صدایش تکرار می شود
حضورش فراموش نمی شود
در پاهایش،
و پروازِ کبوترهااز گلویش
انگار همین دیروز بود،
راه عبورش را بسته بودند
از خیانهایِ دوربین گذشته
رفته بود چار دیواری،
مودبانه چند سوال را پاسخ داده
مثل همیشه هوا معطر شده بود
با خنده های همیشگی
با خودش قرار گذاشته بود
خنده هایش را از پشت پنجره
بر گونه آفتاب بنشاند،
اما شب چیزی از دلش گذشت
که از فاصله اطاقش با ماه حرف بزند
انگار به یکی گفته بود،
تیغِ سانسور پشتِ گردنش خط انداخته
و موهایش را افشان،
تا، زرافشان-
کار را تمام کند
و رازهای پنهان پشتِ تیغ را
دوربین به تصویر آورد
آنجایی که نبود،
بیرون از چاردیواری
و اینگونه…
او راه خود را گشود
خدایگانِ سنگینه قلب
در بن بستِ جمجمه شان
صورت مسئله را پاک کردند
در زمینی که بالید و شکوفه کرد