نگاهی به معلم و گفت، بله آقا. هندوستان کشوری است که در آسیا است و همسایهی پاکستان است. پاکستان کشوری پُر جمعیت است که مردمی مسلمان دارد و بعد از استقلال از انگلیس از هندوستان هم جدا شد…. ”
سارا به اینجا که رسید شانههایش را مانند ناصر تکان داد و خندید. همه برای او دست زدند. ناصر هم خندهاش گرفته بود. چارهای جز خندیدن نداشت. بلند شد و سارا را در آغوش گرفت. کمی مکث کرد و دوباره شروع کرد و گفت:
”اصلاً قصد جوک گفتن ندارم. خواستم بگم که من خیلی خوشحالام که پرستو خانم امشب در کنار ماست. حضور پرستو به مجلس ما روشنایی داده. من و لاله و لادن روز شماری میکنیم که تشریف بیارن خونهی ما. هیچ هدیهای بهتر از این نیست. خیلی خوشحال میشیم. قول میدیم که بهش بد نگذره”.
پرستو که آمادهی شنیدن چنین سخنرانی غافلگیر کنندهای نبود، سکوت کرد. ولی بعد از اینکه متوجه شد که نگاهها متوجه اوست، ناچار شد که چند کلمهای در پاسخ بگوید. حرفی برای گفتن نداشت. نمیتوانست در جمع بگوید که او و ناصر توافق کردهاند که چند ماه دور از هم زندگی کنند. بعد از کمی من و من کردن لب باز کرد و گفت:
”خجالتام میدین. منام دلام میخواد هرچه زود تر از این وضعیت بلاتکلیفی بیام بیرون. منام فکر میکنم زیاد طول نمیکشه”.
ناصر نیمه مست بود. آبجی اجازه نداد ناصر رانندگی کند. تاکسی در چنین شبی هم کمیاب بود و هم گران. هم اینکه خندههای ناصر زیاد شد، ترتیب رختخوابها را داد. برای ناصر روی مبل جا انداخت و لاله و لادن در اتاق حَنَا و سارا خوابیدند. همه راضی بودند. حداقل فایدهاش این بود که ناصر میتوانست از روی مبل که پشت دیوار اتاق پرستو بود، صدای نفسهای او را بشنود و لذت ببرد. آبجی و پرستو هم تا دیر وقت بیدار ماندند و حرف زدند. بعدازظهر روز بعد بود که ناصر و دخترهایش حداحافظی کردند و رفتند.
ناصر دو روز زنگ نزد. آبجی به شوخی گفت:
”نگفتم تحویلاش بگیر و اینقدر طاقچه بالا نذار. حالا دیدی قهر کرده رفته. دیگه هم زنگ نمیزنه”.
پرستو که مطمئن بود آبجی شوخی میکند، جواب داد:
”رفت که رفت. چی فکر کردی؟ همین فردا میرم تو همین میدونچه روبرو و یه جوونِ خوشگل مو بورِ چشم آبی رو تور میکنم”.
”آره جون خودت، تو گفتی و من هم باور کردم. ما زنای ایرونی عرضهی این کارها رو نداریم. اینقدر تو خونه میمونیم که شوهرمون بدن”.
پرستو با نظر او موافق نبود. لحناش کمی جدیتر شد و گفت:
”ایران هم عوض شده. دیگه مثل سابق نیست. خیلی از دخترا حالا دوست پسر دارن. رابطهی قبل از ازدواج مثل طاعون شیوع پیدا کرده و مُد روز شده. سر سگ بزنی از جیب مانتوش دو تا دوست پسر تر گل ور گل درمییاره. من و تو دست و پا چلفتی بودیم. جوونهای امروز آنقدر از ماهواره و این جور چیزا یاد میگیرن که نگو و نپرس. هفت خط روزگارن”.
سر صحبت باز شده بود. هر روز همینطور بود. یکی از آنها شوخی میکرد و یا متلکی میگفت و بعد سفر به خاطرات گذشته شروع میشد. گویا کتابی را در دست داشتند که قرار بود هر فصل آن را با تمام جزئیاتاش چندین بار بخوانند و تفسیر کنند. سیر نمیشدند. حرف و حدیثاشان تمامی نداشت. در چنین گفت و گوهایی بود که پرستو همهی جزئیات زندگیاش را، حتی زوایای پنهان آن را برای آبجی تعریف میکرد.
حراج سال نو
تعطیلات کریسمس تمام شده بود و تا شروع تعطیلات سال نو دو سه روز فاصله بود. در چند روز بین کریسمس و سال نو بیشتر فروشگاههای بزرگ حراج آخر سال داشتند. دخترها با پدرشان بیرون بودند. آبجی در حالی که با پرستو حرف میزد، ناهار را نیز آماده میکرد. گوشت را سریع سرخ کرد و بخشی از قورمه سبزی سرخ شدهای را که پرستو از ایران آورده بود به آن اضافه کرد و لیمو و لوبیا را در دیگ ریخت و درجه اجاق را کم کرد که آرام آماده شود. برنج را نیز پیمانه کرد و در پلوپز ریخت. از رادیوی محلی ایرانیان ترانهی سلطان قلبها با صدای عارف پخش میشد. آبجی به پرستو نگاه میکرد و با حرکت سر و دست با عارف هم صدایی میکرد و میخواند:
سلطان قلبام تو هستی، تو هستی.
دروازهای دلام را شکستی، شکستی
ترانه که تمام شد رو کرد به پرستو و گفت:
”برو سریع دوش بگیر. منام میخوام دوش بگیرم. لباس عوض کن بریم بیرون. امروز مغازهها همه بازه. حراجه. تا دلات بخواد لباس خوب و ارزون گیر مییاد”.
پرستو که چهار روز بود از خانه بیرون نرفته بود، از پیشنهاد آبجی استقبال کرد و به طرف حمام راه افتاد. بجز خودشان کسی در خانه نبود. سریع دوش گرفت و در حالی که حولهای دور خود پیچیده بود، از حمام بیرون آمد و به طرف اتاقاش رفت. آبجی از آشپزخانه با نگاه رفتن او را دنبال کرد و حتی وقتی پرستو وارد اتاق شد، کمی خود را به در آشپزخانه نزدیکتر کرد که بهتر و بیشتر بتواند او را ببیند.
هوا سرد و آفتابی بود. پرستو پالتوی کِرم زیبایی را که آبجی به او داده بود، پوشیده بود. چکمههای قهوهای تیرهی بلندی را به پا داشت و کلاه پشمی کوچکی را سر کرده بود. انبوه موهای سیاهاش از زیر کلاه روی شانههایش افتاده بود. کیف چهار گوش چرمی کوچکی با تسمهای بلند از شانهاش آویزان بود و آرایش ملایمی بر چهره داشت. آبجی تا آن روز هرگز او را تا آن حد زیبا و دلفریب ندیده بود. زنی در مرز سی سالگی که میتوانست هوش و حواس از سر هر مردی برباید. دلاش به حال برادرش سوخت و یا شاید از او عصبانی شد.
”مرد حسابی خوشی به دلات زده بود؟ چرا؟ چطور جرأت کرد چنین ظلمی به خودت و این زن روا کنی؟”
”به چی فکر میکنی؟ بریم دیگه؟”
آبجی تازه متوجه شد که در جلو در آسانسور ایستاده و پرستو به او زُل زده است.
”هیچی، داشتم فکر میکردم که درو قفل کردم یا نه؟”
”عاشقی؟ مثل اینکه من در خونهرو قفل کردم. این هم کلید”.
از ساختمان خارج شدند و به طرف ایستگاه قطار شهری ـ تراموا ـ که ایستگاه آن در خیابان مقابل میدانچه بود، راه افتادند. تا مرکز شهر راه چندانی نبود. آبجی در مسیر راه هر چهارراه و ساختمان مهمی را به او نشان میداد و گوشزد میکرد که آن علامتها یادش باشد که اگر احیاناً گُم شد، حداقل بتواند خود را به خانه برساند. از قطار که پیاده شدند؛ کاغذی را که آدرس خانه با حروف درشت و خوانا روی آن نوشته بود از جیب پالتویش بیرون آورد و به او داد و گفت:
”خوب گوش کن انیشتینِ خوشگل من، این آدرس خونهاس. اگر به فرض محال گم شدی؛ خط شماره پنج را که بسمت چپ میره، سوار میشی و میری خونه. از کسی کمک بگیر و اسم ایستگاهها را بپرس. روی این کاغذ اسم ایستگاهی که باید پیاده بشی نوشته شده. ایستگاه دانمارک ترمینال باید پیاده بشی. این هم کارت قطار. یادت نره. سمت چپ، خط شماره پنج”.
”میگم چطوره یه قلاده بندازی گردنم و منو دنبال خودت بکشی که گم نشم، مامان جون”.
آبجی با نگاهی حق بجانب پاسخ داد:
”حالا من گفتم؛ باشه، نمیخوای گوش بدی، گوش نده. بذار گم بشی، بعد میفهمی یعنی چی”.
وارد پاساژ بزرگ و شلوغی شدند. بیشتر خانمها کیسههای پلاستیکی پُر در دست داشتند. همه عجله داشتند. گویا میترسیدند که کالای مورد علاقهاشان تمام شود. با وجود شلوغی، کسی تنه نمیزد. مردم از سمت راست وارد پاساژ میشدند و از سمت چپ خارج میشدند. گویا در جادهای دوطرفه رانندگی میکردند. همه قوانین رانندگی را با دقت رعایت میکردند. در بالای ورودی پاساژ تهویهی هوای گرم نصب شده بود. قدم که به پاساژ گذاشتند، هُرشِ باد گرمی گونههای یخ زدهی آنها را نوازش داد. سقف پاساژ را با گلهای مصنوعی و دیگر تزئینات مربوط به کریسمس آراسته بودند. روی شیشهی ویترین بیشتر فروشگاهها با رنگ سفید و درشت واژهی حراج و درصد آن خودنمایی میکرد. پنجاه تا هفتاد درصد. آبجی با حوصله همه چیز را برای پرستو توضیح میداد. به نظر او حراجِ چنین روزهایی واقعی بود. لباس و زیرپوش و حتی پالتو و کفش و وسایل الکترونیکی و برقی، حتی کامپیوتر را تا پنجاه درصد ارزانتر از قیمت اصلی میفروختند.
اولین فروشگاهی که وارد شدند، لیندکسبود. جای سوزن انداختن نبود. در قسمت جلویی فروشگاه نزدیک به در ورودی چند صندلی راحتی قرار داده بودند که همه در اِشغال آقایان بود. آبجی با آرنج آرام به پهلوی پرستو زد و گفت:
”نگاهی به اون مردها که اونجا نشستن بکن. همه کف کردن و منتظرن تا زناشون خرید کنن. البته خداییاش بد بهشون نمیگذره. هم فال و هم تماشا. هم استراحت میکنن و هم چشم چرونی”.
پرستو خندهاش گرفت و گفت:
”خدا لعنت ات کنه. دست از شیطنت بر نمیداری. حواسات همه جا هست”.
”دروغ میگم؟ یه دقیقه نگاه کن. هر زن خوشگلی که رد میشه با اون چشای هیز اشون، تا دم در بدرقهاش میکنن”.
”آخه چیکار کنن؟ نمی تونن که چشاشونو ببندن”.
آبجی نگاهی از روی شیطنت به او کرد و گفت:
”تو هم مثل اینکه بدت نمییاد؟”
از پله برقی بالا رفتند. طبقهی دوم ویژهی لباس زیر زنانه بود. آبجی رو کرد به پرستو و پرسید:
”چی لازم داری؟ هرچی میخوای امروز بخر. روز اول حراجیه”.
”من چیزی لازم ندارم. همه چیز با خودم آوردم”.
آبجی با دست به لباسهای زیری که روی میزها تلنبار شده بودند اشاره کرد و گفت:
”بی خیال؛ هرچی میخوای ور دار، مفته. من هر سال لباس زمستون سال بعدمو تو این روزها میخرم”.
آبجی به طرف بخش کرست و شورت زنانه رفت. با دقت یک معمار چیره دست هر تکه لباس زیر را برمیداشت و نگاه میکرد. بعد از نیم ساعت بالا و پایین کردن بیش از پنجاه تکه لباس زیر، بالاخره چند عدد کرست و شورت برای خودش و چندتایی هم برای سارا و حَنا در سبد اش ریخت.
”تو هم وردار اگه الآن نخری، بعداً باید دو برابر پول بدی. جنسهای لیندکس خوب اند”.
پرستو هم از سر ناچاری چند عدد شورت و دو کرست خرید.
شش صندوق در طبقهی بالا و بیشتر از ده عدد در طبقهی هم کف بود. در مقابل هر صندوق صفی طولانی تشکیل شده بود. نیم ساعت طول کشید که توانستند پول بپردازند و از فروشگاه خارج شوند. آبجی اصرار داشت که پول لباسهای پرستو را هم بپردازد. پرستو زیر بار نرفت.
”خودم میپردازم. وضعام خوبه نگران نباش. ناسلامتی معلم ام و دستام به دهنام میرسه”.
از فروشگاهی به فروشگاه دیگر میرفتند. ساعت شش بعدازظهر بود که با چند کیسهی پلاستیکی انباشته از لباس و کفش پاساژ را ترک کردند. آبجی برای پرستو توضیح داد که آنجا پاساژ مرکزی شهر و اسماش فِمن (۲۶) است، بیشتر فروشگاههای معروف این جا شعبه دارند. آبجی همه چیز را دقیق و کامل توضیح میداد. از عرض خیابان که گذشتند پرستو سئوال کرد:
”مگه نگفتی خط پنج از سمت چپ؟ پس چرا از این طرف میری؟”
”خسته شدی؟”
”نه”.
آبجی با دست خیابان روبرو را نشان داد و گفت:
”بریم اونجا هم سری بزنیم. اینجا مثل کوچه برلن تهرانه. اسماش فِرد گاتنه، (۲۷)، یعنی خیابان صلح. یه پاساژ گندهی دیگه هم اونجاست به اسم اِن، کو، (۲۸)، از ما بهترون از فروشگاههای اونجا خرید میکنن. فقط نگاه کن. خرید نکن. حَنا و سارا بعضی وقتها با جیغ و داد ازم پول میگیرن و از مغازه های اونجا خرید میکنن. خیلی گرونه. انگار پول خون پدرشونو میگیرن”.
نیم ساعت را هم آنجا تلف کردند. از اِن، کو که خارج شدند آبجی پیشنهاد کرد که به کافهای بروند و قهوه و یا چایی بخورند.
”خسته که نشدی؟ بریم یه جایی قهوه بخوریم. بعد میریم خونه”.
در کافهای نشستند. آبجی رفت و با دو فنجان قهوه و دو بُرش کیک برگشت. روبروی هم نشسته بودند. پرستو احساس کرد که آبجی بیدلیل او را آنجا نیاورده است. منتظر بود. یقین داشت که دیر یا زود میخواهد موضوعی را با او مطرح کند. آبجی را خوب میشناخت. رفتار و حوصلهاش او را یاد علی میانداخت. مثل پدرش بود. عجله نمیکرد، همهی شرایط را با دقت مینیاتوری آماده میکرد و بعد حرفاش را میزد. چه میخواست بگوید؟
آبجی شروع کرد:
”نظرت چیه؟ از شهر خوشات اومد، قشنگه؟”
”آره قشنگه. با آتن خیلی فرق میکنه. برخلاف آتن نُقلی و تمیز و مُرتبه. برخورد فروشندهها خیلی خوب و مؤدبانه بود. با اون همه مشتری، اصلاً بد اخلاق نبودن”.
”سوئدیها خیلی مؤدب اند”.
بعد از یک ربع حرف زدن آبجی حرفی را که گویا ذهناش را بخود مشغول کرده بود، به زبان آورد.
”میخوای چیکار کنی؟ برنامهات چیه؟”
پرستو قاشقاش را روی بشقاب گذاشت و گفت:
”چیکار میتونم بکنم؟ میخوام زندگی کنم. میخوام دخترمو بیارم پیش خودم”.
”خوب اینو از اول هم گفتی. الآن میخوای چیکار کنی؟ همین روزها ناصر مییاد سراغات”.
میدونم. خوب ما با هم توافق کردیم. برای من هم سخته. نمیتونم بعد از یک هفته برم خونهاش و خودمو بندازم تو بغلاش”.
آبجی حرف و سئوالی را که از همان روز اول در ذهناش بود به زبان آورد:
”میتونم رک و راست یه سئوال ازت بکنم؟”
پرستو مکث نکرد:
”نه”.
”چرا نه؟”
”نمیخوام راجع بهش حرف بزنم”.
”از کجا میدونی سئوال من چیه؟”
پرستو لبخندی زد و گفت:
”مثل کف دست میشناسمات. همون موقع که گفتی بریم فرد گاتن فهمیدم. مگه نمیگی من انیشتین هستم. خوب میفهمم دیگه”.
”میترسی راجع بهش فکر کنی؟”
چهرهی پرستو درهم شد. سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته که گویا میترسید دیگران گفتهی او را بشنوند، گفت:
”سعی میکنم فراموشاش کنم. راحت نیست. خودت هم میدونی. مامان بابام منو شوهر ندادن که راحت بتونم ازش بگذرم. خودم شوهر کردم. عاشق شدم و انتخاب کردم. برگشتن پیش اون بعد از اون همه دیونگی، غیر ممکنه. اون دیگه آدم قبلی نیست. یه آدم دیگه شده. فراموش کردن هم عذاب الیمه. بیانصاف وقت و بی وقت مثل خروس بیمحل سر و کلهاش پیدا میشه و همهی افکارمو بهم می ریزه. ول کن بابا. الآن موقعه خوبی برای این حرفها نیست”.
آبجی علیرغم امتناع پرستو، فهمید که برخلاف نظر او، بهترین وقت برای مطرح کردن موضوع علی همانجاست. اگر مطمئن میشد که هنوز بارقهی امیدی وجود دارد، هرکاری میکرد که آن زوج را که عاشق هر دو بود، بار دیگر بهم برساند. پرستو کنار علی، پرستوی او هم بود. به ناصر اعتماد نداشت. عذاب وجدان داشت، ولی عشق کور او به آن زن وجداناش را ساکت میکرد. میدانست کاری که دلاش و احساساش از او میخواست، ظلم و اجحافی ناروا و نا حق به ناصر و لاله و لادن است. از طرف دیگر در طی مدت کوتاهی که رابطه اشان با ناصر بیشتر شده بود، از کِردهی خود پشیمان بود. بارها در خلوت خود و حتی یک بار در حضور سیامک گفته بود. ”سیب سرخ گیر شغال میاد”. سیامک یراق شده بود:
”منظورت چیه؟”
”هیچی همینطوری گفتم”.
”همینطوری که نگفتی. هر دو آدمهای بالغی اند. ازدواج مصلحتی مثل هندونه سر بسته اس. ممکنه فتیر هم در بیاد”.
آبجی با ناراحتی گفته بود:
”آخه چرا برای این؟”
آبجی از عشق و علاقهی دیوانه وار علی نسبت به پرستو آگاه بود. حق هم داشت. آن زن همه چیز داشت. هر مردی را میتوانست خوشبخت کند. لیاقت او دنیایی از عشق بود. جرأت نکرد که به او بگوید که چند ماه قبل از معرفی او به ناصر به آتن رفته و علی و دخترش را از نزدیک دیده است. حتی در آن لحظه هم ترسید، که به او بگوید. از عکسالعمل پرستو واهمه داشت. پرستو دوست نداشت که کسی در زندگی خصوصیاش دخالت کند. آبجی میدید و میدانست که پرستو دیگر آن دختر دبیرستانی ساده و بیآلایش گذشته نیست. خودرأیی و استقلال در تصمیمگیری را؛ تا حد اغراق کردن، در کوچکترین حرکت او میدید و حس میکرد. تصمیم گرفت که در فرصت مناسبتری دیدارش با علی را برای او تعریف کند. در آن لحظه تنها نظر او در بارهی علی برایش مهم بود. کمی خود را جا به جا کرد. با چنگال تکهی کوچکی از شیرینی را به دهان بُرد و با نگاهی که صد پرسش در آن بود به چشمان پرستو خیره شد. فنجان قهوه را به دهان نزدیک کرد و قبل از نوشیدن گفت:
”البته نظر تو درسته، شاید الآن وقت مناسبی نباشه. ولی خواستم بگم”.
جملهاش تمام نشده بود که پرستو حرف او را قطع کرد و گفت:
”ولی چی؟ تو هم شدی برادرت. اول میگی نظر تو درسته و بعد حرف خودتو میزنی. گفتم که نه”.
گویی از بردن نام علی واهمه داشت. آبجی متوجه این موضوع شده بود. پرستو میترسید نتواند جلوی اشکاش را بگیرد. درکاش میکرد. با خود فکر کرد: ”این زن هنوز با خودش تصفیه حساب نکرده”. از دست او عصبانی شده بود. دلاش میخواست فریاد بکشد و به او بگوید که حداقل با خودش رو راست باشد. برای لحظهای تصمیم گرفت به او بگوید که حرکت او موقع خداحافظی ناصر از نگاه او پنهان نمانده بود و همان شب فهمیده بود که پرستو در آن لحظه به هیچکس جز علی فکر نکرده بود. دخترش برای او مهم بود. ولی دخترش هم پُلی بود. امیدی بود که شاید از آن طریق بتواند بار دیگر خود را به شهر معبودش به عشقاش برساند. خواست به او یادآوری کند که جملهای را که در ترکیه گفته بود فراموش نکرده است ”سه سال باش زندگی میکنم و بعد از گرفتن اقامت دائم بای بای”. ولی این را نیز میدانست که پرستو علی گذشته را میخواهد. مردی که حالا بیشتر رؤیا بود تا واقعیت. آن علی دیگر وجود نداشت. نه برای او، نه برای خودش و نه حتی آبجی که خواهر علی بود.
”ببین پرستو خودتو تو هَچَلی ننداز که بیرون اومدن ازش برات سخت باشه. از چاله به چاه نیفتی!”
پرستو عصبانی شد.
”حالا میگی؟ من زن ناصر هستم. یادت رفته. خودت هم شاهد عقد ما بودی. نکنه فکر میکنی وصلهی ناجوریه؟ اگه هست همین الآن بگو. هنوز خونه اش نرفتم. همین فردا یه بلیط میگیرم و برمیگردم تهرون”.
آبجی کمی مُعذب شد و بلافاصله گفت:
”نه! من اصلاً چنین نظری ندارم شناخت من از ناصر، بیشتر از تو نیست. هروقت مییاد خونهی ما بیشتر وقتاش با سیامکه. منظورم اینه که”.
پرستو دستاش را آرام روی میز کوبید و صحبت او را قطع کرد و گفت:
”منظورت چیه؟ بگو دیگه! تعارف نکن. پشیمون شدی؟ نکنه تو هم به فکر برادرت هستی! تو ایران همه از من انتظار داشتن که یه طورهایی باهاش کنار بیام”. و در حالیکه سرش را به چپ و راست تکان میداد؛ لبهایش را طوری جمع کرد که گویا میخواست نهایت انزجار خود را از آن دلسوزی ناروا نشان دهد، و بعد ادامه داد: ”و برگردم سر خونه زندگیم. تو هم اینطور فکر میکنی؟ خجالت نکش بگو دیگه!”
آبجی حرف او را قطع کرد و گفت:
”صبر کن. تند نرو. بجای من هم حرف نزن، بذار حرفام تموم بشه”.
پرستو ساکت شد. آبجی اضافه کرد:
”تو سه ماه اقامت داری. تو این سه ماه میتونی با ویزای سوئد بری آتن. ضرر نداره. هم دخترتو میبینی و هم علی رو. اگه دیدی کمی شانس وجود داره. اگه باز هم دوستاش داری و علی هم حاضره راه بیاد، چرا که نه. خوب گوش بده من بچه نیستم همونطور که تو منو میشناسی من هم تو رو میشناسم. نمیتونی با ژست گرفتن منو گول بزنی. بذار بیتعارف بهت بگم، نمیتونی زن دو نفر باشی. احساس و فکر و عاطفهات با یکی باشه، جسمات بغل کس دیگهای بخوابه. حداقل من این جهنمو خوب میفهمم”.
گرچه پرستو منظور آخرین جملهی آبجی را خوب نفهمید، ولی حرفاش را زده بود. آبجی با تمام وجودش پی برده بود که پرستو علی را کماکان دوست دارد، ولی از دست او عصبانی و شدیداً دلچرکین است. علی، دیگر علی گذشتهی او نبود و نمیتوانست باشد. پرستو بخود قبولانده بود که باید تا آخر عمر با خاطرهی او که دیگر چندان شیرین نبود، خو بگیرد و زندگی کند. او تصمیماش را گرفته بود، میخواست عاطفه و عشق و احساساش را نزد معشوق گذشتهاش گرو بگذارد و با خاطرهی آن زندگی کند و جسم اش را در اختیار دیگری بگذارد. چارهای نداشت. میخواست با آن برزخ خو بگیرد. آبجی از خودش بدش آمد. طعم تلخ گزندهای گلویش را سوزاند. دلاش به حال خودش و پرستو سوخت. خودش هم درگیر همان جهنم بود. کاری دیگری نمیتوانستند بکنند، نه او و نه پرستو.
دیر شده بود. غروب شده بود و مطمئن بود بچهها به خانه برگشتهاند و منتظر اند. از آسانسور که خارج شدند، صدای موسیقی از پشت در آپارتمان بگوش میرسید. آبجی رو کرد به پرستو و گفت:
”سیامک برگشته و تو آشپزخونه سرگرمه. حتماً سفرهرو هم چیده. خدا کنه برنجو خاموش کرده باشه. شانس داریم که همسایههای خوبی داریم. این یکی شیلیایی و اون طرف دو جوون مجرد اند که خیلی جوونهای خوبیاند. با هم زندگی میکنن”.
جملهی آخر را با تأکید گفت و اضافه کرد:
”بخاطر حرفام معذرت میخوام. من بیشتر به فکر تو هستم. به جون بچههام بیشتر به فکر توهام تا علی. خودت هم خوب اینو می فهمی”.
پرستو شک نداشت. صدای گرم شجریان در راهرو پیچیده بود:
”در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست،
ریش باد آن دل، که با درد تو خواهد مرهمی”
کلید انداخت و در را باز کرد. سیامک سرگرم کار بود. پیمانهی نیمه پُر ویسکیاش روی میز آشپزخانه بود.
”چشم مارو دور دیدی، خلوت کردی و داری حال میکنی؟”
سیامک در حالیکه بشقابها را از کمد آشپزخانه برمیداشت، گفت:
”چه حالی بابا! این دوتا دخترو انداختی رو سر ما و خودت رفتی خرید”
آبجی که گویا جواباش را از یک هفته پیش آماده کرده بود بلافاصله جواب داد:
”مگه من قول دادم، خودت رو زبونشون انداختی. خوب باید به قولات عمل کنی. کامپیوتر خریدید؟”
”آره معلومه، چی فکر کردی. مگه نمیبینی که رفتن تو اتاق و درو بستن. دو ساعت طول کشید تا اونو راه انداختم. هنوز هیچی نشده اینترنت میخوان”.
”پس چی فکر کردی؟ باید بخری دیگه. قول نده، اگه میدی بهش عمل کن”.
هشدار دلانگیز شجریان بر فضای آشپزخانه حاکم شده بود.:
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست.
رهروی باید جهانسوزی، نه خامی بیغمی.
…
گریهی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین طوفان نماید، هفت دریا شبنمی.
پرستو ساکت بود. گویا محو صدای شجریان و شعر حافظ بود و هیچ توجهای به صحبتهای آن دو نداشت.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست.
رهروی باید، جهانسوزی نه خامی بیغمی.
”برید زود لباس عوض کنید که شام بخوریم. خوش گذشت پرستو خانم؟”
پرستو بخود آمد و با دستپاچگی گفت:
”آره خیلی خوب بود. کلی خرید کردیم”.
دعوت
ناصر آخر شب زنگ زد. چند دقیقهای با پرستو صحبت کرد. آن شب کار میکرد. دوستاش که شرکت تاکسیرانی داشت، بچههایش مریض بودند و از او خواهش کرده بود که دو سه روز به او کمک کند. با پرستو قرار گذاشت که فردا او را ببیند.
روز بعد برای اولین بار با ناصر بیرون رفت. آبجی از سر صبح با او شوخی میکرد و میگفت:
”میخوای بری نامزد بازی؟”
ناصر سر ساعت زنگ در را بصدا درآورد. پرستو لباس پوشیده آماده بود. آبجی گوشی آیفون را برداشت. صدای او را شناخت. درِ گِیت را باز کرد و در حالی که سرش را برگردانده بود، گفت:
”آقا ناصره. برو درو باز کن”.
”خودت باز کن دیگه!”
”تو باز کنی بهتره”.
پرستو در حالیکه چپ چپ نگاه اش میکرد به طرف در آپارتمان رفت. با شنیدن صدای در آسانسور، در را باز کرد. ناصر با یک دسته گل سرخ پشت در بود. سلام کرد. جلو آمد و آرام او را بغل کرد.
”خوبی؟”
”مرسی شما چطور؟”
”منام خوبم. این گلها را برای تو آوردم. آمادهای بریم؟”
”آره، بیا تو چای بخور”
”ماشینو بد جایی پارک کردم. جا نبود. پارکنیگ پُر بود”.
آبجی جلو رفت و سلام کرد:
”ناصر خان بفرمائید تو. چای حاضره”.
”مرسی، ماشینو بد جایی پارک کردم، میترسم جریمه بشم. اینجا تا چشم بهم بزنی ششصد کرون داغات کردن. برگشتنی حتماً”.
پرستو به آشپزخانه رفت. ساقهی گلها را قیچی کرد و آنها را در گلدان آبی گذاشت. حبهای قند در گلدان انداخت و برگشت.
”سرده؟”
ناصر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:
”سرد که چه عرض کنم، وحشتناکه. زمهریره. باد شمال هم که میزنه سرمارو چند برابر کرده. سوز داره. لباس گرم بپوش”.
پرستو لباس پوشیده و آماده بود. به پیشنهاد آبجی، همان لباسی را پوشید که روز قبل به تن داشت. پالتو را که تناش کرد و کلاه را به سر کرد، ناصر انگشت به دهان ماند. در دل گفت:
”جلالله خالق، مگه میشه کسی اینقدر خوشگل باشه!”
ناصر پرستو را به همان پاساژی بُرد که آبجی روز پیش برای خرید بُرده بود. پارکنیگ در زیر ساختمان بود. با هم از پلهها بالا رفتند و وارد پاساژ شدند. پاساژ شلوغ بود.
”موافقی سری به چند فروشگاه بزنیم؟”
پرستو جواب داد:
”میخوای چیزی بخری؟”
”نه همینطوری”.
”هر چی میل شماست”.
از فروشگاهی به فروشگاه دیگر همراه او میرفت. ناصر اصرار داشت که چند دست لباس برای او بخرد. پرستو قبول نکرد و توضیح داد که روز قبل با آبجی همهی این فروشگاهها را از نزدیک زیارت کردهاند و کلی پول نذری در صندوق آنها ریخته و چند کیسهی ناقابل لباس خریدهاند. بالاخره بعد از اینکه از چند فروشگاه دیدن کردند پرستو با اصرار ناصر یک پیراهن بلند از فروشگاه هو، امخرید. (۲۹). ناصر در جلو اتاق پُرو کشیک داد که او لباس را پُرو کند. در چند دقیقهای که در جلوی اتاق پُرو کشیک میداد، آرزو کرد که ایکاش میتوانست در را باز کند و عروس رویائیاش را برهنه ببیند. گویی میخواست مطمئن شود که تن برهنهی او به همان زیبایی است که هر شب بخواباش میآمد.
”عالیه، مثل اینکه برای تو دوختن. خیلی بهت مییاد. حدس میزدم به تنات قشنگ باشه. ورش دار”.
از فروشگاه هو ام به کافهای در طبقهی دوم پاساژ رفتند و قهوه و شیرینی خوردند. ناصر در کاقه از پرستو پرسید:
”موافقی سری بریم خونه؟ لاله و لادن خیلی خوشحال میشن. تا دم در از من خواستن که تو رو ببرم خونه”.
پرستو قبول کرد. نمیخواست از روز اول با او بحث کند. سوار ماشین که شدند، پرستو رو کرد به ناصر و گفت:
”آخه اینطوری که خوب نیست. دست خالی بیام خونهی شما”.
ناصر خندید و گفت:
”تو که ما رو کلی خجالت دادی و برای همه سوغاتی آوردی. تازه اونجا خونهی خودته. کسی که خونهی خودش هدیه نمیبره”.
”یه رسمه، ما ایرانیها عادت داریم که دست خالی جایی نریم”.
پرستو این را گفت و بلافاصله یادت حرف علی افتاد که روزی به او گفته بود که خیلی از رسمها و سنتهای ایرانیها دست و پا گیرن و موضوع مهریه و صیغهی عقد را مثال زده بود.
”لعنت به این خروس بیمحل”.
این جمله را در دل گفت و لبخندی زد. ناصر که علت لبخند او را نفهمیده بود، نخواست ساکت باشد گفت:
”چیه نکنه تو هم از این رسمهای دست و پاگیر خسته شدهای؟”
”نه، رسم دیگه کاریش نمیشه کرد”.
اتومبیل از میدانی گذشت و وارد خیابانی شد که در یک طرف آن دو ساختمان بلند ده طبقهی مکعب شکل مانند دو کشتی باربری در کنار هم ایستاده بودند. در سمت دیگر جاده منطقهای سرسبز بود که با کمی دقت هرکس متوجه میشد که گورستان است. ناصر با دست اشارهای به گورستان کرد و گفت:
”این یکی از بزرگترین قبرستونهای این شهره. اسماش کیویبریه. (۳۰). مثل یه پارک میمونه. خیلی تمیزه. همه چیز مرتب و درسته. دور و بر همهی قبرهارو گل کاشتن. چهار، پنج کارگر از صبح تا بعدازظهر اینجا کار میکنن. چمن میزنن و به گلها آب میدن. حسابی بهش میرسن. تو سوئد به مردهها به اندازهی زندهها میرسن و احترام میذارن”.
ناصر نگفت که همسر سابقاش در گوشهای از آن گورستان خاک شده است. پرستو نگاهی به قبرستان و درختهای بلند و عاری از برگ و چمن پوشیده از برف آن کرد. دلاش گرفت. تا آن روز هرگز به قبرستان نرفته بود. از اسم قبرستان بدش میآمد. ناراحت شد و نگاهاش را به طرف دیگر جاده به سمت دو ساختمان بلندی که چون دو کشتی باربری در کنار یکدیگر ساکت و بی حرکت ایستاده بودند، گرداند. با خود فکر کرد: ”ساکنین این ساختمانها نباید از دیدن هر روزهی قبرستان زیاد خوشحال باشند”. بلافاصله یاد گفتهی ناصر افتاد که:
”مثل یه پارک میمونه. خیلی تمیزه. همه چیز مرتب و درسته. دور و بر همهی قبرهارو گل کاشتن، تو سوئد به مردهها به اندازهی زندهها میرسن و احترام میذارن”. چه تناقضی. سنگهای سرد و سخت قبرها محصور در چمن سبز و زیبای پارک. آدما به خودشون احترام میذارن. ”برای کسی که مرده فرق نمیکنه که کجا چالاش کرده باشن”.
تا آپارتمان محل زندگی ناصر فاصلهی چندانی نبود. ناصر اتومبیل را در پارکینگی در پشت ساختمان بلند آبی رنگی پارک کرد. ناصر با این فکر که مثل یک جنتلمن در اتومبیل را برای پرستو باز کند، بلافاصله از ماشین پیاده شد. پرستو منتظر نماند و قبل از او در را باز کرد. شناخت او از ناصر خیلی کم بود. بعد از حرفهای آبجی رفتار او را با دقت بیشتری زیر نظر داشت. برخوردهای رسمی دست و پاگیر بودند. سعی داشت بیشتر با او خودمانی باشد، با این امید که شاید او را بهتر بشناسد.
آپارتمان چهار اتاقهی ناصر در طبقهی ششم ساختمان ده طبقه بود. ناصر در منطقهای به اسم کورتدالا، (۳۱)، زندگی میکرد. وارد آپارتمان که شدند، لاله و لادن به استقبالاشان آمدند. دو نوجوان از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. پرستو هر دو را بغل کرد و بوسید. رفتار ساده، بیآلایش و مهربان آنها پرستو را تحت تأثیر قرار داده بود. هر دو رک و بی پروا حرف میزدند. تشابه عجیبی بین رفتار آنها و سارا و حَنا بود. آبجی در پاسخ کنجکاوی او توضیح داده بود که در سوئد صداقت و راستگویی در رفتار را در مهد کودک و مدرسه به بچهها آموزش میدهند. این روش تربیتی هم بنفع آیندهی بچهها و هم سلامت جامعه است. کودکی که فواید راستی و صداقت را از بچگی تجربه کند، در آینده خدمتگذار خوبی برای جامعه و مدافع دمکراسی خواهد بود. احترام به نظر دیگران، امتناع و مخالفت با دروغ گفتن و بیعدالتی باعث میشود که در مقابل رشوه و فساد بهتر بایستند و حافظ سلامت جامعه باشند. بیشتر بچههای سوئدی از همان کودکی یاد میگیرند که از حقوق خود دفاع کنند و تن به خفت و خواری ندهند. آبجی درست گفته بود. پرستو وقتی در رفتار آن چهار نوجوان بیشتر دقت کرد، متوجه شد که این بچهها درست تربیت شدهاند. گرچه بعضی وقتها بقول ما ایرانیها بنظرش ”زیاد لوس و از خود راضیاند”. ولی اینطور نبود. علت سرسختی آنها نه بخاطر ”لوس”بودن بلکه ریشه در استقلال فکری آنها داشت.
آپارتمان تمیز و مرتب بود. گویا لاله و لادن از صبح منتظر او بودند. سنگ تمام گذاشته بودند. میز اتاق نشیمن را با سلیقهی خود چیده بودند. گرچه زمستان بود، ولی گلهای یأس زیبایی تهیه و در گلدانی روی میز گذاشته بودند. چند نان خامهای ایرانی و یک جعبه شکلات معروف سوئدی و یک ظرف کریستال پُر از میوه را در اطراف گلدان روی میز چیده بودند. پرستو مجذوب برخورد گرم و صمیمی آنها شده بود. از این که دعوت ناصر را قبول کرده بود احساس رضایت کرد. حیف بود که آن همه احساس زیبا را نادیده بگیرد.
تازه نشسته بود که لاله پیشقدم شد و پرسید:
”قهوه دوست داری یا چایی؟”
پرستو پاسخ داد:
”قهوه تازه خوردیم. اگه چای باشه ممنون میشم”.
گویا هر دو آماده بود. لاله بلافاصله به آشپزخانه رفت و با یک سینی و چند فنجان برگشت. لادن نان خامهای تعارف کرد. پرستو از دیدن نان خامهای کمی متعجب شد و گفت:
”چه جالب اینها که مثل نون خامهای ایراناند!”
ناصر مُهلت نداد و گفت:
”آره، اینها رو از قنادی پارس خریدیم. سالهاست که تو میدون نزدیک خونهامون قنادی داره. اولاش سوئدیها میترسیدن ازش خرید کنن، ولی حالا بیشتر مشتریهاش سوئدی اند. شیرینیهای خوبی درست میکنه. عید که میشه غُلغُلهاس. خیلی از ایرانیهای شهر برای خریدن شیرینی عید ساعتها جلو قنادیش تو صف منتظر میمونن که نوبتاشون بشه.
ناصر نگفت که لاله و لادن به ابتکار خودشان شیرینیها را خریده اند. لاله و لادن در کنار پرستو نشسته بودند و هر حرکت او را زیر نظر داشتند. پس از چند دقیقه لاله سئوال کرد:
”دوست داری آپارتمان رو ببینی؟”
”چرا که نه، حتماً”
بلند شد و همراه آنها از اتاقی به اتاق دیگر و آشپزخانه سرک کشید. ناصر هم بی صدا دنبال آنها میرفت. تعجب کرده بود. دخترها در مدتی که او خانه نبود، همه چیز را مرتب کرده بودند. دکور اتاقها را با سلیقهی خود عوض کرده بودند. ناصر ساکت بود و حرفی نزد، ولی در دل از حسن سلیقهاشان خوشاش آمد. تازه پی برد که دخترهایش بزرگ شدهاند. لاله از پرستو پرسید:
”دوست داری بریم بالکن و منظرهی بیرونو تماشا کنی؟”
ناصر دخالت کرد:
”سرده سرما میخوره”.
لادن بلافاصله رفت و با یک کاپشن زمستانی برگشت:
”اینو بپوش، خیلی گرم داره”.
پرستو کاپشن را پوشید و با آنها همراه شد. بالکن رو به جنوب بود. منظرهای بسیار زیبا در چشمانداز بود. گوتنبرگ پهن با سقفهای شیروانی قرمز رنگ ساختمانهایش که جا به جا پوشیده از برف بودند، در زیر پایش بود. در سمت راست ساختمان جنگلی زیبا بود که به کانالی منتهی میشد. همه جا و همه چیز پوشیده از برف بود. زمستان با تمام تواناش خود را به شهر تحمیل کرده بود. تنها کاجهای سوزنی بودند که با سماجت، با قامتی افراشته زیر بار جبر طبیعت نرفته بودند و راست وشق و سبز خودنمایی میکردند. دو کشتی باربری آرام و خرامان در طول کانال که به دریا منتهی میشد، در حرکت بودند. لاله برای پرستو توضیح داد که اسم آن مسیر آبی گوتا کانال است (۳۲) و بخشی از مسیر آبی است که بندر شرق سوئد را به کرانهی غربی وصل میکند. نقطهی شروع آن استکهلم است. ساختمان کانال در سال ۱۸۳۲ میلادی شروع شده است. هدف از ساخت کانال جدا از مزیتهای اجتماعی فرار از پرداختن عوارض گمرکی به دانمارک بوده است. در قدیم کشتیهای سوئدی برای رسیدن به آبهای بینالمللی مجبور بودند مسیری را طی کنند که جزو قلمرو آبی دانمارک بود و بنابراین باید عوارض سنگین میپرداختتند. اختلاف سطح زمین در مناطقی به ۹۲ متر میرسید. بنابراین مجبور شدند در قسمتهایی از مسیر که سطح آب پایینتر بود حوضچههایی درست بسازند که سطح آب را با کمک پمپ بالا بیاورند و سپس وقتی کشتی در آن حوضچهها قرار میگرفت، آب حوضچهها را تخلیه میکردند که کشتی چند متر پایین برود و در سطح پایینتری قرار گیرد و به مسیر خود ادامه دهد. نقشهی کانال توسط یک مهندس اسکاتلندی کشیده شده است. البته این پروژه امروز کارآیی خودش را از دست داده و کانال بیشتر جاذبهی توریستی دارد و مسیر آن به چند پاره تقسیم شده که کشتیهای باری کوچکتر و قایقهای تفریحی از آن استفاده میکنند. پرستو با دقت به توضیحات لاله گوش میداد. کمی سردش شده بود. ناصر که دید بچهها میداندار شدهاند پیشنهاد کرد برگردند داخل. ”سرده، پرستو سرما میخوره”. لاله و لادن لحظهای او را تنها نمیگذاشتند. مرتب با او حرف میزدند. مثل این که با هم رقابت میکردند. ناصر از حضور آنها دلخور بود. دلاش میخواست با پرستو تنها باشد، ولی در آن شرایط امکان نداشت و مجبور بود تحمل کند. هوا تاریک شده بود. چندبار از پنجرهی بالکن بیرون را نگاه کرد. دلاش نمیخواست به ساعت نگاه کند. بالاخره دل به دریا زد و رو به ناصر کرد و گفت:
”من با اجازهی شما مرخص میشم”.
ناصر خندید و گفت:
”بفرمایید اجازهی ما هم دست شماست. راهو بلدی؟ مگه اینجا بد میگذره؟”
”نه، دیر شده. گفتم اگه اشکالی نداره!”
لادن جملهی او را قطع کرد و گفت:
”هنوز شب نشده، فقط هوا تاریک شده. اینجا از ساعت سه، چهار هوا تاریک میشه. تازه ما کلی زحمت کشیدیم و غذا درست کردیم. مگه میشه بدون غذا از اینجا بری!”
ناصر نگاهی به لاله و لادن کرد و گفت:
”چقدر خوب، پس شامو هم دور هم میخوریم. من اصلاً به فکرم هم نرسیده بود. دستتون درد نکنه”.
”پس چی فکر کردین! صابون به دلاتون زده بودین که تنهایی برید بیرون شام بخورید! ها، ها!”
این لاله بود و در حالی که دستاش را به چپ و راست تکان میداد، پاسخ پدر را داد و ادامه داد:
”نو چنس، (۳۳(شانسی ندارید. ما کلی زحمت کشیدیم و فیلهی قزلآلا خریدیم. سیبزمینی سرخ شده و سالاد هم درست کردیم. آنقدر خوشمزهاس که تو هیچ رستورانی نمیتونید چنین غذایی سفارش بدین”.
ناصر که از ابتکار لاله و لادن احساس غرور میکرد، گفت:
”دارید نشون میدین که دخترای بزرگی شدین و وقتاش رسیده که براتون فکرایی بکنیم. حالا ببینیم میشه دست پخت شمارو خورد، یا باید زنگ بزنیم بیمارستان و جا رزرو کنیم؟”
لادن که تنها بخشی از گفتههای پدر را متوجه شده بود، جواب داد:
”بهترین غذایی که تو عمرت خوردی. تازه هرچی بد باشه بابا از کوکو سبزی تو بهتره”
شوخی و گفت و گوی ناصر و دختراناش بگونهای پیش رفت که جایی برای مخالفت و اظهار نظر پرستو باقی نماند.
شام را در کنار دو نوجوان و مردی که قرار بود در آیندهای نچندان دور با او در زیر یک سقف زندگی کند، خورد. ساعت حدود ده بود که ناصر او را به خانهی آبجی رساند. تا جلو در آرپارتمان همراهیاش کرد. بغلاش کرد، بوسیدش و آهسته در گوشاش گفت:
”برای آمدنت روز شماری میکنم”.
پرستو جوابی نداد. نمیخواست در آن مورد با او بحث کند. وقت بیشتری احتیاج داشت.
آبجی در را باز کرد. جلو آمد و ناصر را دعوت کرد که برود تو. ناصر تشکر کرد. دیر وقت بود و لاله و لادن در خانه تنها بودند. همه منتظر پرستو بودند. گویی عضوی از خانواده تازه از سفر برگشته بود. سارا و حَنا و حتی سیامک با نگاههای کنجکاو خود او را میپائیدند. سارا فرصت نداد و شروع کرد و با قیافهای که شیطنت از آن میبارید، پرسید:
”خاله خوش گذشت، کجاها رفتید، چیکار کردین، رومانتیک بود؟”
همه از حالت چهره و حرف زدن او خندهاشان گرفت. پرستو حیران مانده بود که چه جوابی به سئوال آن دختر تیز و خوش سخن بدهد. کل حقیقت را گفت که خیال همه را راحت کند. از پارکینگ خانه شروع کرد و تا چند لحظه پیش که ناصر او را بوسید و خداحافظی کرد را، مو به مو برای آنها تعریف کرد. گفتههای پرستو گویا زیاد به دل و مذاق سارا خوش نیامد. لبهایش را جمع کرد و گفت:
”این که رومانتیک نبود. خاله مگه میخواستی خونه کرایه کنی که رفتی آپارتمانو نگاه کردی؟ یه کافهای؟ یه جای خلوتی و حرفهای رومانتیک و اینجور چیزای دیگه نداشتید؟”
لحن حرف زدن اش چنان ساده و بیآلایش بود که پرستو نه تنها ناراحت نشد بلکه خندهاش گرفت. دستی به موهای او کشید و گفت:
”نه عزیزم، ما که دیگه جوون نیستیم. سنی آزمون گذشته”
”شرلک (۳۴) «عشق«که سن نداره. معلم ما نزدیک پنجاه سال داره. هر وقت میخواد با کیلهاش «دوست پسرش»، (۳۵) بره بیرون، سر کلاس میگه امروز باید زود تموم کنم، با کیلهام قرار ملاقات دارم. میخوایم کول «خوش» (۳۶(داشته باشیم. شما که پنجاه ساله نیستید. تازه خیلی هم از اون خوشگلی”.
پرستو که معنی کلماتی را که استفاده کرده بود، نفهمیده بود، نگاهی به آبجی کرد. گویا کمک میخواست. آبجی رو کرد به سارا و گفت:
”فضولی موقوف. خالهرو اذیت نکن. ما ایرانیها با سوئدیها فرق میکنیم. تازه خاله نصف حرفهای تو رو نفهمید”.
حَنا دخالت کرد و گفت:
”خاله منظورش اینه که معلم مدرسه وقتی جمعهها میخواد دوست پسروش ببینه سرکلاس میگه امروز میخوام عشقامو ببینم و بعدش کلی حرف میزنه”.
آبجی سئوالی نکرد. یقین داشت که پرستو در فرصتی مناسب با او حرف خواهد زد.
لباس عوض کرد و در کنار آبجی که سرگرم تماشای تلویزیون بود، روی مبل نشست. آخرین شب تعطیل بود. فردا صبح هم آبجی و هم سیامک باید سرکار میرفتند.
شب از نیمه گذشته بود که به قصد خوابیدن به اتاقاش رفت. صدای پچپچ سارا و حَنا را از اتاق مجاور میشنید. گویا سرگرم بازی با کامپیوتر بودند. یاد حرف سیامک افتاد که با آنها شرط کرده بود که تنها روزی دو ساعت اجازه دارند با کامپیوتر بازی کنند. شک نداشت که تمام روز را در مقابل آن جعبهی سفید گذرانده اند. از خواب خبری نبود. دلاش میخواست به اتاق نشیمن برگردد و چون شبهایی که در تهران در آپارتمان خود تنها بود، روی مبل دراز بکشد و تلویزیون تماشا کند که از فکرهای واهی بگریزد و خسته شده، بخوابد. نمیتوانست. مطمئن بود به محض این که به اتاق نشمین میرفت، آبجی در کنارش سبز میشد. منصفانه نبود. آبجی باید صبح زود سرکار میرفت. راستی برنامهی او برای روز بعد چی بود؟ در مسیر بازگشت ناصر گفته بود که برای پس فردا با خانم اندرشن قرار دارند. بعدش هم باید به ادارهی خدمات اجتماعی که خانم اندرشن برای او وقت رزرو کرده بود، بروند. ناصر سرش را به گوش او نزدیک کرده بود و مانند کسی که بخواهد راز مهمی را برای محرمی فاش کند، با صدایی آرام گفته بود که او فعلاً کار نمیکند و از صندوق بیکاری پول میگیرد ولی قرار است بزودی به توصیهی خانم اندرشن در شرکتی مشغول کار شود. تا زمانی که بیکار است ادارهی خدمات اجتماعی باید کم و کسری هزینهی ماهانهی او و خانوادهاش را بپردازد. بنابراین باید آنجا بروند. بنظر ناصر مسئلهی خاصی نبود.
”راستی اگر پرسیدند چقدر پول همرات آوردی چیزی نگو”.
پرستو در همان لحظه با خود فکر کرده بود که ناصر از کجا میداند که من پول همرام آوردم. اهمیتی نداد بود و با حالتی بیتفاوت گفته بود که او پول زیادی ندارد. ناصر ادامه داده بود:
”بهرحال، این بیپدر مادرها مو را از ماست میکشن. تا بفهمن صد دلار پول داری، یه ماه کمک هزینه نمیدن. در صورتی که حق ماست باید بدن. چند روز دیگه هم باید بریم برات چهار شماره بگیرم و بعدش کارت شناسایی. اینجا هر کاری که داشته باشی ازت چهار شماره میخوان. یکی دو هفته آینده حسابی برنامهات پُره. نگران نباش خودم همه جا باهات میآیم. راستی اگه پرسیدن کجا زندگی میکنی، نگی خونهی آبجی. بگو خونهی ناصر. بعد پیش خانم اندرشن هم طوری نشون بده که ما چند ساله همدیگهرو میشناسیم”.
ناصر وقتی با نگاه کنجکاو و پرسشگر پرستو روبرو شد، داستانی را که برای خانم اندرشن سر هم بندی کرده بود برای او تعریف کرد. پرستو سرتکان داده بود و در حالی که میخندید گفته بود امان از دست شما مردها. ناصر با حالتی حق به جانب پرسید:
”بد کردم؟ اگه راستشو میگفتم، سه سال طول میکشید تا ویزای تو درست بشه. آدم نمیدونه تو سه سال چه اتفاقی میافته. بلاخره آدم باید بفکر دل صاحب مردهی خودش هم باشه”.
این را گفت و نگاهی عاشقانه تحویل پرستو داد. عملی که اگر انجام نمیداد، پرستو بیشتر راضی بود. نمیتوانست بخود دروغ بگوید. کمترین کشش عاشقانهای نسبت به آن مرد نداشت. حاضر بود و به خود قبولانده بود که او را بعنوان مرد زندگیاش قبول کند و حتی میدانست که باید حداقل تا دو و یا شاید سه سال با او زندگی کند و شبها را در کنار او و روی یک تخت به روز برساند و حتی با او همبستر شود. ولی عاشق او نبود و یقین داشت که ناصر هم عاشق او نیست و در چشم او تنها یک زن است با اندامی زیبا و سیمایی دل فریب. هر زن دیگری با چنین مشخصاتی میتوانست جای او را بگیرد. چند ساعتی که در خانهی ناصر بود، پی برد که کارهای لاله و لادن به ابتکار خودشان بود و از نگاه ناصر متوجه شده بود که او نقش چندانی نه در خرید شیرینی و نه در تهیهی شام و چیدن میز و خلاصه هیچ چیز نداشته است. چیزی از نگاه تیز پرستو پنهان نمانده بود. قرار بود در آن خانه زندگی کند، بنابراین همه چیز را با دقت زیر نظر داشت. صداقت و محبتهای بیآلایش و گرم لاله و لادن بیشتر به دل او مینشست تا اظهار علاقهی بیمایه و تصنعی ناصر که بنظر او ریشه در عطش و تمنای جنسی او داشت. دلاش میخواست جرأت داشت و تعارف و حیا را کناری میگذاشت و از او میخواست که خودش باشد، چون بنفع هر دوی آنها بود. با خود فکر میکرد این مرد در طی این چند سال زندگی در سوئد چه کار کرده است؟ حداقل کاری که میتوانست بکند این بود که یک کارگر ماهر، یک آشپز خوب باشد. ولی بنظر او ناصر هیچ کدام از آنها نبود.
چند روز بعد؛ همانگونه که ناصر گفته بود، برنامهاش پُر بود و به سرعت گذشت کارهای او طبق برنامه پیش رفتند. ادارهی خدمات اجتماعی ـ سوسیال ـ آنها را با آغوش باز پذیرفته بود. توصیهها و تلفن خانم اندرشن بیتأثیر نبود. چهار شمارهی پرستو بعد از دو هفته از طریق پست به او ابلاغ شد و بدین ترتیب توانست فُرم تقاضای کارت شناسایی را تکمیل کند و بفرستد. ناصر را تقریباً هر روز میدید. درواقع ناصر بود که اصرار داشت او را ببیند. هفتهای دو تا سه روز تاکسی میراند که اغلب شبها بود. آبجی در همهی کارها؛ البته با روش و شیوهی خود، راهنمای او بود. چند بار سر بسته به او یادآوری کرد که باید در فکر یاد گرفتن زبان سوئدی باشد. تا زمانی که زبان یاد نگیرد، عملاً در هرکاری وابسته به ناصر خواهد بود. بنظر او زبان کلید ورود به جامعه بود. بدون زبان نمیتوانست کار کند و یا درس بخواند. پرستو یادگیری زبان را یکی دوبار سربسته با ناصر مطرح کرد. ناصر علاقهی چندانی نشان نمیداد. بار دومی که از او سئوال کرد، پاسخ داد: ”عجلهای نیست. بهتره اول جامعهرو کمی بیشتر بشناسی. وقت بسیاره. بذار این کارهای اولیهی اداری تموم بشه، خونه که اومدی ترتیب اونو هم میدیم. تازه خودم میتونم زبان یادت بدم. لاله و لادن هم کمکات میکنن”.
ناصر همهی کارها را به آمدن او به خانهاش موکول میکرد. گویا با زبان بیزبانی میخواست به او بفهماند که اگر میخواهد همه چیز مرتب شود باید هرچه زودتر چمداناش را ببندد و به خانهی او برود. آبجی یک کتاب آموزش زبان سوئدی که اسماش ”هدف”بود و دو کتاب فرهنگ لغت؛ یکی سوئدی به فارسی و دیگری فارسی به سوئدی برای او تهیه کرده بود تا روزهایی که در خانه تنها بود، مطالعه کند. یک روز که با هم به مرکز شهر رفته بودند او را به دفتر ادارهی مهاجرت برد و ضمن نشان دادن آدرس به او، خبرنامهای برای او گرفت. آن نشریه، ماهانه از طرف ادارهی مهاجرت به زبان سوئدی ساده برای مهاجرین منتشر میشد. آبجی به او توصیه کرد که سعی کند با استفاده از فرهنگ لغت مطالب آن را بخواند. پرستو چند روز تمرین کرد و روزی چند خط خواند. تمرکز حواس نداشت. سخت بود. آبجی او را تشویق میکرد:
”همه همین دوره رو گذرندن. اولاش سخته؛ کمی که راه بیفتی و با کلمات آشنا بشی، راحت میشه. کوتاه نیا”.
پرستو تلاش میکرد. روزی که به ناصر گفت در ساعات تنهایی زبان میخواند، ناصر کمی اخم کرد و گفت:
”مگه عجله داری! به خودت فشار نیار. سعی کن از وقتات بهتر استفاده کنی. برو شهر. مغازهها رو بگرد”.
ولی پرستو فکر و ذکر دیگری داشت که ناصر اصلاً به آن فکر نمیکرد.
”بالاخره من هم باید وارد این جامعه بشم. تا کی میتونیم از سوسیال پول بگیریم. من فکر میکنم هر چه زودتر زبان یاد بگیرم، راحتتر میتونم کار پیدا کنم”.
”بی خیال. مگه من مُردم. نمیزارم بهت بد بگذره. از این بابت خیالات راحت باشه. تازه گور پدرشون، فکر میکنی این پولی که به ما میدن، از ارث پدرشونه! این ناکسها تا تونستن کشورهای جهان سومو چاپیدن. حالا یه خُرده اشو هم به ما بدن. چه عیبی داره. تازه خود سوئدیها از ده سوراخ سنبه کمک هزینه میگیرن. ما بدبخت بیچارهها که ماهی شندرغاز بیشتر ازشون نمیگیریم. ماهی یه ماشین ولوو که به ایران صادر کنن، ده برابر این پول سود میبرن”.
پاسخها و طرز فکر ناصر برای پرستو عجیب بود. اگر این کلمات را از زبان علی شنیده بود، یک ساعت با او بحث میکرد. گفتههای ناصر را چندان جدی نگرفت. میل چندانی برای بحث با او احساس نکرد. قضیه را با سکوت برگزار کرد. تنها یک جمله از گفتههای او چندبار در ذهناش تکرار شد: ”مگه من مُردم. نمیزارم بهت بد بگذره، از این بابت خیالات راحت باشه”.
دو ماه از اقامت پرستو در سوئد گذشته بود. دو ماه که برای او دنیایی از نشاط و تجربه بود. روحیهاش روز به روز بهتر میشد. دو بار موفق شده بود که با آتن تماس بگیرد. هر دو بار دخترش با او حرف زده بود. ناصر را مرتب میدید. و در طی آن دو ماه دو بار همراه او به خانهاش رفته بود. آخرین بار که در خانه تنها بودند، ناصر به او نزدیک شده بود و او را در آغوش گرفته و لبهایش را بوسیده بود. پرستو مقاومت چندانی نکرد. ناصر میخواست او را به اتاق خواب ببرد، ولی پرستو آماده نبود. خیلی آرام خود را از چنگ او رها کرده و گفته بود:
”آماده نیستم. وضع جسمیام خوب نیست”.
ناصر عقب نشسته بود. حتماً در دل گفته بود، بخشکی شانس. حالا هم که وقت گیرمون اومده، طرف آماده نیست.
پرستو بیشتر وقت فراغت خود را با آبجی میگذراند. حتی بعضی روزها لباس میپوشید و به محل کارش میرفت. مسیر را یاد گرفته بود. از ایستگاه مقابل خانه اشان خط سه را سوار میشد و آخر آن پیاده میشد. بیمارستانی آنجا بود که آبجی در بخش روانی آن بعنوان پرستار کار میکرد. نزدیک در ورودی بیمارستان قدم میزد که آبجی کارش تمام شود. گویی خواهر گم شدهاش را باز یافته بود. و یا شاید در این فکر بود که دخترش را از مدرسه تا خانه همراهی کند. ساعتها با هم حرف میزدند و درد دل میکردند. از همه چیز و همهکس، از خاطرات گذشته؛ از دبیرستان، از آشنایی با علی. پرستو سفرهی دل برای او گشوده بود و سرگذشت خود را برای آن زن، درست همانگونه که در اولین سفرش به آتن از جلوی چشماناش گذشته بود، تعریف میکرد. آبجی هم از خودش؛ از آشناییاش با سیامک، از زندگی مخفی در ایران، فرار از کشور، زندگی در کوه و فرار قاچاقی به ترکیه و روابطاش با همسرش، تولد سارا و حَنا و خلاصه همه چیز برای او میگفت. حرفهای آنها تمامی نداشت.
آبجی صبورانه و با اشتیاق به حرفهای پرستو که درواقع بخشی از سرگذشت خود او هم بود، گوش میداد. محتاج شنیدن آنها بود. بازگویی آن خاطرات به او کمک میکرد که چهرهی واقعی خود را از زاویهی دیگری ببیند. سرگذشت پرستو حکایت زندگی خود او هم بود. تنها از نگاهی دیگر. جگرش آتش میگرفت ولی چارهای نداشت. پرستو عاشق آن زن بود. عشقی که عمق و شدت آن کمتر از عشقاش به دخترش نبود. خودش هم از درک علت آن دلبستگی عاجز بود. شاید با اظهار علاقه به آبجی میخواست جای خالی مَحبت و خلاء حضور علی در زندگیاش را پُر کند؟ چه چیز باعث آن پیوند عاطفی عمیق شده بود؟ تنها دوستی دوران دبیرستان بود؟ یا شاید سرگذشت، و زندگی تلخ هر دوی آنها که سرنوشت هزاران زن دیگر بود خمیرمایهی آن بود؟ روایت تلخی که تعبیر و فهم آن دل مشغولی جان و روح پرشورش در دورهای از زندگی بود. شاید به همین دلیل بود که چند سال بعد؛ آبجی بعد از آشنایی با اسماعیل و شنیدن حکایت زندگی او و رابطهاش با علی، تصمیم گرفت سرگذشت او را تحریر کند که شاید مرهمی بر زخم دل رنجور عاشق خود بگذارد.