یادت می آید پدر ؟
یادت می آید پدر روزی از چندین سال پیش را وقتی که به تو گفتم، در شکنجه گاه شاه زیر شلاق با خود زمزمه می کردم، ای جلاد ننگت باد… تو چه گفتی؟ پرسیدی، “می دانستی شعر از کیست؟” گفتم، نه. و تو با چشمان شگفت زده نگاهم کردی. کمی خجالت کشیدم و فوری گفتم، بعداً در زندان فهمیدم. اما اصلاً برای تو مهم نبود که چرا شاعر را نمی شناختم، تنها می خواستی بدانی آن جوان های شورشی چه نگاهی به اشعار تو داشتند.
روزی هم از شعر گالیا برایت گفتم که در زندان آن را می خواندیم. بعد از تو پرسیدم گالیا که بود؟ دوستش داشتی؟ شاید تو به یاد نداشته باشی چه روزی بود. اما من خوب به یاد دارم. چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱ بود. یعنی ده سال پیش، که انگار دیروز است. گفتی، “بله. دوستش داشتم. یک دختر ارمنی بود” پرسیدم، خب چه شد ؟ چرا آن شعر را سرودی؟ گفتی:
آن سال ها، در آستانه ی ۲۸ مرداد ۳۲ دیگر روزگار اشعار عاشقانه برای من نبود. می خواستم از آن پیله در آیم. در همین رابطه نوشته ای دارم که خودم اسمش را گذاشته ام مانیفست. عنوان آن، پیام و پیمان است. درآن نوشته با مردم خود سخن می گویم و پیمان می بندم که دیگر همراه رزم و رنج او باشم. از رنج خود نگویم. از عشق فردی بگسلم و به عشق او بپیوندم. این پیمان را با شعر کاروان که تو آن را گالیا می گویی شروع کردم. در اسفند ۱۳۳۱.
پرسیدم، گالیا چه شد؟ گفتی:
حتماً ناراحت شد. اما چه می شد کرد ؟ کلافه هم شده بود. چون همه در شهر رشت که میدیدنش زیر لب می خواندند دیر است گالیا، زود است گالیا و از این حرف ها…
پرسیدم، این شعر در چه گستره ای شناخته شد؟ گفتی:
تقریباً در میان همه ی روشنفکران و مبارزان. سه روز بعد از انتشارش از مرز ایران هم گذشت. اولین بار در چکسلواکی توسط خانمی به زبان چک ترجمه شد و نقدی هم بر آن نوشته شد که چرا باید عشق و تعلقات عاطفی فردی با عشق آرمانی و مردمی مغایرت داشته باشد؟
گفتم، این سئوال من هم بود. من از نسلی می آیم که پشت پا به همه ی تعلقات فردی زد، از گالیای خود دست شست و از جان خود هم گذشت. اما امروز طور دیگری فکر می کنم. خندیدی و گفتی:
خب هر چیزی در زمان خودش معنا پیدا می کند. حالا هم حتی اگر کار دشوار دست شستن از جان پیش بیاید، همان کار را می کنی که کردی. تعلقات فردی که دیگر جای خود دارد.
همان روز یک نسخه از مانیفست ات را به من دادی. در آن چیزهایی نوشته ای که به پایش ماندی. نوشته ای:
در پیشگاه مردم:
پیام و پیمان
از نگاهی که در آن خشم و درد موج می زند، ملامت ترا می شنوم و بی هیچگونه بهانه و سخنی سر فرو می افکنم.
در رزمی که تو هستیِ خویش را بر سر آن گذاشته ای من خاموش مانده ام. و هر گاه که لب به سخن گشوده ام، آوازم گناه خاموشی مرا گران تر و نابخشودنی تر نموده است.
به هنگامی که خروش خشم و فریاد درد، در پرده ی دل تو می آویزد، من برای دلم، برای عشق بیمارم آواز خوانده ام.
به هنگامی که نگاه آزاد مردان کشور من از پشت میله های زندان شعله می کشد، من برای نگاهی شعر ساخته ام که در آن عشق و هوس ترانه می زند و می رقصد.
به هنگامی که چهره های زرد و شکسته ی هم میهنان من به اشک و خون آغشته می شود، من برای گل های یاس، برای شب های مهتابی، برای خواب ها و رؤیاهای خودم شعر سروده ام.
به هنگامی که گرگان خون آشام، گروه گروه مردان و زنان و کودکان را به کشتارگاه های جنگ و ستیز می کشانند، من بر مزار عشق های خویش گریسته ام.
و به هنگامی که انسان های سرفراز، همگام و هماهنگ، صلای صلح و آزادی می زنند، و این آواز و آرزو هر روز بلندتر و گستره تر می شود، من در تنهایی اندوهبار خویش ناله سر داده ام.
شعر من، همچو ناله ی مرغ شب، آواز اندوه و پریشانی و شکست شده است، و من دیگر نمی خواهم که چنین باشد.
من که سایه های تیره ی اوهام گذشته را – که پناهگاه روحی شاعران قرون پیش بوده است، – از گوشه های مغز خویش رانده ام؛ دریچه ی قلبم را به روی آفتابی تازه و روشن می گشایم که هرگز غروب نکند.
من دلی را که در انگشتان عشق های ناسپاس، فشرده و خونین شده، به عشق مردم، به عشق وفادار مردم می سپارم و در این عشق بزرگ، زنده می مانم.
من آواز خویش را در دل این شب تنگ، سر خواهم داد. و این آواز را که سرگذشت رنج و رزم پر شکوه انسان ها است، از میان حصارهای ویران این شب خون آلود، به گوش دورترین ستاره ی بیدار آسمان، خواهم رساند.
سالها است که دل من، هماهنگ تپش های قلب تو زده است، و اندیشه های دور پرواز من با آرزوهای تابناک تو همراه گشته است.
سال ها است که من در دل خاموشی ام نالیده ام و روحم از خشم و درد، آتش گرفته است…
دیگر بس است.
من این خاموشی ننگ آلود را ؛ خواهم شکست. و مرغ آوازم را، از دل پیچیده و سیاه این جنگل سکوت، پرواز خواهم داد.
با این پیمان، دستت را می فشارم.
رشت – فروردین ماه ۱۳۳۰.
ه . ا . سایه
وقتی به کلمه ی آخر مانیفست – سایه – رسیدیم، پرسیدم چرا سایه؟ مثل همیشه کلمه را در دهان چرخاندی و گویی که واژه ها را مزه مزه می کنی، که آن ها را عجیب می شناختی و هر کدام را به جای خود می نشاندی، گفتی:
شاید چون همیشه دوست داشتم در سایه باشم. از داد و فریاد من بودن خوشم نمی آمد. گاهی هم سخنم را در سایه پنهان می کردم. کلمه ی نرم و راحتی هم بود. شاید هم می خواستم از تبار قبلی ام فاصله بگیرم. نمی دانم. هرچه بود سایه به دلم نشست و شدم سایه.
از آن پس بود که دیگر آقای ابتهاج ننامیدمت. برایم شدی آقای سایه که سایه ی پدری بر سرم داشتی. پدر اندیشه ها و آرزوها و آرمان هایم.
روزی به تو گفتم، چرا در مرتضی کیوان متوقف شده ای؟ بعد از او بسیار کیوان ها آمدند. و تو گفتی:
ارزش مرتضی به آغازگری اش بود. آدم همه جانبه ای بود. از او خیلی آموختیم. از لطافت روح و کلام ادبی اش تا صلابت پایداری و ایستادگی اش!
و من فهمیدم که مرتضی کیوان خط سرخ تو است.
گاه اگر کسی شاهد دعواهای سیاسی ما بود که جگونه بر سر هم فریاد می زنیم، حتما در دلش می گفت، این ها رفتند که تا ابد با هم قهر باشند. اما ما پس از هر دعوایی ما با هم آشتی تر می شدیم. و این خاسیت تو بود.
یادت می آید پدر که همیشه از غم سخن می گفتی و آن را احساسِ اصلیِ بود و نبود بشری می دانستی؟ می گفتی انسان با فریاد به دنیا می آید و با یک آه از دنیا می رود. هست و نیست انسان با غم می آغازد و با آن نیز پایان می پذیرد. می گفتی، “غم به داد غم پرستان می رسد…” اما خودت از شادی و امید حرف می زدی و هنر، گام زمان را در رسیدن به مقصد مقصود ارج می نهادی. معجون عجیبی بودی پدر با آن گریه و خنده های همیشه به هم می آمیخته ات. چه شب ها و روزها که با اشک ها و لبخند ها در کنار هم نبودیم.
یادت می آید پدر، شبی که مِنباب هدیه ی ۷۰ سالگی ات که تو رندانه آن را جایزه ی خود می دانستی از تماشای رقص حیرت انگیز ایرلندی باز می گشتیم، سکوت کرده بودی و وقتی پرسیدم چرا حرف نمی زنی؟ گفتی:
در حیرتم. آن چند ده نفر چطوری آن همه توازن و هم گامی را به پاهایشان یاد داده اند؟
انگار همین دیروز بود. چه زود ۹۵ ساله شدی پدر.
تو از همزبانی درختان و از زبان پرندگان هم با من سخن ها گفتی. از شکوه صدای انسان گفتی که هنوز هیچ سازی به گَردِ پایش نمی رسد. از ستاره ها و آسمان و زمین، از دانش و خِرَد و ورزش و موسیقی، از ضرورت برابری و آزادی و از قطعیت پیروزی بشر بر رنج و تبعیض و بی عدالتی، گفتی و همواره می گفتی.
ده روز پیش از سفرت بود که آمدم پیش ات. تازه از بیمارستان آمده بودی. به آستانه ی در که رسیدم، چشممان به هم افتاد و تو در سکوت گریستی و من اشکم را از تو پنهان کردم. بعد از رفتن آلما همیشه چنین بودی. بی صدا می گریستی و گاه زار می زدی و اشک ات سینه ات را پر می کرد. آن روز صدایت طنین همیشگی را نداشت، اما سه ساعت تمام بدون نقطه و ویرگول برایم حرف زدی. حتما یادت هست که چه گفتی. تو آن ها را در بیمارستان از بَر کرده بودی. گفتی:
آدمی با یک نوک ناخن هوا به نام اکسیژن زنده است وبا یک آه مرده.
و ناخنت را نشانم دادی و اندازه ی آن اکسیژن را و ادامه دادی:
پس برای چه همه ی دنیا را برای خودش می خواهد؟ چرا سیری نمی پذیرد؟
و چشمانت را گرد کردی و با دو دستی که صدایت را همراهی کند، گفتی:
نان برای گرسنه است. نان در انحصار هیچکس نیست. نان حق گرسنگان است!
دو روز بعد که پیش ات آمدم، انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشتی. راحت نگاهم می کردی. می دانستی که حرف هایت را به گوش جانم سپرده ای.
از چند روز مانده به سفرت، دیگر ندیدم ات، اما شنیدم که با آلما نجوا داشتی. پیش از آن هم از مادرت برایمان گفته بودی. از دو زن! که یکی تو را زاده و پرورده بود و دیگری که به پایت سوخته و ساخته بود. و تو هر دو را چقدر دوست می داشتی.
پدر جانم یک چیز دیگر هم می خواهم برایت بگویم. می دانم که می دانی. اما می خواهم به صدای بلند بگویم. در این سی سال همنشینی با تو و آلمای محبوبت، آنقدر به نفس های تان خو کردم که نه رفتن تان را حس می کنم و نه جایی را از شما خالی می بینم. باور می کنی که هنوز صدای نفس های تان را می شنوم؟ صدای نفس های ترا که در هر دَم از نامیرایی اندیشه ات می گفت و صدای نفس های به شماره افتاده ی آلمای عزیزم را که در آخرین بازدم از زندگی گفت و باز ایستاد. و چنین است که ما هرگز نمی میریم!