آیا والتر بنیامین*۲ مانند دیگر مارکسیست های غربی, واقعاً متفکری است که می خواهد «از سیاست و اقتصاد دور بماند»، یا همانطور که فاربر پیشنهاد می کند؟ بنیامین را می توان از جهات مختلف مورد نقد قرار داد، اما من به سختی می توانم شخصیت سیاسی نوشته های او را انکار کنم. در حالی که درست است که او به هیچ حزب سیاسی تعلق نداشت، اما این بدان معنا نیست که او از سیاست دوری کرده است. کارل مارکس همچنین در سالهایی که کتاب سرمایه را نوشت به هیچ حزب سیاسی تعلق نداشت. آیا این بدان معناست که ایشان در آن زمان متفکر سیاسی نبودند؟
به گفته فاربر، بنیامین انقلاب را به عنوان “رویدادی ناگهانی، فاجعه آمیز و مسیحایی که ترمز اضطراری را بر روی “لوکوموتیوهای تاریخ جهان” می کشد، تصور می کرد, با هدف جلوگیری از فجایع بیشتر تا باز کردن آینده ای بهتر. با این حال، ایده بنیامین با دیدگاهی دیالکتیکی مشخص می شود که هر دو جنبه را ترکیب می کند: جلوگیری از فجایع محصول پیشرفت تاریخی در میان طبقات حاکم و گشودن چشم اندازهای جدید برای آینده.
فاربر از کتاب ما نقل می کند: ” میشائیل لووی فیلسوف*۳ و رابرت سایره، محقق ادبی، در مطالعه خود Le romanticisme à contre-courant de la modernité (که تقریباً به عنوان “رمانتیسم در برابر کشش مدرنیته” ترجمه شده است، جریان های مختلفی از این جناح چپ را دوران طلایی شناسایی کرده اند.
اما برای ما، آنچه رمانتیسیسم انقلابی را تعریف میکند و این در مورد ژان ژاک روسو نیز صدق میکند این است که خواستار بازگشت به گذشته (به ظاهراً «عصر طلایی») نیست، بلکه خواستار گسست از گذشته به سوی آیندهای اتوپیایی است. روسو مردمان بومی کارائیب را تحسین می کرد، اما پیشنهاد نکرد که مانند آنها زندگی کند. در عوض، او رویای یک جامعه جدید و دموکراتیک را در سر می پروراند که در آن آزادی و برابری سابق بشریت به شکلی جدید احیا شود.
همین امر در مورد ارنست بلوخ نیز صدق میکند: فاربر به شیفتگی او به قرون وسطی اشاره میکند. اما بلوخ، مهمتر از آن، یک فیلسوف آرمانشهرگرای بزرگ بود. او به گذشته اشاره میکرد تا «پیشرفت» سرمایهداری را نقد کند، نه اینکه از بازگشت به قرون وسطی حمایت کند! هدف او یک جامعه کمونیستی آینده به معنای مارکسیستی آن بود. با این حال، تصویر فاربر از ای. پی. تامپسون به نظر من بسیار دقیقتر است: این تصویر درباره بازگرداندن یک جامعه از دست رفته نیست، بلکه درباره ایجاد یک جامعه جدید است که با منطق بیرحمانه ضداجتماعی سرمایهداری در هم میشکند.
به گفته فاربر، فردیناند تونیس تأثیرگذارترین نویسنده ای است که در کتاب خود با او سروکار داریم. اما تونیس همانطور که می نویسیم و فاربر نیز اشاره می کند, یک “متفکر عاشق پیشه مستعفی” است و به این ترتیب به سنت انقلابی-رمانتیک تعلق ندارد.
به نظر من، فاربر شدت بحران بوم شناختی را دست کم می گیرد: «پیشرفت» سرمایه داری با منطق رشد نامحدودش، ما را به فاجعه ای بی سابقه در تاریخ بشریت سوق می دهد: تغییر آب و هوا. این امر بقای بشریت را تهدید می کند. اگر میخواهیم از چنین سرنوشتی جلوگیری کنیم، باید مصرف انرژی و تولید مواد خود را کاهش دهیم و از کالاهای بیفایده و زائد که بخش عمده تولید سرمایهداری را تشکیل میدهند، شروع کنیم.
یقیناً در الگوی بدیل تمدنی که آن را اکوسوسیالیسم می نامیم، ارضای نیازهای اساسی اجتماعی بشریت ضروری خواهد بود. اما همانطور که مارکس توضیح داد، اولین قدم به سوی آزادی, کوتاه کردن روز کاری و ایجاد زمان آزاد است که افراد را قادر میسازد خود را توسعه دهند.
نویسنده: میشائیل لووی – Michael Löwyبرگردان از انگلیسی به آلمانی: Tim Steins
*۴- دانشگاه کاسل Kassel, شمالی ترین دانشگاه هسن در آلمان است. در سال ۱۹۷۱ با نام Gesamthochschule Kassel (GhK) تاسیس شد.