هدف از این یادداشت ها این است که بتوانیم سرشت انقلاب و حکومت و حتی اپوزیسیون در ایران را با الگوواره (پارادایم) جدیدی واکاوی کنیم، تا شاید کمکی باشد برای پیدا کردن راه حل های کاربردی برای بیرون آمدن از انسداد سیاسی موجود.
در گفتار قبلی به نام “سندرم پوپولیسم در ایران” گفته شد که حکومت های «بناپارتی» مضمون پوپولیستی (عوامگرایی) دارند. این نوع حکومت ها قاعدتاً به «عوام» یعنی انسان هایی که تعلقات حزبی و سندیکایی ندارند و به سادگی توسط پروپاگاندهای حکومتی مجذوب ایده آل های مذهبی، ناسیونالیستی و یا شوینستی می شوند، تکیه دارند. به بیان دیگر، پایگاه اجتماعی نسبتاً مستحکم حکومت های عوام گرا «عوام» هستند.
در گفتار پیشین در باره پنج ویژگی حکومت های پوپولیستی کلاسیک سخن گفته شد. برای یادآوری، و یا برای کسانی که مطلب قبلی را نخوانده اند دوباره این پنج ویژگی را می آورم:
۱- توان تحریک و بسیج مردم در حول گرایشات میهن پرستانه، شووینیستی و یا مذهبی،
۲- تمرکز قدرت سیاسی در دستان یک رهبر کاریزماتیک،
۳- غیر قانونی کردن، و یا حتی نابود کردن هرگونه سازمان های نمایندگی و واسطه به مانند احزاب و سندیکاها و حتی عقیم کردن مجلس،
۴- ایجاد امکان شرکت گسترده مردم در انتخابات مدیریت شده برای کسب مشروعیت.
در اینگونه انتخابات مردم تنها امکان این را دارند که این فرد یا آن فرد را انتخاب کنند. نمایندگان احزاب با برنامه حزبی وجود ندارند، و استفاده از هر گونه «ایسم» (به مانند سوسیالیسم، لیبرالیسم و…)، ممنوع است.
۵- ایجاد دشمنی خارجی، تا با تحریکات میهن پرستانه و یا شووینیستی، همبستگی مردم و بخصوص عوام را با حکومت کسب کرده و در ضمن ریشه مشکلات داخلی به دشمن خارجی نسبت داده شود.
تا انقلاب فرانسه مسئله نقش مردم در سیاست مطرح نبود. حکومت ها توسط یک حاکم تمام اختیارمثل پادشاه، امپراطور، امام،… رهبری شده و بقیه مردم “عوام” محسوب می شدند.
انقلاب فرانسه بطور برگشت ناپذیری با ایجاد احزاب، تقسیم قوای سه گانه، مجلس… و در نهایت جمهوریت مبتکر نقش مردم درسیاست شده و منطق و الگووارهای جدیدی به حکومت کردن در جهان داد.
شکل گیری “بناپارتیسم” را می توان نوعی مقاومت ضد انقلابی بر علیه تاثیر ها و دستاوردهای این انقلاب محسوب کرد. این دولت های عوام گرا رجعت به گذشته دارند، و علاقه مند هستند که یک فرد مقتدر و کاریزماتیک قدرت را تمام و کمال در دست داشته و حرف اول و آخر را او بزند و مردم توسط تشکل های نمایندگی خود به مانند احزاب و سندیکا ها نقشی نداشته یا نقش کمی داشته باشند.
بعد از اولین انقلاب صنعتی در انگلیس جنبش های کارگری، سوسیالیستی و حتی کمونیستی هم به تحکیم نقش مردم در سیاست اضافه کردند و احزاب “توده ای” را شکل دادند. در قرن نوزدهم دیگر وجود احزاب و عضویت مردم در آنها امری اجتناب ناپذیر شده و دیگر کمتر حکومت های پوپولیستی می توانستند به راحتی احزاب و سندیکاها را منحل کنند، و بنابراین تئوری حکومت های «بناپارتیستی نرم» شکل گرفت.
دو فیلسوف و جامعه شناس در تدوین نظری این نوع پوپولیسم نقش بسیار مهمی ایفا کردند.
«گوستاو لوبون» فیلسوف، جامعه شناس و پزشک فرانسوی که علیرغم علاقه اش می دید که انتخابات و شرکت همگانی در آن، دیگر به یک اصل غیر قابل برگشت در جوامع بشری تبدیل شده است، بنابراین ایده ی خنثی و عقیم کردن انتخابات را فرموله کرد.
او معتقد بدود که بدون اثبات به درستی موضوعی، تبلیغ زمانی تاثیر پذیر خواهد بود که بشیوه تجاری با کلمات ثابت مرتب تکرار شود.
بنابراین از نظر “لبون” سه عنصر باهم باید عمل کنند، تا در عمل مانع آزادی تفکر سیاسی و تصمیم گیری آزادانه مردم شوند:
۱- تکرار و تکرار تبلیغات بدون نیاز به اثبات درستی موضوع،
۲- انجام تبلیغات سیاسی به شیوه تبلیغات تجاری.
یعنی اگر افکار عمومی صد بار به یک شیوه واحد بشنود که آن شکلات خوب است یا این فرد خوب یا آن فرد بد است، آن مطلب را خلاصه قبول خواهند کرد.
۳- انحصار تمامی ابزارهای تبلیغات سیاسی توسط حکومت.
نام اینگونه تبلیغات سیاسی حکومتی را «پروپاگاند» گذاشتند. موسولینی و وزیر تبلیغات هیتلر، آقای “گوبلز” از این ایده بسیار خوششان آمد، و از آن برای اهداف سیاسی شان به طور وسیع استفاده کردند.
از سوی دیگر، یک اقتصاد دان لیبرال اتریشی به نام «ژوزف شوم پتر» که نگران گسترش و فراگیر شدن دمکراسی حزبی بود و می دانست که امکان داشتن یک رهبر کاریزماتیک همیشه مهیا نیست، و در ضمن مسئله ی جانشینی رهبر کاریزماتیک پس از مرگ او معضلی بزرگ محسوب می شود و در ضمن نمی توان همیشه احزاب را سرکوب کرد و یا مانع عضویت “عوام” در آنها شد، راهکار دیگری برای مدیریت سیاسی عوام ارائه داد. او جامعه ی دوحزبی مانند امریکا را راه حل و آلترناتیو مناسب دید.
از نظر “شوم پتر” سیاست باید به یک کالا تبدیل شود تا بتواند با کمک تئوری پروپاگاند “لوبون” مبتنی بر منطق تبلیغات تجاری، مردم را جلب و جذب خود کند. دو حزب با یکدیگر به رقابت سیاسی می پردازند و اگر چه این رقابت در ظاهر سخت و حتی پر تنش باشد، ولی باید مانند رقابت بین دو کالای رقیب مثل دو خمیر دندان یا دو شرکت رقیب فروش صابون عمل کنند، یعنی هر دو حزب یک هدف مشترک داشته و آن حفظ حکومت در کلیت خود باشد، ولی می توانند در نوع مدیریت با یکدیگر اختلاف داشته و به مبارزات انتخاباتی بپردازند و به طور دوره ای اپوزیسیون و پوزیسیون رسمی و قانونی جامعه محسوب شوند.
این واقعه از نظر مضمونی از دوم خرداد ۱۳۷۶ با قبول حضور رسمی اصلاح طلبان در انتخابات در ایران نیز رخ داد و تا انتخابات مجلس یازدهم و در نهایت انتخابات ریاست جمهوری اخیر اصلاح طلبان و اصولگرایان با التزام کامل به حفظ و صیانت از قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران ، نقش پوزیسیون و اپوزیسیون همدیگر را داشته و کماکان، اما ضعیف تر از گذشته، دارند.
در واقع به نظر شوم پتر در این مدلِ حکومتی، انتخابات به مثابه ی یک “بازار سیاسی” محسوب می شود که رای دهندگان مشتریان کالاهای سیاسی آن خواهند بود. کالاهایی که سیاست مداران آن را با همان شیوه ی تبلیغات تجاری به کمک پروپاگاند به مردم می فروشند.
هر چند در بازار آزاد قوانین سخت گیرانه ی “ضد انحصاری” تصویب و به اجرا گذاشته شد تا رقبای تجاری نتوانند با انحصاری کردن بازار شرایط سالم رقابت آزاد را خدشه دار کنند، ولی شوم پتر در قوانین “بازار سیاست” هیچ قانون ضد انحصاری” را پیش بینی نکرد!
نظریه ‘شوم پتر’ شدیداً در آمریکا پا گرفت و به یک سیستم حکومتی مستحکم تبدیل شد. سیستم دمکراسی حاکم بر آمریکا، در مقایسه با نوع دمکراسی متکی به احزاب در اروپا، بیش از آن که یک دمکراسی کامل، یعنی متکی بر مردم و احزاب و دیگر تشکل های میانجی و نمایندگی مردم باشد، یک سیستم بناپارتی یا پوپولیسم نرم (سوفت) محسوب می شود.
«بناپارتیسم نرم» در آمریکا
پروفسور “دومینیکو لوسووردو” فیلسوف و تاریخ شناس ایتالیایی معتقد است که سیستم سیاسی آمریکا یک دمکراسی کامل نیست، بلکه یک «بناپارتیسم نرم»است. او در کتابش در مورد بناپارتیسم از سخنرانی ناسیونالیستی بوش، در انتخابات ۱۹۸۸ علیه رقیب خود “دوکاکیس“ چنین نمونه می آورد: “دوکاکیس آمریکا را فقط یک کشور جذاب در لیست سازمان ملل بین زیمبابوه و آلبانی می بیند، ولی برعکس، من آمریکا را رهبر و تنها کشوری می بینم که دارای نقش ویژه ای در جهان است. قرن بیستم به نام “قرن آمریکا ” نام گرفته است، چرا که ما نیرویی قدرتمند و نماد خوبی در جهان هستیم، اروپا را نجات دادیم، به کره ی ماه رفتیم و جهان را با فرهنگمان نورانی کردیم،… این قرن هم قرن آمریکا است.”
مایکل دوکاکیس هم علیرغم اینکه به او تهمت زده شده بود که به اندازه ی کافی ناسیونالیست نیست، در جواب می گوید: “ما دمکرات ها معتقدیم که همانطور که هیچ محدودیت و حدی وجود ندارد که یک شهروند آمریکایی برای رسیدن به اهدافش نتواند کاری را انجام دهد، هیچ حد و محدودیتی در کاری هم نیست که آمریکا در جهان نتواند انجامش دهد…!
می بینیم که ایدئولوژی ناسیونالیستی در هر دو حزب حاکم در آمریکا مشترک است و چه حزب دمکرات و چه حزب جمهوری خواه معتقدند که نقش آمریکا در جهان ویژه است. البته منظور از “ویژه” بودن، این است که آمریکا کشوری “برتر” از کشورهای دیگر در جهان است.
این دو حزب هرگز در مورد دمکراسی در روابط بین الملل یا گسترش آزادی مردم در حیات سیاسی جامعه با هم رقابت نمی کنند، بلکه دوئل آنها در مورد نوع صادر کردن شیوه ی زندگی آمریکایی ها به جهان است: „! „Ameican Way of life
در واقع ما شاهد یک نوع «بناپارتیسم»هستیم که در آن دشمن های خارجی، کشورهایی هستند که شیوه ی زندگی آمریکایی را قبول ندارند!“
می گویند بوش بعد از حمله ی نظامی متجاوزانه به پاناما، خود را یک رئیس جمهور کامل و واقعی معرفی کرد؛ چون احساس می کرد که مأموریت خود را در صادر کردن تمدن به خوبی و کمال انجام داده است !هر جنگی از طرف آمریکا به عنوان یک “مأموریت صلح” یا “ماموریت صدور تمدن و دمکراسی” معرفی می شود.
البته چنین کاری را هم ناپلئون بناپارت فرانسوی، بیسمارک آلمانی و بنجامین دیزرائیل انگلیسی هم انجام داده اند. از نظر پژوهشگران علوم سیاسی، تنها گرایش صادر کردن شیوه ی زندگی و تمدن یک کشور نشانه ی یک حکومت پوپولیستی است .
جا دارد که ببینیم علی خامنه ای رهبر ایران در اوایل سالهای بعد از پیروزی انقلاب بیرون از سفارت آمریکا چه می گوید: “… ما در نقطه ی حساسی از تاریخ ایران و… تاریخ جهان قرار گرفته ایم. ما محور تاریخ شده ایم. آینده ی تاریخ به ما می نگرد. آینده ی تاریخ از ما سخن می گوید. امروز ما می توانیم سرنوشت ملت های ضعیف و مستضعف را تعیین کنیم.”
در مطلب بعدی مفصل در مورد بناپارتیسم در ایران خواهم نوشت.
آرایه ادبیات مذهبی در پوپولیسم نرم امریکایی
برگردیم به بحث اصلی. “پوپولیسم نرم” در امریکا که بر عکس حکومت های کلاسیک پوپولیستی استوار بر یک رهبر مادام العمر کاریزماتیک نیست، و بلکه بر نظامی دو حزبی استوار است که با ایدئولوژی واحد مبنی بر داشتن مأموریت صدور تمدن و دمکراسی خود در جهان پا می فشارد. جالب اینجا است که این گرایش همواره با آمیزه ای از آرایه هایی مذهبی همراه است .
توجه داشته باشیم که آمریکا هرگز مانند اروپا تحت تاثیر آموزش های عصر روشنگری و سکولاریزم و مدرنیته ی برآمده از انقلاب فرانسه نبوده است. در آمریکا همیشه مفاهیم مذهبی در سیاست نقش مهمی داشته اند. بر مبنای آمار بیش از ۷۰ درصد مردم به شیطان باور دارند و تقریبا یک پنجم مردم معتقدند که به طور شخصی با خداوند حرف می زنند. سخنان رئیس جمهور ها بخصوص در مورد مأموریت صدور تمدن و دمکراسی به جهان همواره رنگ و بوی مذهبی داشته و دارد.
بوش پدر از حزب جمهوریخواه بعد از پیروزی در انتخابات گفته بود: “مردم آمریکا و کشورشان از طرف خداوند انتخاب شده اند تا جهان را دوبارمتولد کنند.”
بیل کلینتون از حزب دمکرات بعد از بوش می گوید: “یک قرار جاودانه بین پدران مؤسس کشور ما با نیروی لایزال این بوده که مأموریت ما در جهان همیشگی و بدون زمان است.”
بعد از کلینتون بوش پسر می گوید: “کشور ما از طرف خداوند و تاریخ بشری به جهان هدیه شده تا نمونه ای برای بشریت محسوب شود.”
در ۲۰۰۶ اوباما علیرغم انتظارمان، گرایشات مذهبی خود را این چنین فرموله کرد: “در زیر صلیب ضلع جنوبی شیکاگو زانو زدم. روح خداوند را حس کردم که مرا صدا می کرد. در برابر اراده ی او خم شدم و کوشش کردم حقانیت او را کشف کنم “.
بعد از اوباما دونالد ترامپ می گوید: “مردم آمریکا انتخاب شده اند تا نفس حیات را از خداوند کسب کنند.“
بایدن هم در سخنرانی بعد از پیروزی این چنین می گوید: “به عنوان فرزندان خداوند، هر کدام از ما یک مأموریت داریم. مأموریت ما یک چراغ نور برای جهان است.”
الببته که نقاط متضاد بسیاری بین دو حزب وجود دارد، ولی این تضادها بر بستر مشترک و مورد قبول هر دو، جریان می یابد؛ گویی که این تضاد ها و اختلاف ها، اختلاف هایی میان دو فراکسیون در یک حزب واحد باشند .
این نظریه در قرن هیجدهم هم از سوی یک متفکر، سیاستمدار و فیلسوف مشهور لیبرال به نام الکسی دو توکویل بیان شده بود، بی آن که روح دمکراتیک نوع دمکراسی آمریکا را زیر سئوال ببرد :
“در سیستم سیاسی آمریکایی احزابی وجود ندارند که یکی عمیقاً ضد دیگری باشد. یعنی دو نظریه ی مختلف برای رهبری مردم وجود ندارد. اختلافات اصلی بر روی مدیریت کشور است، نه بر روی اصول بنیادین.“
آن اصول بنیادین، ایدئولوژی “منحصر به فرد بودن” آمریکا در جهان و manifest destiny «مانیفست سرنوشت» است. یعنی که آمریکا فرستاده ی خداوند است و مأموریت دارد تا جامعه بشری را با صدور دموکراسی و شیوه ی زندگی آمریکایی متمدن کند و ریشه ی بربریت و دیکتاتوری را از جهان برچیند!
ادامه دارد…